روایت قم
🔶🔸 مـحفــل روایــــت 🔶 دورهـمــــی اهالـــــی روایـــــــــــت 🔸 نشســت دوازدهـــم 🔹 مــ
14030812 روایت در علوم مختلف - شاهسواری.m4a
56.68M
🎵 درآمدی بر تأثیر روایت بر علوم مختلف
🎙 امیرعباس شاهسواری
🗓 ۱۲ آبان ۱۴۰۳
🔸 برنامه محفل روایت
@revayat_qom
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان
انسانیت زیر آتش
در لابهلای عکسها و فیلمهای مردمی که در حال جمع کردن بار و بندیلهایشان به سمت ویرانه که نه برای آنها دولتسرا بود یک عکس نظرم را بیش از بقیه جلب کرد.
در ظاهر چند اسکناس و یک کاغذ باطله بود.
اما در باطن پر بود از شرافت و مردانگی...
از نگاه مویرگی به چیزهایی که شاید زیر موشک و بمباران بیاهمیت جلوه کنند...
از اهمیت به وجود آدمهایی که حتی در نبودشان خرابههای خانه و وسایلشان هم ارزشمند است...
یادم آمد روز دیرین...
ایام شهادت حاج قاسم که میشود بعضی از خاطرات او را در قالب فیلم کوتاه از تلویزیون نشان میدهند.
یکی از فیلمها نشان میداد که حاج قاسم و همراهانش توی یکی از خانههای مردم سوریه چند روزی اقامت داشتند و هنگام رفتن حاج قاسم نامهای نوشت و از اهل خانه معذرت خواهی کرد و بابت خسارت جزئی وارد شده حلالیت طلبید...
آن روز هم حاج قاسم ما در زیر آتش داعش حواسش بود که باید اجازه بگیرد از صاحبخانه برای ورود به منزلش...
و اگر نبود نامهای بگذارد و حلالیت بطلبد بابت حضور بیاجازه و خسارتی جزئی که شاید همرزمانش برجای گذاشته باشند و آن لابهلا چند اسکناس هم بابت خسارت گوشه نامه کنار بگذارد....
الحق که جبهه همان است و دشمن همان و رزمنده همان...
زهرا جلیلی
چهارشنبه | ۷ آذر ۱۴۰۳ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان
بابابزرگ ابوالشهید بود. سجادهای داشت که آن قدر رویش نماز خوانده بود، جای اعضای سجدهاش ساییده بود و رنگ عوض کرده بود.
عمه بعد از فوت بابابزرگ سجاده را نگه داشته بود و آویزان کرده بود به دیوار اتاقش.
اگر این نامه را توی خانهام پیدا میکردم مثل عمه سجاده را به دیوار آویزان میکردم. هر روز دست میکشیدم رویش، به تبرک به صورت بچههایم میکشیدم.
پینوشت: نامهی مجاهدان حزب الله در خانههای مردم لبنان «از سجادهتون استفاده کردیم، رویش نماز خواندیم و خوابیدیم»
فاطمه نصراللهی
eitaa.com/haer1400
جمعه | ۹ آذر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان
از لبنان برایم بگو... - ۱
همه جای لبنان سرای من است...
بعد از پیگیریهای زیاد قرارمان برای ساعت ۶:۱۵ عصر قطعی شد...
آدرس خانهشان را بلد نیستم...
خدا پدر سازنده برنامۀ نشان را بیامرزد...
آدرس را در برنامه وارد کردم. ۹ دقیقه تا آنجا فاصله دارم .
حرکت کردم و برای به جا آوردن رسم ایرانیها بین راه جلوی یک شیرینی فروشی ایستادم و شیرینی خریدم.
درب مجتمعشان رسیدم و منتظر رسیدن دو دوست دیگر شدم.
در حین انتظار چند مرد با دشداشه عربی از مجتمع خارج شدند. با تحلیلهای کارآگاهانه پیش خودم میگویم حتما توی این مجتمع عربها ساکناند، اما جانب احتیاط را رعایت میکنم و درمورد سوریه و لبنان و عراقش نظر نمیدهم!
بعد از ربع ساعتی رژه رفتن در هوای تاریک و بسناجوانمردانه سرد، آن دو دوست رسیدند.
از قبل نمیشناختمشان.
اما سلام و احوالپرسی گرمی موجب آشنایی بیشترمان میشود.
خانهشان طبقه اول بود. بعد از بالارفتن از ۷-۸ پله، مقابل درب خانهشان رسیدیم.
عکس شهیدی از حزبالله روی در جلوهگری میکند.
یکی از دوستان گفت برادرشوهرش است.
با دستپاچگی گوشیم را درآوردم که عکس بگیرم اما در باز شد و عکس، عکس نشد.
خانمی جوان در را باز کرد و پشت سرش دختر بچهای با موهای فرفری قهوهای و چشمان رنگی که بعد فهمیدم اسمش فاطمهمعصومه است و سه چهار سال دارد ظاهر شد.
خانم جوان با فارسی دست و پا شکسته ما را به داخل دعوت کرد.
با ورود به خانه چند عکس دیگر از همانهایی که روی در ورودی بود به چشم میخورد.
نشستیم.
پرسید نسکافه یا چای؟
و ما بعد از تیکه پاره کردن چند تعارف چای را انتخاب کردیم.
فاطمهمعصومه کمک مادرش شیرینی و بشقاب آورد و من که در خیالاتم فکر میکردم فارسی بلد نیست فقط به او لبخند زدم و به برکت آموختههایم از اربعین گفتم شکرا!
تا مادر فاطمهمعصومه مشغول چای ریختن است، در اسباب و وسایل خانه دقیقتر میشوم.
یک مبل پنج نفره، یک استخر توپ کوچک، یک موتور اسباببازی زرد رنگ، یک گلیمفرش و یک میز کوچک که معلوم است برای مطالعه است، یک بخاری و همین است سیاهه اقلام آنچه که میبینم.
ساده و بیتکلف...
مادر فاطمهمعصومه با سینی و سه چای لیوانی فرا رسید.
با رسیدن سینی چای باب گفتگو رسما آغاز شد.
میگفت ما در لبنان در استکانهای کوچک چای میخوریم اما چند باری که در ایران مهمانی رفتم دیدم با لیوانهای بزرگ چای پذیرایی میکنند.
به همین خاطر برای شما چای لیوانی آوردم.
از او خواستم بیشتر از خودش برایمان بگوید تا بیشتر با هم آشنا بشویم.
اسمش فاطمه بود و ۲۲ساله.
۴سال از ازدواجش میگذشت و از چند روز بعد از ازدواج به ایران آمده بود.
در لبنان زیست میخوانده و شرط خانوادهاش برای ازدواج ادامه تحصیل بوده است.
این را که گفت فهمیدم در شروط ازدواج با ایرانیها شباهتهایی دارند. البته از مادری که چندین گواهی یا به قول ما لیسانس از روانشناسی و پرستاری و مدیریت تغذیه و معلمی دارد و پدری که در عین مدیریت درمانگاه، دوران تحصیلات دکتری را میگذراند، چنین شرطی دور از انتظار نبود.
وقتی قرار شده بود که به ایران بیاید ترجیح داده بود به جای زیست غربی در ایران علوم تربیتی اسلامی بخواند.
فارسی را در کرونا و در دورههای مجازی آن زمان زیر نظر جامعةالزهرا قم یاد گرفته بود.
میگفت وقتی برای ثبتنام دوره فارسی به جامعةالزهرا رفته بود از نگهبانی تا محل ثبتنام را با چالش اینکه کسی زبانش را نمیفهمیده طی کرده.
او تا قبل از آمدن به ایران یک کلمه هم فارسی بلد نبوده است.
حرف زدنمان با چاشنی شیرین زبانی عربی فاطمهمعصومه که از مادرش میخواهد برایش شکلات باز کند همراه است.
فاطمهمعصومه فارسی بلد است اما تمایلی در او برای فارسی صحبت کردن ندیدم.
احتمالا فارسی را از مهدکودکی که مادرش وقتی دانشگاه میرود و او را در آنجا میگذارد آموخته است.
میپرسم «اهل کجای لبنان هستین؟»
میگوید «جنوب... روستای فرون»
پیگیریم را که برای دقیقتر گفتنش میبیند میگوید به خاطر شغل پدرم در جاهای مختلف زندگی کردیم اما در کلامش معلوم است که خود را متعلق به جای خاصی از لبنان نمیداند و یک همه جای لبنان سرای من است در گفتارش پیداست...
- راستی همسرتون الان کجاست؟
زهرا جلیلی
یکشنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان
از لبنان برایم بگو... - ۲
همسرت کجاست؟
شنیده بودم که چند روز قبل خانهشان خیلی شلوغ بوده ولی الان فقط فاطمه بود و فاطمهمعصومه.
علت را که پرسیدم گفت شوهرم به همراه خواهر و مادر و برادرش امروز صبح برگشتند لبنان.
آتشبس برای آنها هم مثل بقیه لبنانیها قراری شد برای بازگشت به خانه.
خانههایی که برخی از صاحبانش هنگام ترکشان کلیدها را روی در گذاشته بودند که اگر رزمندهای احتیاج به استراحت داشت، در را باز کند و داخل برود.
خانههایی که بعضی کن فیکون شده و برخی مثل خانه مادرشوهر فاطمه محل رفت و آمد سگهای ولگرد...
و بعضی دیگر مثل خانه خالهی شوهر فاطمه، اگر دستی به سر و رویش بکشی میشود محل زندگی چندین خانواده.
بحث پشتیبانی جنگ در دفاع مقدس خودمان را وسط میکشم. مشت را نمونه خروار میکنم و مربا درست کردن، شال و کلاه بافتن و آجیل بستهبندی کردن زنان را مثال میزنم. از نقش زنان لبنانی در جنگ میپرسم. میگوید شرایط کار در لبنان سخت است و سیستم جاسوسی و پهبادی قوی.
برایم مثالی میآورد که، خانمی فیلمی را به اشتراک گذاشته و گفته برای کمک به جبهه مقاومت برای رزمندگان حزبالله غذا میپزد، تا برایشان ببرد. اما اسراییل با پهپاد او را هدف قرار داده و به شهادت میرساند.
برایم عجیب بود چرا همسر فاطمه هم به همراه خانواده به لبنان رفته و او و فاطمهمعصومه و درس را رها کرده.
گفت شنبه هفته آینده تشییع برادرشوهرم است...
البته شوهرم هم وقتی داشت میرفت پلاکش را با خودش برد که اگر لازم شد برای جنگ برود.
همسرش نیروی حزبالله نیست اما لبنان هم بسیجیان جانبرکفی مثل ایران ما دارد.
با بردن نام پلاک علامت سوال بالای سرم در دهانم راه باز میکند که نمیترسی همسرت هم شهید بشود؟
پاسخش دندانشکنتر از چیزی بود که فکر میکردم.
گفت وقتی میخواستم فاطمهمعصومه را به دنیا بیاورم همسرم از من خواست حین زایمان برایش دعای شهادت کنم و من این کار را برای او انجام دادم. مرگ برای همه هست و همه میمیریم.
چه مرگی بهتر از شهادت...
شهید بشود بهتر از آن است که در بیماری یا تصادف بمیرد...
این حرفها را اگر کس دیگری میزد، حتما میگفتم شعار است. اما برای کسی که در دل این ماجراست حقیقت محض است...
برای آنکه سرپوشی بر بهت و حیرتم بگذارم، در مورد سید حسن میبپرسم.
سید حسنی که لابهلای صحبتهایش بارها ذکر خیرش را گفته بود.
میگوید هنگام شهادت سید حسن ایران بودند و وقتی خبر را میشنود اولین جملهای که میگوید این است که حالا سید حسن کمی استراحت میکند ...
از شرایط سخت امنیتی که سید در آن زندگی میکرده و دوری از خویشان و آشنایانش میگوید. از اینکه وقتی شهید شده است یک سال بوده که دخترش را ندیده بوده.
- حالا که سید حسن نیست لبنان چه میشود؟
جوری جوابم را داد که دیگر به خودم جرات پرسیدن سوال دیگری در این باره ندادم؛
- شیخ نعیم هست...
سکوت کوتاه بینمان با لبخندی شکسته شد. لبخندی از سر وجد، که نشان از آن داشت فاطمه چیزی به خاطرش آمده...
با ذوق گفت: این را هم بگویم که خطبه عقد ما را هم شیخ نعیم خوانده و الان گاهی اوقات ما برای دیگران با این قضیه پز میدهیم که یکی از سران مقاومت خطبه عقدمان را خوانده...
یکی از دوستان پرسید شرایط امنیتی الان برای شیخ نعیم هم هست؟
گفت قبلا خیلی عادی و معمولی بین مردم تردد میکرد و حتی برای مراسم شهید رئیسی هم آمده بود.
با بردن نام شهید رئیسی پنجرهی دیگری در ذهنم باز شد که از او بپرسم.
پیوند زیبایی بین سید حسن و شهید رئیسی برقرار میکند و میگوید: «شهید رئیسی هم مثل سید حسن خستگی نمیشناخت.»
از قرآن دست گرفتنش در سازمان ملل با عنوان شجاعت یاد میکند.
میگوید در مراسم تشییع شهید رئیسی در قم، وقتی پیکر شهید از مقابلم رد شد احساس کردم وجودم لرزید...
نمیدانم چرا ولی دلم برای شهید رئیسی سوخت...
دیگر نوبت به عکس روی دیوار رسیده بود....
زهرا جلیلی
یکشنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان
از لبنان برایم بگو - ۳
ما رایت الا جمیلا
دیگر وقت آن رسیده بود که از عکس روی دیوار، همان عکسی که جلوی در با آن روبرو شده بودیم، بپرسم.
- عکس روی دیوار مال کیه؟
- علی برادرشوهرم هست...
- کی شهید شده؟
- یکماه پیش...
فهمیدم داغ تازه است و علی در جنگ اخیر شهید شده...
از او خواستم از علی و خانواده همسرش بیشتر برایم بگوید...
- خانواده همسرم سه پسر و یک دختر هستند. علی ۲۱ساله بود. سه سال پیش عقد کرد. کافه داشت.
فاطمه خیلی تأکید دارد که منظورم از کافه قهوهخانه است نه کافیشاپ.
- در کافه علی فحشدادن و دعوا و بازیهای حرام ممنوع بود. حتی هر بازی جدیدی که میخواستند به کافه وارد کنند زنگ میزد و از همسرم که طلبه است، حکم شرعی و به قول خودمان حلال و حرامش را میپرسید. خیلی در قیدوبند جمعکردن پول نبود. هر موقع به او میگفتند پولهایت را جمع کن و خانهات را بساز میگفت: خدا بزرگه... و اعتنایی نمیکرد.
فاطمهمعصومه خیلی با ما هم کلام نمیشود. اما معلوم است حواسش پیش ماست و به حرفهایمان گوش میدهد.
وقتی میفهمد در مورد عمو علیاش صحبت میکنیم یکی از عکسهای عمو را برمیدارد و بازی میکند و با آن روی مبل میپرد.
فاطمه که دید نظرمان به حرکات فاطمهمعصومه بیشتر جلب شده، میگوید: یکبار علی پول زیادی جمع کرد و برای همهٔ بچههای خواهر برادرهایش آیپد خرید!
در همین لحظه فاطمهمعصومه عکس عمویش را در بغل گرفت و رو به ما گفت: عمو علی...
فاطمه از حواسجمع بودن علی برایمان میگوید...
از اینکه اگر کسی از اقوام در جمع خانوادگی ساکت بود حواسش بود و علت را جویا میشد و اگر ناراحتی بود دلجویی میکرد. او حتی گوشه ذهنش میدانست که فاطمه به رنگ بنفش علاقه دارد و هر وقت فاطمه لبنان بود برای او گلهای بنفش میخرید.
یکبار پول جمع کرد برای دوا و درمان پسرک مریض محله. مادر پسر توان مالی درمان او را نداشت. فاطمه میگوید مادر آن پسرک مریضِ محله، در شهادت علی بیش از مادر علی گریه و زاری میکند و به مادر علی میگوید تو مادر او نیستی، من مادر او هستم...
اسم مادر را که میبرد بالاخره جرئت پیدا میکنم از مادر علی بپرسم.
مادر علی یک خانم ۴۷ساله است و در جنگهای سالهای گذشته خواهر شهید شده است...
یکماه پیش هم در یکلحظه خبر سه شهادت را به او میدهند...
پسرش علی، برادر دیگرش و پسربرادر شوهرش...
از فاطمه نحوه برخورد مادرشوهرش را با این سوگهای بزرگ میپرسم...
و او میگوید بسیار گریه و زاری میکند و مدام خدا را بابت اینکه او را لایق این غمها دانسته شکر میکند...
هضم این قضیه برایم سخت است و برای اینکه کمی برای خودم حلاجیاش کنم سکوت میکنم...
نمیدانم... شاید؛ چون زیادی دنیا را جدی گرفتهام و کمتر به این جمله فاطمه فکر میکنم که مگر قرار است چقدر زندگی کنیم؟
با سکوت من، فاطمه صحبت را ادامه میدهد و میگوید جنازه علی همان موقع پیدا و به منطقه امن آورده شد؛ اما پیکر پسرعموی علی را نتوانستند بیاورند و حالا که پس از آتشبس برای برگرداندن پیکر برگشتند با این صحنه مواجه میشوند که پیکر توسط حیوانات خورده شده و فقط استخوانها باقی مانده است...
علی و پسرعمویش کنار هم شهید شدند. کوله وسایل علی را هم با پسرعمویش برگرداندند. عکسهای وسایل علی را هم نشانمان میدهد...
به مادر علی بیشتر فکر میکنم، خواهر شهیدی که مادر شهید هم شده؛ به لبنان برگشته و در خانهاش با سگهای ولگرد روبرو شده؛ مادری که بعد یک ماه، شنبه قرار است پسر و دیگر شهدا را تشییع کند...
و ما رأیتُ الا جمیلا...
- فاطمه خانم! ترکش پیجرها به شما هم خورد؟
زهرا جلیلی
یکشنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از لبنان برایم بگو - ۲
روایت زهرا جلیلی | قم
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان
از لبنان برایم بگو - ۴
چشمان زهرا
پیگیر ماجرای پیجرها شدم و از فاطمه پرسیدم در آن حادثه کسی از اقوام شما هم مصدوم شد؟
فاطمه نسبتهای متعدد را پشتهم قطار میکند که فلانی و فلانی و فلانی...
تعدادشان کم نیست و اغلب مصدومیتها از ناحیه چشم است.
در بین همه آنهایی که اسمشان را میبرد، زهرا دختر پنجساله خواهرشوهرش نظرم را بیشتر جلب میکند...
از فاطمه میخواهم در مورد شرایط زهرا بیشتر برایمان بگوید...
با فارسیِ آموخته از جامعةالزهرا برایمان میگوید:
- در انفجار پیجرها، دو چشم زهرا مجروح شد.
هر روز سه هواپیما برای انتقال مجروحان از لبنان به ایران پرواز داشت.
لختهخون روی مغز زهرا که از صدقهسر همین انفجار بود به زهرا اجازه سوارشدن به هواپیما را نمیداد.
بعد از چند روز با تغییر شرایط زهرا و ازبینرفتن خطر پرواز، زهرا و مادرشوهرم یعنی مادربزرگ زهرا به همراه مادر و پدرش به ایران آمدند.
درمان زهرا در ایران شروع شد؛ اما چشمان زهرا برای دیدن باز نمیشد...
کتاب تنها گریه کن را قبلاً خوانده بودم.
به سراغ مادر شهید معماریان رفتم و بطری آب متبرکی از او گرفتم.
چشمان زهرا را با آب متبرک شستم و مقداری هم دادم، بخورد.
یک شب مادر زهرا بسیار مستأصل بود و بالای سر زهرا سوره یاسین میخواند.
ناگهان زهرا از خواب بیدار میشود و چشمانش را باز میکند و همهجا را میبیند و دوباره میخوابد.
اما صبح که از خواب بیدار میشود از دوباره دیدن خبری نیست...
بعد از آن دستبهدامن علی شدم و از علی خواستم برای بهبود زهرا کاری کند.
صحبت در مورد زهرا، بهانهای میشود تا فاطمه از ماجرای خودش برایمان بگوید.
از اینکه وقتی خودش چهارساله بوده در جریان جنگ سیوسه روزه، بر اثر موج انفجار شنواییاش را از دست میدهد.
جزئیات زیادی از آن موقع بهخاطر ندارد.
در مدت ناشنوا بودنش لبخوانی کردن را یاد گرفته است و این را دستاورد آن روزها میداند.
او بعد از مدتی بهبود پیدا میکند.
فاطمه میگوید امروز صبح زهرا و خانوادهاش به لبنان بازگشتند.
بازگشتی شیرین...
چون زهرا قبل رفتن چشمانش را باز کرده و میبیند...
فاطمه نمیداند آب متبرک چارهساز شد یا سوره یاسین...
یا حتی علی...
ولی زیر لب میگوید «علیِ شهید از علی زنده قدرتمندتر است...»
- از بقیه شهدا بگو... شنبه کیا با علی تشییع میشن؟
زهرا جلیلی
یکشنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا