روز سیزدهم01- اربا اربا.mp3
زمان:
حجم:
6.48M
🎧 | بشنوید..
🗓💥 روز سیزدهم
‼️روایت سربازان سرباز
1⃣ قسمت اول: دوچرخه 🚲
با صدای انفجار از موکب بیرون آمدم ...🚨
دود تمام فضا رو گرفته بود؛ چشمانم میسوخت؛ فضا پر شده بود از بوی دود و سوختگی... 😮💨
🎙 گوینده: محمدعرفان آقاعابدی
✍ نویسنده: #فاطمه_آقاجانی
برگرفته از روایت مسلم محمودیان
🎛 طراحیوتنظیم صدا: مژگان سیستانی
@Payamcast
کاری از گروهرسانهای اصفهان زیبا
و مجموعه ادبی روایتخانه 📻
#حاج_قاسم #کرمان_تسلیت
#کرمان #امام_زمان
• @revayat_khane •
مجموعه ادبی روایتخانه
🎧 | بشنوید.. 🗓💥 روز سیزدهم ‼️روایت سربازان سرباز 1⃣ قسمت اول: دوچرخه 🚲 با صدای انفجار از موکب
روز سیزدهم02- حسرت.mp3
زمان:
حجم:
6.05M
🎧 | بشنوید
🗓💥 روز سیزدهم
‼️ روایت سربازان سرباز
2⃣ قسمت دوم: حسرت 😓
تکیه دادم به یک درخت و مردم را نگاه میکردم...
مردمی که عزیزانشان را یا گم کرده بودند یا از دست داده بودنشان.🖤
جوانی کنارم بود، لباس پرستاری نداشت، اما از دست و پر خونیاش ، مشخص بود به مجروحان رسیدگی کرده..
بهش گفتم: موقع حادثه اینجا بودی؟
🎙گوینده: محمدعرفان آقاعابدی
✍ نویسنده: #فاطمه_آقاجانی، زهرا شطی
برگرفته از روایت مسلم محمودیان
🎛 طراحیوتنظیم صدا: مژگان سیستانی
@Payamcast
کاری از گروهرسانهای اصفهان زیبا و مجموعه ادبی روایتخانه 📻
#حاج_قاسم #کرمان_تسلیت
#امام_زمان #کرمان
• @revayat_khane •
مجموعه ادبی روایتخانه
🎧 | بشنوید 🗓💥 روز سیزدهم ‼️روایت سربازان سرباز 3⃣ قسمت سوم : خواب ننه ✨ یاد حرفهای ننه افتادم ی
روز سیزدهم04- آخرین دیدار.mp3
زمان:
حجم:
6.67M
🎧 | بشنوید
🗓💥 روز سیزدهم
‼️ روایت سربازان سرباز
4⃣ قسمت چهارم: آخرین دیدار ⛑
وقتی کنار پیکرش رسیدم ، خانمی کنارش بود ، گفتم از هلال احمر هستید ؟🚨
لطفا به خانواده شون خبر بدید
آمدم مشخصات مکرمه را بدهم ، که دختر بغض اش شکست و به هق هق افتاد 😭
🎙گوینده: زهرا شطی
✍نویسنده: #فاطمه_آقاجانی
برگرفته از روایت خانم سادات حسینی
🎛 طراحیوتنظیم صدا: مژگان سیستانی
@Payamcast
کاری از گروهرسانه ایاصفهان زیبا و مجموعه ادبی روایتخانه 📻
• @revayat_khane •
مثل تمام عصرهای امن تابستان، پارک شلوغ بود. پر از صدای خندهی بچهها و تخمه شکستن بزرگترها.
ده، دوازده تا پسربچه داشتند یارکشی میکردند برای فوتبال. یکیشان به تیمشان گفت تا گل زدیم، همه بگوییم اسرائیل سوراخ سوراخت کردیم.
هر از گاهی صدای پدافندها نگاهها را به سمت آسمان میکشاند. با هر صدا نفسها را در سینه حبس میشد.
مادرها از یک طرف آرام بودند و دلشان گرم امنیت تامین شده این چند روز بود و از یک طرف میترسیدند رادارها نتوانند خطر را تشخیص دهند. برای همین با هر صدا خودشان را میرساندند پیش بچههایشان.
پسرها داد میزنند: «بزن، بزن.»
مادری که کنارم نشسته بود، همان طور که نگاهش به آسمان بود گفت: «یک عمر به سپاه فحش میدادم که چرا از پول ما مردم بیچاره داره موشک میسازه اما تو این یک هفته هر روز گفتم خوب کاری کرد سپاه. کاش شماره حساب میدادن خودمون براشون پول میریختیم که موشک بیشتری بسازن.»
همان وقت صدای پسربچهها بلند شد:
«سوراخ سوراخت کردیم اسرائیل.»
✍🏼 #فاطمه_آقاجانی
#زندگی_جاریست
#روایت_ایران
○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
🎞 ببینید 🔻آنها میخواستند ما را از هم جدا کنند 💬 توی گلستان شهدا نشستهام روی یه سکو. با اینکه آ
24.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 ببینید
🔻رفاقت از نو
💬 نوتیفیکشن اینستاگرامم اسم سمیرا را نشان داد..
پوف کلافه کنندهای کشیدم.
دوباره اتفاقی در کشور افتاده بود و دوستم جواب همه چیز را از من میخواست.
من دوست مخالف با عقاید و اعتقادات خودم زیاد دارم.
با خیلیهایشان در سکوت عقایدی هستیم و دوستیمان را ادامه میدهیم، با خیلیهای دیگر کل کل میکنیم و بحث میکنیم. آخرش هم با استیکر بوس و قلب دوستیمان را پیوند میدهیم...
📝روایت #فاطمه_آقاجانی از #دفاع_مقدس ۱۲ روزه @shiraazeh_ir #روایت_ایران ○● @revayat_khane ●○
دستِ نوازش پدر
فاصله گرفتنش از من و صدای گریهاش، حتی سی ثانیه هم نشد. یکدفعه صدایش بالا رفت، جیغ کشید: «دستم!!»
کولهام از دستم رها شد و وسط کوچه افتاد.
سراسیمه دنبال دلیل گریهاش بودم که میان هقهقهای بریدهبریده، کف دستهای کوچکش را جلو آورد..
پُر بود، پُر از تیغ.
همه انگشتها، کف دست، حتی بین خطوط ریز پوستی که هنوز بهدرستی شکل نگرفته بودند.
پسرک سهسالهام رفته بود سراغ کاکتوسهای جلوی درِ خانه همسایه، با همان کنجکاوی کودکانهاش خواسته بود بویشان کند.
اما کاکتوس، مهماننواز خوبی نبود.
مثل روغنی که روی ماهیتابه داغ ریخته باشی، بیقرار و سوزناک ناله میکرد: «دستم… دستم!»
اولین تیغ را با ناخنهایم کشیدم بیرون، که ناگهان گریهاش شدیدتر شد.
هر کاری میکردم آرام نمیگرفت، نمیگذاشت دستهایش را بگیرم، حتی نگاه کنم.
بغلش کردم و راه افتادیم سمت خانه. میان هقهقهایش فقط یک جمله تکرار میشد:
«بابا… زنگ بزن بابا…»
میدانستم همسرم جلسه دارد. پیامک دادم و ماجرا را نوشتم. تا رسیدیم خانه، خوراکیهای مورد علاقهاش را ردیف کردم، انیمیشن گذاشتم، ولی درد، از بغلش پایین نمیآمد.
فقط میگفت: «بابا…»
تا بابا خودش را رساند، اجازه نمیداد دستش بزنم. بابا که رسید بدون توجه به بستنیهای در دستش گریهاش را از سر گرفت.
اما این بار برای گریههاش شانههای پدر را داشت. لابهلای اشکها، با بغض و شکایت برای پدرش توضیح میداد چه شده.
بابا کنارَش نشست، گوش داد، نوازشش کرد… و همان محبتِ بیکلام، شد مرهم خارهای فرو رفته در دست کوچکش.
ذهنم پر کشید سمت خارهای مغیلان.
پاهای کوچک کودکانی آمد جلوی چشمم. کودکانی که از تشنگی و ترس، میان خاک و خار، بیقرار میدویدند…
کودکانی که دستشان را به سوی پدری دراز میکردند که دیگر نبود.
نه مرهمی بود، نه آغوشی، نه دستی که تیغی را بیرون کشد یا اشکی را پاک کند...
و آن لحظه درد دست های پسرم معنای دیگری پیدا کرد...
✍🏼 #فاطمه_آقاجانی
#حضرت_رقیه (س)
#روایت_حرم
○● @revayat_khane ●○