eitaa logo
محتوای روایتگری راویان
3.2هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
3.2هزار ویدیو
472 فایل
🌟 محتوای روایتگری راویان 🌟 📚 بازخوانی خاطرات شهدا 🎖 تشریح عملیات‌های دفاع مقدس 📖 معرفی کتاب و خاطرات ارزشمند 🗓 پرداختن به مناسبت‌های مهم ✍️ محتوای روایتگری 📩 ارتباط با ادمین : @Revayatgar_admin وابسته به موسسه روایت سیره شهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
قطعه ای از کتاب مرد كنار ضريح زانو زد و اشك از چشمانش سرازير شد. اول سفارش ديگران را به حضرت گفت؛ آن وقت آرزوي خودش و همسرش: «يا حضرت عليهالسلام ! نگذار اين يكي هم مثل بچه هاي قبلي بميرد». دوباره بغض راه گلويش را بست. در همان حال، سرش را به ضريح گذاشت و ناله كرد: «آقاجان ! از راه دور آمدهام! كه مرادم را بدهي، نگذار دست خالي به وطنم برگردم». بعد، نخِ سبز رنگي را كه همسرش داده بود به ضريح گره زد و نيت كرد: «يا حضرت عباس، دخيلم! اگر بچهام پسر بود اسمش را به نام مبارك خودت عباس ميگذارم». ...حالا ماهها ازسفرش به كربلا ميگذشت.خانه شلوغ بود.زنها ميرفتند و ميآمدند.مرد نگران بود. يكي از اقوام به پشتبام رفته بود و صداي اذانش به گوش ميرسيد. مرد دستهايش را گرفت رو به آسمان و دعا كرد. ناگهان، صدايي به گوشش رسيد «مبارك باشد، بچه سالم است.» مرد با خوشحالي ازجا بلند شد و مژدگاني داد. اصلاً يادش رفت بپرسد «پسر است يا دختر». وقتي اتاق خلوت شد، رفت تا بچه را ببيند.همسرش تاچشمش به او افتاد گفت: «عباس، اسمش را ميگذاريم عباس». مرد بغض كرد. يادش نميآمد موضوع نامگذاري را با همسرش در ميان گذاشته باشد. چند قطره اشك از چشمش چكيد و زيرلب گفت: «عباس اسم خوبي است، خودش مرادمان را داد»... را در فایل بالا 👆 بخوانید . 🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇 @ravianerohani
محتوای روایتگری راویان
#معرفی_کتاب_شهدایی #پیشنهاد_دانلود کتاب #مردی_با_چفیه_سفید (بر اساس زندگی #شهید_عباس_کریمی ) #د
قسمتی از کتاب : از لحظه اي كه راه افتادند عباس، جواد و قاسم را ديد و برايشان دست تكان داد. ديو ارتشي آرام ميرفت تا وحشت را در دل مردم بيشتر كند. عباس، دست هوشنگ را فشرد و گفت: «فداكاريت از يادم نميرود، فقط يادت باشد از اينجا به بعد كار سختتر ميشود. خدا را شكر كه ستوان خلج پيغام مرا رساند.» هوشنگ پرسيد: «از كجا فهميدي؛تو كه از پادگان بيرون نرفتي؟» عباس به موتوري كه با فاصله از آنها مي آمد اشاره كرد و لبخند زد: «اين هم شاهد غيب». ديو ارتشي در شلوغترين خيابان توقف كرد. صداي فرياد تظاهركنندگان هر لحظه بيشتر ميشد: «بگو مرگ برشاه». كف خيابان پر از خرده شيشه و لاستيك نيم سوخته بود. موتور سوار به داخل كوچه اي پيچيد. عباس در حالي كه پياده مي شد به آنها نگاه كرد. استوار در طول و عرض خيابان قل ميخورد و يك لحظه چشم از تظاهركنندگان برنميداشت. يكي از افسران، بلندگو را رو به جمعيت گرفت و فرياد كشيد: «متفرق بشويد». اولّين سنگ كه به طرف آنها پرتاب شد، عباس گفت: «حالا وقتش است». از حالت به زانو بلند شد و به طرف كوچه دويد. هوشنگ فرياد كشيد: «فرار كرد». و عباس را تعقيب كرد. استوار چشم از صف تظاهرات برداشت و گفت: برويد دنبالش. چند سرباز آمادة تعقيب شدند. علي راه آنها را بست: «شما مواظب مردم باشيد، دو نفري ميگيريماش». هوشنگ با ديدن دو نفري كه كنار عباس ايستاده بودند، بي گفت وگو به زمين نشست. قاسم بسرعت نان خشكها را از داخل كوله پشتي خالي كرد. جواد بسته اي را به جاي نان در كوله پشتي جا داد وگفت: «تمام». هوشنگ، از جا بلند شد و اسلحة عباس را گرفت. «تو جلو برو، يعني كه دستگير شدي». علي هم به آنها پيوست و هر سه نفر خنديدند .استوار با ديدن عباس خشمگين نگاهش كرد و گفت: «بسيار خوب حالا فرار ميكني؟ ميدهم پوست از سرت جدا كنند». عباس مظلوم نمايي كرد وگفت: «مگر نديدي مردم چه طوري هجوم آوردند؟خُب ترسيدم ديگر دست خودم نبود كه». هوشنگ گلنگدن كشيد و رو به عباس گرفت: «اعدامش كنم، سر گروهبان؟» ... برای این مطلب کتاب را در بالا دانلود کنید و بخوانید ... 🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇 @ravianerohani