#همسران_باکلاس
زن و شوهرهایی که هر از گاهی از خواستگارها و خاطرخواهی های قبل از ازدواجشان به هم می گویند، از جمله افرادی هستند که فکر می کنند می توانند با برانگیختن حسادت همسر، او را بیشتر به خود علاقمند کنند و در نتیجه احساس امنیت عاطفی خودشان را بیشتر کنند.
#سبک_زندگی_اسلامی
@rkhanjani
هدایت شده از ثانیه شمار ظهور
موانع جزو سنت هاى الهى است. وجود اين موانع تصادفى نيست. اينها سنت الهى است؛ يعنى تلاش و حركت با مانع مواجه است، و الّا جهاد معنا نمی داشت. «وَ كَذلِكَ جَعَلْنا لِكُلِّ نَبِيٍّ عَدُوًّا شَياطِينَ الْإِنْسِ وَ الْجِنِّ يُوحِي بَعْضُهُمْ إِلى بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُوراً». در همه ى دعوت هاى انبيا، دشمنان – موانع – از جن و انس وجود داشتند. در آيه ى ديگر: «وَ كَذلِكَ جَعَلْنا فِي كُلِّ قَرْيَةٍ أَكابِرَ مُجْرِمِيها لِيَمْكُرُوا فِيها وَ ما يَمْكُرُونَ إِلَّا بِأَنْفُسِهِمْ». در درون جوامع، طبقاتى كه وجود آنها مايه ى فساد، مايه ى مكر بوده است؛ اينها جزو سنت هاست.
يعنى هرگز انبياء نگفتند ما آنوقتى كه جاده صاف است وارد ميدان مى شويم؛ نه، در همين فضا و صحنه ى به شدت درگير و دشوار، آنها وارد شدند؛ مثل جمهورى اسلامى و انقلاب اسلامى.
اما متقابلًا سنت الهى هم اين است كه اگر حركت نبوى، حركت الهى كه مصداقش انقلاب اسلامى است، به كار خود ادامه بدهد و دنبالگيرى كند، بر همه ى اين موانع فائق خواهد آمد؛ اين هم سنت الهى است.
در سوره ى مباركه ى فتح آمده است: «وَ لَوْ قاتَلَكُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوَلَّوُا الْأَدْبارَ ثُمَّ لا يَجِدُونَ وَلِيًّا وَ لا نَصِيراً * سُنَّةَ اللَّهِ الَّتِي قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلُ وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبْدِيلًا».
اگر بايستيد،
اگر استقامت كنيد،
اگر هدف را گم نكنيد،
اگر تلاش را متوقف نكنيد،
بدون ترديد غلبه در اين عرصه با شماست.
حاصل حرف من همين است با شما جوانان عزيز.
۱۳۸۷/۲/۱۴
https://eitaa.com/joinchat/3397320738C0c4c71fad0
هدایت شده از ثانیه شمار ظهور
💢درس های فقه و اصول و تفسیر و فلسفه
💥اصول : کتاب رسائل جلد دوم اول برائت
💥فقه: شرح لمعه باب غصب
💥تفسیر قرآن،: سوره توبه
💥فلسفه: نهایه الحکمه : تشکیک خاصی
✍استاد خانجانی
در کانال زیر
👇👇👇👇
@khanjanidroos
🔰 پویش #پرچم_افتخار به نام شهید اقتدار
👈🏻 از نصب پرچم ایران بر سر در خانهها، مغازهها، مدارس، محل کار یا معابر عمومی عکس 📸 بگیرید و به یکی از شهیدان گرانقدر انقلاب اسلامی تقدیم و با هشتگ #پرچم_افتخار در شبکههای اجتماعی منتشر کنید.
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_بیست_سوم سوار 206 نجمه شدم و به محض ورود صدای ضبط و زیاد کردم. ن
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_بیست_و_چهارم
اون آقا: اونجا چه خبره؟
یه ابهتی داشت که قشنگ ترس رو تو چهره پسرا و صاحب قهوه خونه میشد به وضوح حس کرد ولی بلاخره... یکی از پسرا: دنبال فضول میگردیم.
اون آقا: عه؟ الان.بچه های گشت که بیان کمک همراهیتون میکنن که راحت فضول رو پیدا کنید.
با گفتن این حرف قیافه هاشون خنده دار شده بود شدید.
همون پسری که اول ازهمه تیکه انداخته بود.
_ داداش غلط کردیم به خدا دیگه تکرار نمیشه اصلا شکر خوردیم . مگه نه بچه ها؟
دوستاش سرشون رو به نشانه مثبت با ترس تکون دادن.
بعد همون پسر خطاب به من گفت :خواهر ما از شما عذر میخوایم.
و بعد خطاب به دوستاش : بچه ها بدویید.
با شنیدن کلمه خواهر داشتم میترکیدم از خنده ولی ترسیدم بخندم .
تو تمام مدت حرفای اون پسره اون آقایی که الان تازه فرصت کردم تیپ و قیافش رو ببینم داشت با پوزخند نگاشون میکرد. کاملا مشخص بود که از اون بچه مذهبیاس ؛ ریش که به نظرم چهرش جذاب تر کرده بود ، فقط از ریشاش و تسبیحی که بسته بود دور دستش میشد فهمید مذهبیه وگرنه مثله امیرعلی خیلی خوشتیپ بود.چیزی که من تا حالا تو کمتر مرد مذهبی دیده بودم.
بعد از رفتن پسرا صاحب قهوه خونه هم با ترس دویید و رفت تو مغازه. پسره داشت از محوطه اونجا میرفت بیرون که ناخداگاه با عجز گفتم : به خدا من نمیخواستم..... برگشت طرفم ، ولی تو چشمام نگاه نکرد. همون طور که سرش پایین بود گفت : اگه نمیخواستید اینجوری نمیومدید.... با صدای مردی که گفت: امیرحسین کجایی؟ حرفش نیمه تموم موند و جواب داد_ اومدم.
و بعد بدون خداحافظی رفت.
برگشتم سمت بچه ها. حسابی ترسیده بودن. یاسمین داشت گریه میکرد و شقایق و نجمه هم دست همو گرفته بودن و داشتن میلرزیدن. با حرص نگاشون کردم
_چتونه؟
شقایق: تانی میدونی اگه گشت میومد مارو میبرد مامان اینا میکشتنمون یا اگه پسرا بلایی سرمون میاوردن.
_ حالا که چیزی نشده. پاشین بریم.
و به دنبال این حرف کولم رو برداشتم و به سمت پایین راه افتادم بچه ها هم بدون هیچ حرفی دنبالم.
اعصابم حسابی خورد بود یعنی چی ؟ این پسره در مورد من چه فکری کرده بود؟ شاید حجابم درست نبود ولی دلم نمیخواست پسرای اطرافم بهم تیکه بندازن و هروقت هم که این اتفاق میوفتاد اعصابم خورد میشد و به همین خاطر کمتر پیش میومد تنها برم بیرون و بیشتر با عمو میرفتم که کسی کاری بهم نداشته باشه . ولی هعی الان که دیگه عمو نبود . کاش به حرف امیرعلی گوش داده بودم و نیمده بودم. دوباره یاد حرف پسره افتادم. یعنی ظاهر من انقدر غلط اندازه؟ شایدم واقعا همینطور باشه...
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
🌸 @rkhanjani