#معرفی_کتاب📚
📔عنوان: قصه های حنانه
✍نویسنده: علی باباخانی
📑ناشر: به نشر(انتشارات آستان قدس رضوی)
مجموعه ۱۱ جلدی «قصه های حنانه» داستان هایی کوتاه برای دختر بچه هاست که با مضامین مذهبی، حجاب و... همراه شده است.🌼
علی باباخانی، نویسنده ی این مجموعه، داستان هایی درباره ی دختری به نام حنانه را روایت می کند.🌼
برای مثال: در یکی از داستان ها، حنانه که می خواهد برای مراسم جشن تکلیف مدرسه با موضوع حجاب، روزنامه دیواری درست کند، چیز زیادی در این باره نمی داند و به سراغ کمک گرفتن از دیگران می رود...
عناوین برخی از جلدها:👇
🌸بوی گل🌸
🌸عروسک موطلایی🌸
🌸روزنامه دیواری🌸
🌸حنانه گزارشگر می شود🌸
🌸هدیه جشن تکلیف🌸
🌸مامان گل🌸و...
هر یک از کتاب های مجموعه «قصه های حنانه»، در قالب 12صفحه مصور رنگی برای گروه سنی «ب»(یعنی پیش از دبستان و سال های ابتدای دبستان)چاپ شده است.🌼
[مناسب برای هدیه ی جشن تکلیف😃🌸]
جهت سفارش کتاب:
☘ @sefaresh_ketab ☘
(معرفی کانال فروش کتاب از سوی ما صرفا پیشنهاد بوده و اعتبارسنجی آن با خود شخص است)
@rkhanjani
هدایت شده از مکتب امام
زرد است که لبریز حقایق شده است💛
تلخ است که با درد موافق شده است
شاعر نشدی وگرنه میفهمیدی...
پاییز بهاری است که عاشق شده است ...🍂
مٌنْجِی عالــ🌸ــم
چه خوب میشود
با آمدنت این پاییز را بهار کنی 🍁
آقای قلبم ...♥️
#دلتنگ_بیادِ_امامِ_زمان🤲
———🌻⃟————
@rkhanjani
🔸🔶 ما وَدَّعَکَ رَبُّکَ
آیه3 سوره ضحی
💠 ترجمه: که پروردگارت تو را ترک(رها) نکرده
———🌻⃟————
@rkhanjani
،#تلنگر👌
خود را وادار کنید تا در یک محدودهی زمانی مشخص، ابدا حرفی نزنید.
مثلا در جر و بحثهای دیگران دخالت نکنید
و یا تا زمانی که نظری از شما نپرسيدهاند، پاسخی ندهید.
در هنگام قضاوت و داوری در مورد ديگران، لحظهای درنگ کنید و با خود بگویید: "آیا من جای طرف مقابل هستم که در مورد او اظهار نظر میکنم"؟
در مقابل افراد عصبانی و خشمگین، چند دقیقهای درنگ کنید تا آنان آرام شوند.
آیا میتوانید از حالا به بعد، به این موارد آگاه بوده و آنها را در زندگی اجرا کنید؟
قطعا میتوانید. چون انسان قادر به انجام همهی امور است.
💞 @rkhanjani
💐💐🌸🌸💐💐🌸🌸
🌸🌸💐💐🌸🌸
💐💐🌸🌸
🌸🌸
#جوان
#هدف_گذاری
✳️مهم ترین هدف در زندگی1️⃣:
🔱روزی سه سوال در ذهن پادشاهی نقش بست. پادشاه برای اطرافیان خود این سه سوال را مطرح کرد و از آنان خواست تا به این سه سوال پاسخ دهند.
🔱سه سوال پادشاه این بود :
1️⃣مهم ترین زمان چه زمانی است؟
2️⃣مهم ترین موضوع در زندگی انسان چیست؟
3️⃣مهم ترین کار در زندگی انسان چیست؟
‼️اطرافیان پادشاه هر کدام به اندازه فهم خود شروع به جواب دادن به سه سوال پادشاه کردند اما هیچ کدام از آن جواب ها نتوانستند پادشاه را قانع کنند.
یکی از مشاوران پادشاه که دید هیچ کدام از این جواب ها نمی تواند او را قانع کند، نزدیک پادشاه شد و گفت من زاهدی را می شناسم که می تواند به صورت کامل به سوالات شما پاسخ دهد.
او در یکی از روستاهای دور افتاده کشور زندگی می کند. پادشاه به او گفت چنانچه توانایی پاسخ دادن به سوالات من را داشته باشد، رنج سفر را به جان می خرم. مشاور گفت به طور حتم مطمئن هستم که می تواند به سوالات شما جواب دهد. پادشاه آماده سفر دور و درازی شد تا جواب سوالات خود را پیدا کند.
💢پادشاه پس از روزها مسافرت کردن به روستای مورد نظر رسید و از مردم آن روستا، نشان از زاهد پرسید و به سراغ او رفت. پادشاه به نزدیکی زاهد رفت و گفت : من سه سوال از تو دارم. زاهد با مهربانی به او گفت بپرس. سوال اول من این است که مهم ترین زمان چه زمانی است؟ مهم ترین موضوع در زندگی انسان چیست؟ مهم ترین کار در زندگی انسان چیست؟
🔆زاهد بدون هیچ تاملی گفت :
1️⃣مهم ترین زمان، همین الان است.
2️⃣مهم ترین موضوع در زندگی انسان خداوند است.
3️⃣مهم ترین کار در زندگی انجام دستورات خداوند است.
📚(برداشتی کاملا آزاد از داستان سه پرسش تولستوی، کتاب تمشک)
🛑آری برای پیدا کردن هدف در زندگی کافی است قدر لحظات زندگی را بدانیم و در مسیر زندگی از راهی که خداوند برای ما ترسیم کرده است، خارج نشویم.
💢پس می توان گفت:
فرمول زندگی هدفمند، استفاده درست از تمام لحظات زندگی، در راستای دستورات خداوند متعال می باشد. از این به بعد با تمام وجود سعی کنید تا در تمام لحظات زندگی با انجام دستورات الهی، خدا را در زندگی خود احساس کنید.
╭═🌼⊰🌺⭐️🌺⊱🌸═╮
@rkhanjani
╰═🌸⊰🌺⭐️🌺⊱🌼═╯
🔰الگوبرداریازدواجازحضرتمعصومه سلاماللهعلیها
🔹درسته که ائمه همه برای ما الگو هستن ولی شرایط اونا و اوضاع زمانشون در رفتار و سبک زندگیشون رو باید مدنظر داشته باشیم
🔹خیلی از دخترها که از ازدواج طفره میرن میگن خب #حضرت_معصومه هم هیچوقت #ازدواج نکرد و دینش رو نگه داشت؛ حتما نباید که برای حفظ از #گناه ازدواج کرد‼️
✅میخوام بگم اولا تو جامعهی ایشون همکفو حضرت وجود نداشت،بعدم استثناها کلیت رو زیر سوال نمی بره؛ همه چهارده معصوم ازدواج کردن وسیره اولیا ومؤمنان در پیروی از سنت حسنه ازدواج هست.
🔸ثانیا به دلایل دشمنی حاکم وقت هارون الرشید با حضرت کاظم کمتر کسی جرٵت میکرد به خانه حضرت ، رفت وآمد کنه چه برسه که بخواد داماد حضرت بشه وبه این خاطر هفت دختر #امام_کاظم مجرد موندن👌
🔸ثالثا شما کجا دختری به #تقوا و #علم حضرت معصومه پیدا می کنین که بخوایید با این همه تبلیغات #شهوت انگیز از فضای حقیقی و مجازی دینتون رو حفظ کنید⁉️
🔹دلایل زیاد دیگری رو هم از جمله ثبات شخصیت و اخلاق، اجتماعی شدن بالارفتن آستانه تحمل در مشکلات و تخلیه عاطفی و روانی رو که در آدمای مجرد خیلی به ندرت وجود داره....رو میشه به این موارد اضافه کرد که 👇
اصلا انتخاب مجرد موندن طبق الگوی زندگی حضرت؛ حرف قابل قبولی نیست❌❌❌❌
#سن_ازدواج
🌸 @rkhanjani
✅پرسش:
من مدتي هست با يه دختر از يک شهر ديگه در ارتباطم و فاصله مون زياده . از طريق تلگرام باهم آشنا شديم من اوايل ايشون رو مي خواستم ولي الان کمي نسبت به ايشون سرد شدم اما اين دختر خانم عميقا منو دوست دارد و ميخواد لطفا کمکم کنيد تصميم درست رو بگيرم.
🌺پاسخ:
آشنایی دختر و پسر اگر براساس ضوابط شرعی باشد اشکالی ندارد البته اسلام دوستی مخفیانه دختر و پسر را ولو به بهانه ازدواج نهی می کند چه این که آسیب های جبران ناپذیری را بدنبال دارد بنابراین اگر دختر و پسری همدیگر را می پسندند بهتر آنست که بصورت غیر مستقیم در مورد خانواده همدیگر تحقیق کنند و بعد از آن با اطلاع خانواده با همدیگر صحبت کنند و در صورت تفاهم ازدواج کنند. بسیاری از این ارتباطات دختر و پسر قبل از ازدواج جنبه احساسی دارد و نیازهای جنسی در واقع پشت صحنه است منتها برای اینکه جنبه مثبتی به آن ارتباط بدهند می گویند برای رسیدن به تفاهم برای ازدواج است. لذا توصیه می شود ابتدا خانواده همدیگر را شناسایی کنید بعد از اینکه به این نتیجه رسیدید که خانوده ها از ابعاد مختلف به هم نزدیک هستند و وصلت بین این دو خانواده مناسب است آنگاه از طریق آنچه عرف است و در جامعه ما مرسوم می باشد به خواستگاری رفته و صحبتهای ابتدایی برای تفاهم بیشتر انجام بگیرد زیرا بیشتر اوقات آن صحبت های دختر و پسر موجب می شود قبل از تفاهم علاقه شدید در طرفین به وجود یاید و آنگاه همه چیز را تحت الشعاع قرار دهد و قدرت انتخاب را از آنها بگیرد که معمولاً نیز چنین می شود و بیشتر ازدواج های این چنینی نیز با شکست مواجه می شود.
🌺
☘🌺@rkhanjani
🌺☘🌺
نسیم فقاهت و توحید
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_نهم 💠 در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که #ع
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_ام
💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از #شهادتش شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد.
مصیبت #مظلومانه همسایهای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بیتاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد.
💠 در تاریکی صورتش را نمیدیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمیشد، میلرزید و بیمقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن #سید_علی_خامنهای گفته آمرلی باید آزاد بشه و #حاج_قاسم دستور شروع عملیات رو داده!»
غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمیگرده!» و همین حال حیدر شیشه #شکیباییام را شکسته بود که با نگاهم التماسشان میکردم تنهایم بگذارند.
💠 زهرا متوجه پریشانیام شد، زینب را با خودش برد و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.»
زمینهای کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازهام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به #فدایش رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!»
💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک #داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشهای بود که میتوانستم برای حیدر ببرم.
نباید دل زنعمو و دخترعموها را خالی میکردم، بیسر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با #خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی میشد اعتماد کنم؟
💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبهای پنهان کرده بودم و حالا همین #نارنجک میتوانست دست تنهای دلم را بگیرد.
شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستیام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمیشد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم.
💠 در گرمای نیمهشب تابستان #آمرلی، تنم از ترس میلرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به #خدا سپردم و از خلوت خانه دل کندم.
تاریکی شهری که پس از هشتاد روز #جنگ، یک چراغ روشن به ستونهایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را میترساند و فقط از #امام_مجتبی (علیهالسلام) تمنا میکردم به اینهمه تنهاییام رحم کند.
💠 با هر قدم #حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی #عشقم یکتنه از شهر خارج میشدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلولهای هم شنیده نمیشد و همین سکوت از هر صدایی ترسناکتر بود.
اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و میترسیدم خبر زینب هم شایعه #جاسوسان داعش باشد.
💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشتهای کشاورزی نمیشد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه میکردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده میشد.
وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را میلرزاند و دلم میخواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای #اذان صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به #نماز ایستادم.
💠 میترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با #وحشتی که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم.
پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم.
💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و #عشقم در حصار همین خانه بود که قدمهایم بیاختیار دوید و با گریه به خدا التماس میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد.
به تمنای دیدار عزیزدلم قدمهای مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌸 @rkhanjani
وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ
وَنَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ ۖ
وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ«۱۶ق»
ما انسان را آفریدیم و
وسوسههای نفس او را میدانیم،
و ما به او از رگ قلبش نزدیکتریم!
+همینحضورتوسختیهاراآسانمیکند
محبوبم
———🌻⃟————
@rkhanjani ۰
✅ بسیار دیده و شنیده شده که افراد برای امور مادی، مانند خرید خونه، و ماشین و رزق و ازدواج، از وی راهنمایی می خواستند، آن بزرگوار می فرمود:
📖 سوره یس بخوانید و ثواب آن را به امام جواد علیه السلام تقدیم کنید، حاجت شما را خواهند داد.
گاه امر می کرد صلوات برای حضراتش هدیه کنند و آن را در توسل به این امام کریم مجرب می دانست
💌 روح و ریحان ص ۹۳
آیت الله سید عبد الکریم کشمیری
🍃🍃🍃✨
@rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_ام 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. ص
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_یکم
💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود.
صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی #شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید.
💠 پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار #گلوله جیغم را در گلو خفه کرد.
مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه #تهدیدم کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!»
💠 از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این #زندان راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
از درماندگیام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به #اشکم خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!»
💠 با همان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم کشید :«با #غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!»
پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از #ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟»
💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این #بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط #داعش راهی نیس!»
همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و #مرگ فاصلهای نبود.
💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم.
همانطور که جلو میآمد، با نگاه #جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو #آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟»
💠 صورت تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم #سر بریدم!»
احساس کردم #حنجرهام بریده شد که نفسهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.
💠 چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم #مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که نارنجک را با دستم لمس کردم.
عباس برای چنین روزی این #نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم.
💠 انگار باران #خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم.
چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، #غیرتشان برای من میتپید و حالا همه #شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌸 @rkhanjani
#انگیزشی 😍
🌹 شاکر باشیم
🏝چراکه، کار سختی که تو داری :
آرزوی هر بیکاری است
🏡 خانه ی کوچکی که تو داری:
آرزوی هر کرایه نشینی است
💰 دارایی کم تو: آرزوی هر قرض داری است
😊لبخند تو: آرزوی هر مصیبت دیده ای است
🌺بیشتر به داشته هایت بیندیش تا نداشته هایت،
و بخاطرشان خدا را شکر کن 🤲
#انگیزشی
@rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اگر با خواست خدا مقابله نکردی ...
🔴 #استاد_عالی
@rkhanjani