eitaa logo
نسیم فقاهت و توحید
660 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
100 فایل
•┈┈✾🍀﷽🍀✾┈┈• این کانال شامل ؛ 📚 جلسات سخنرانی و تدریس #رضا_خانجانی و همچنین؛ 📤 نشر بیانات متفکران و شخصیتهای طراز اول #انقلاب_اسلامی ارتباط با مدیر @samenolhojajjj
مشاهده در ایتا
دانلود
نسیم فقاهت و توحید
#دام_شیطان😈 #قسمت_دهم 🎬 بیژن میگفت اگر ارتباط برقرارکنی,میتونی فرادرمانی هم بکنی ,من سرم یه کم شوره
🔥 🎬 بابا بیچاره فکرمیکردبه خاطربرخوردش من اینجورشدم ,برای همین مهربان تراز قبل نازم رامیکشید.... ولی غافل از این که عامل این حالتم ,اول بیژن وبعدش اعمال خودمه... خداییش خودم خیلی وحشت کرده بودم ,اما بازهم درس نگرفتم وزنگ زدم به عامل جنایت یاهمون بیژن وبهش گفتم چی برام پیش اومده. بیژن گفت:اتفاقا این حالت نشونه ی خوبیه,یک نوع برون ریزیه,تواتصالات بعدی بهترازاین میشی,اولشه, تواستعداد مسترشدن داری هماجان... روزهای بعدی ,تلفنی با بیژن درتماس بودم.جالبه که شوره ی سرم به کلی ازبین رفته بود واین باعث شد من به کارهای بیژن اعتمادکنم. یک روز بیژن زنگ زد وگفت:هما یک جلسه توخونه ی یکی از دوستان هست که بهت افتخارمیدم بیایی,جلسه ای استثنایی هست وهرکسی را راه نمیدن ,آخه همه از مسترهای سرشناس وموفق هستند. گفتم:بابا کنترلم میکنه ,نمیگذاره بیام. گفت :جلسه طرف صبحه ,میام دانشگاه دنبالت وتاقبل ازاینکه بابات بیاد دنبالت ,برت میگردونم. بااینکه یه کم میترسیدم اما خیلی دوست داشتم توهمچین جلسه ای باشم ومسترهای مهم راببینم. به پیشنهاد بیژن مانتو قرمزم راپوشیدم,انگاررنگ قرمز یک تقدس خاصی براشون داشت بعداز ساعتی انتظار بالاخره بیژن رسید. نشستم توماشین. بیژن دستم راگرفت وگفت قبل ازحرکت باید یک چیزی بهت بدهم. ازتو داشبرد ماشین یک جعبه ی کوچک دراورد,یه انگشتر ظریف با نگینی که شکل یک چشم روش چسپانده شده بود.به انگشترنگاه میکردی ,انگاراون چشم داشت نگاهت میکرد. انگشتررا کرد تو انگشتم وگفت اینم حلقه ی ازدواج برای همسرگلم... از انگشتره خوشم اومد,بیژن میگفت این تک چشم ,نیروهای اهریمنی را ازت دور میکنه ومن نمیدونستم که این انگشتر باعث جذب شیاطین میشه. حرکت کردیم به سمت مقصد.... ... ‎‌ ‎‌‌‌‌‌‎‌ 🌸 @rkhanjani
...🌲🍃 من که تا آن لحظه جرئت فکر کردن به چنین چیزی را نداشتم، با اعتراض گفتم: مگر دختر من چند سالش است یا چه کاره است که دنبالش کنند؟ او یک دختر است که کلاس اول دبیرستان درس می خواند. کاره ای نیست، آزارش هم به کسی نمی رسد. رییس آگاهی گفت: من هم از خدا می خواهم که حدسم اشتباه باشد، اما با شرایط فعلی، امکان این موضوع هست. آقای عرب پرونده ای تشکیل داد و لیست اسامی همه ی دوستان و آشنایان و جاهایی که رفته بودیم و یا نرفته بودیم را از ما گرفت. او به من قول داد که با تمام توانش دنبال زینب بگردد. از آگاهی که به خانه برگشتیم، آقای روستا و خانمش آمده بودند. آقای روستا همکار شرکت نفتی بابای بچه ها بود و خانه شان چند کوچه با ما فاصله داشت. خبر زینب دهان به دهان گشته بود و آنها برای همدردی و کمک به خانه ی ما آمده بودند. مادرم همه ی اتفاق هایی را که شب گذشته پیش آمده بود، برای آقای روستا تعریف کرد. مادرم وسط حرفهایش گریه می کرد و میگفت که چه نذرهایی کرده تا زینب صحیح و سالم پیدا شود. آقای روستا به شدت ناراحت بود و نمی دانست چه بگوید که باعث تسلی دل ما بشود. او بعد از سکوتی طولانی گفت: از این لحظه به بعد، من در خدمت شما هستم. با ماشین من به هر جا که لازم است برویم و دنبال زینب بگردیم. همان روز، خانم کچویی هم به خانه ی ما آمد. او هم مثل رییس آگاهی به سوءظن داشت. شب قبل، بعد از صحبت تلفنی با شهلا، جرات نکرده بود این موضوع را بگوید. از قرار معلوم،طی چند ماه گذشته بعضی از مردم که بین آن هادانشجو و دانش آموز و بازاری هم بودند، به دست شده بودند. برای منافقین، مرد و زن، دختر و پسر، پیر یا جوان فرقی نداشت. کافی بودکه این آدم ها طرفدار و باشند. ... @rkhanjani
بسم حبیب 🍁نقاب نغمه 🎵 به‌به شنوندگان عزیز! میبینم گوش هاتون نور بالا میزنه🤓🤓 خب در این قسمت به یک اثر مهم اشاره خواهیم کرد که تاثیر شدیدی روی جوون‌ها داره! 🕸افسردگی🕸 📍کسی که در موسیقی غوطه‌ور شد، حالت خمودی و افسردگی، یکی ازحالاتی است که بر او عارض می‌شود. این مسئله در کسانی که با مطالعه و درس و بحث سروکار دارند بیشتر نمود دارد. به گونه‌ای که بعد از موسیقی رغبت آن‌ها نسبت به مطالعه کمتر شده و نیروی فکر آنها ضعیف می‌شود. 📍روانشناس معروف، دکتر «الکسیس کارل» در کتاب «راه و رسم زندگی» می‌نویسد: «برخی دانش آموزان می‌خواهند با توجه به رادیو درس خود را یاد بگیرند و در راه تحصیل پیشرفت کنند، باید گفت رادیو نیز مانند سینما و موسیقی کاهلی کاملی می‌بخشد به کسانی که به آن سرگرم‌اند.» 📍جدا از اینکه آهنگ های حرام این اثرات رو در بردارند، آهنگ های به ظاهر مجاز و حلال هم اگر اعتیاد در فرد به وجود بیاره به افسردگی ختم میشه و از اون‌جایی که در اسلام به شادی قلب مؤمن تاکید شده لذا مراقب دلتون باشید🌼 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
رمان 💗نگاه خدا💗 #نگاه‌خدا #قسمت_دهم چشمه‌ی اشک عاطفه خشک نمی‌شد. -سارا بدون من چیکار میکنی؟ - هیچی
💗نگاه خدا💗 شماره‌ی عاطفه را گرفتم. - الو عاطفه خوابی؟ - اره خیره سرم ،اگه جنابعالی میذاشتین داشتم یه خواب خوب میدیدم. - دیوووونه حتمن داشتی خواب منو میدیدی -حالا چیکارم داشتی مزاحم - وایییی باورت نمیشه بابا ماشین گرفته برام انگار خوابش پرید. -جانه عاطی، مرگ عاطی راست میگی؟ اومدم باید ببری منو بیرونااااا گفته باشم. - چششششم ، الان برو ادامه خوابتو ببین رفیق. اره راست میگی ،شب بخیر. فردا اولین روز دانشگاه بود. در این هفته خاله‌زهرا و مادرجون، هر روز به بهانه ازدواج بابا به خانه‌ی ما می آمدند. خسته شده بودم. با شروع کلاس‌ها خیلی خوشحال شدم که تا اطلاع ثانوی خانه نیستم. صبح با زنگ ساعتم بیدار شدم لباسم را پوشیدم.کیفم را برداشتم. کمی صبحانه خوردم. سویچ ماشین را برداشتم و حرکت کردم. ماشین را کنار دانشگاه پارک کردم. پیاده شدم. کلاسم را پیدا کردم . کلاسم که تمام شد داخل کافه دانشگاهنشستم تا کلاس دیگرم شروع شود. گوشیم زنگ خورد. شماره برای ایران نبود. - الو " سانازه ،دختر خالم ۲۷ سالشه ،خاله سودابه ام ۲۰ سالی میشه که رفتن کانادا به خاطر شغل شوهرش یه پسرم داره سهیل ۲۴ سالشه. - واییی ساناز توییی؟ خوبی؟ -سلام عزیزم ،قربونت برم تو خوبی؟ حاجی خوبه - مرسی ،چه عجب یاد من کردی؟ - ما که همیشه به فکرت هستیم. شرمنده نتونستم همراه مامان و بابا بیام موقع خاکسپاری - اشکالی نداره ولی من اینقدر حال روحیم بد بود متوجه نشدم خاله سودابه اومده ، از طرف من عذر خواهی کن از خاله. - عزیززززم ،حق داری واقعا فوت خاله همه ما رو شوکه کرده بود . خوب شنیدم دانشگاه قبول شدی ! اونم رشته برق - اره گلم -بهت تبریک میگم ،ای کاش میتونستی میومدی اینجا درست و ادامه میدادی ؟ - میدونم ولی بابا رضا هیچ وقت اجازه نمیده - چرا اجازه نده ،حاج رضا هم تا چند وقت دیگه ازدواج میکنه ،دیگه چه کار به تو داره - نمیدونم باید باهاش صحبت کنم. - اره باهاش صحبت کن ببین چی میگه ،عزیزم من باید برم سرکارم کاری نداری؟ - قربونت برم یه همه سلام برسون خدا نگهدار. راست میگفت بابا که قرار بود دیر یا زود ازدواج کند ،چرا نباید برم؟ کلاسم که تمام شد به خانه رفتم . غروب به خانه رسیدم. "امشب حتما با بابا صحبت میکنم ببینم چی میگه. ساعت ۱۰ شب بود که بابا امد خانه. - سلام بابا جون - سلام سارا جان بیداری هنوز؟ - منتظر بودم شما بیاین باهم شام بخوریم - باشه الان میرم لباسمو عوض میکنم و میام شام را که خوردیم، میز را جمع کردم و ظرف‌هارا شستم. رفتم سمت پذیرایی. بابا اخبار نگاه میکرد. نشستم روی مبل. صدای تپش قلبم را می‌شنیدم. یک نفس عمیق کشیدم. -بابا رضا؟ همون طور که چشمش به تلوزیون بود، جواب داد. - جانم - میشه منو بفرستین کانادا اونجا درسمو ادامه بدم؟ بابا تلوزیون را خاموش کرد .برگشت سمت من. -برای چی میخوای بری؟ - خوب مثل همه آدما میخوام برم اون ور زندگی کنم، درس بخونم، پیشرفت کنم. -خوب همه این کارا رو میتونی همینجا هم انجام بدی - ولی من دوست ندارم اینجا باشم. -یعنی میخوای منو تنها بزاری؟ - بابا جون شما دیر یا زود ازدواج میکنین ،این منم که تنها میشم. ادامه دارد... 🏴 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_دهم 💠 عباس و عمو با هم از پله‌های ایوان پایین دویدند و زن‌عمو روی ایوان خ
✍️ 💠 و صدای عباس به‌قدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس می‌کردم فکرش به‌هم ریخته و دیگر نمی‌داند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفس‌هایش را می‌شنیدم. انگار سقوط یک روزه و و جاده‌هایی که یکی پس از دیگری بسته می‌شد، حساب کار را دستش داده بود که به‌جای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :«نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!» 💠 و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بی‌تابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم :«منتظرت می‌مونم تا بیای!» و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید! این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را می‌سوزانَد. 💠 لباس عروسم در کمد مانده و حیدر ده‌ها کیلومتر آن طرف‌تر که آخرین راه دسترسی از هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد. آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ گریخته و به چشم خود دیده بود داعشی‌ها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریده‌اند. 💠 همین کیسه‌های آرد و جعبه‌های روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بسته‌شدن جاده‌ها آذوقه مردم تمام نشود. از لحظه‌ای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای در اطراف شهر مستقر شده و مُسن‌ترها وضعیت مردم را سر و سامان می‌دادند. 💠 حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش می‌گرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب می‌فهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمی‌تواند با من صحبت کند. احتمالاً او هم رؤیای را لحظه لحظه تصور می‌کرد و ذره ذره می‌سوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت. 💠 به گمانم حنجره‌اش را با تیغ بریده بودند که نفسش هم بریده بالا می‌آمد و صدایش خش داشت :«کجایی نرجس؟» با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :«خونه.» و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت می‌کرد تا نفس‌های خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد :«عباس میگه مردم می‌خوان کنن.» به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لب‌هایی که از شدت گریه می‌لرزید، ساکت شدم و این‌بار نغمه گریه‌هایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم. 💠 شاید اولین بار بود گریه حیدر را می‌شنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که به‌سختی شنیده می‌شد، پرسید :«نمی‌ترسی که؟» مگر می‌شد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد :«داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!» و حیدر دیگر چطور می‌توانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَه‌لَه می‌زد. 💠 فهمید از حمایتش ناامید شده‌ام که گریه‌اش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :«نرجس! به‌خدا قسم می‌خورم تا لحظه‌ای که من زنده هستم، نمی‌ذارم دست داعش به تو برسه! با دست (علیه‌السلام) داعش رو نابود می‌کنیم!» احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :«آیت‌الله سیستانی حکم داده؛ امروز امام جمعه اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچه‌هاشو رسوندم و خودم اومدم ثبت نام کنم. به‌خدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو می‌شکنیم!» 💠 نمی‌توانستم وعده‌هایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز می‌خواند :«فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد (علیه‌السلام) کمر داعش رو از پشت می‌شکنیم!» کلام آخرش حقیقتاً بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشید. نبض نفس‌هایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرم‌تر شد و هوای به سرش زد :«فکر می‌کنی وقتی یه مرد می‌بینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!» و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد... ✍️نویسنده: 🌸 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_مسیحا #قسمت_دهم ﷽ حورا: بی حوصله روی تختم دراز کشیدم و موبایلم را برداشتم. انگشتم را بلند کرد
﷽ حورا: مادرم تا دید  روی صندلی می نشینم، با اعتراض پرسید: «صورتتو نمیشوری؟» پیش از آنکه   بخواهم چیزی بگویم با دیدن نیمرویی که روی میز بود، به سرفه افتادم و  به طرف دستشویی دویدم. در را که می بستم صحبتهای پدر و مادرم را شنیدکه خیال میکردند مسموم شده ام  اما یاد فیلم دیشب افتاده بودم. با پاشیدن یک مشت آب سرد صحنه هایی که دیده بودم را از سرم پراندم.  به اتاقش برگشت اما پیش از آنکه چراغ را بازکنم از گوشه چشمم حرکتی دیدم. جیغ کوتاهی کشیدم و با مشت روی کلید برق کوبیدم. فضای اتاق که روشن شد مادرم با نگرانی وارد اتاق شد و پرسید: «خوبی؟» و در مقابل بی توجهی من، در را بست و جلوتر آمد. گوشه ی تخت نامرتبم نشست.   مادرم لبهایش را برهم فشرد و دستم را سمت خودشکشید و با تحکمی آمیخته به دلسوزی گفت: «بشین!» آرام کنارش  نشستم و سعی کردم بغضم را پشت پلکهایم  نگهدارم. نگاه مادر در اتاق چرخید. وقتی موبایلم  را  در گوشه انتهای اتاق دید، رو به من برگشت.  سرش را پایین آورد و در چشمان سربه زیرم، دقیق شد و پرسید: «چیزی دیدی که بهمت ریخته؟» دیگر نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم. دلتنگی هایم، اشتباهاتم و رنجی که برای فرار از فکرش به آن پناه برده بودم، همه و همه سیلی شدند که دیوار غرور دخترانه ام را شکستند. مادرم دست هایش را دور شانه ام گره زد و مرا بغل کرد. بعد از مکث کوتاهی  گفت: «دیگه تموم شد.» درمیان اشک هایم گفتم: «من...نمیدونستم همچین چیزیه...به خدا فیلمش دوبله بود مامان ...» مادرم نفس عمیقی کشید و گفت: «حتما همینطوره من خوب میشناسمت» آغوش مادر امن ترین، آرامش بخش ترین و پاک ترین پناهگاه دنیاست! این حسی بود که در  همه ی آشفتگیها وجودِ منِ بیست و یک ساله را لبریز  میکرد. آرام از آغوش مادر بیرون آمدم و  پرسیدم: «به بابا که چیزی نمیگی؟» مادر دستش  را زیر چانه ام گذاشت و به آرامی سرم را به بالا هدایت کرد. بعد از تماس چشمی که با نگاه نگرانم برقرار کرد، گفت: + تو باید مراقب این چشمای قشنگ باشی! هر چیزیی ارزش دیدن نداره... _من فقط میخواستم مشغول بشم و حواسم پرت بشه +مثل کسی که سیگار میکشه ؟ که خودشو داغون و اطرافیانشو نگران میکنه تا از واقعیت فرار کنه! _حرفای خودمو تحویل خودم میدی مامان؟ +اگه درست باشن چراکه نه _از روزی که این حرفا رو به شاهرخ گفتم، زن دایی باهام قهره +با اینکه درست گفتی ولی نباید جلوی مادرش اونطور باهاش حرف... _اینا مثل هم نیست. این مقایسه درستی نیست. مامان منکه... +این چیه که اینقدر آزارت میده؟ تو از چی فرار میکنی؟ _من فقط یه فیلم دیدم مامان... +فیلمی که هنوز داره اذیتت میکنه _خب که چی؟ اصلا غلط کردم همینو میخواستی بشنوی؟ + حورا گوش کن من همیشه آرزو داشتم تو بهترین شرایطو داشته باشی. بیشتر وقتا جلو بابات وایسادم تا هرچی تو میخوای بشه تا حسرتای منو نداشته باشی تا... _من با شاهرخ خوشبخت نمیشم مامان +چی میگی؟ _این مقدمه چینیا واسه همینه دیگه؟ میخوای قضیه خواستگاری رو دوباره بیاری وسط... +منکه میدونم بخاطر کیه دیگه ولی باید ببینی اونم... به قلم سین کاف غفاری 🌸 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_دهم با اینکه اصلا از دخترای محجبه و مذهبی خوشم نمیومد ولی باهاش دست
بلاخره از ملیکا جدا شدم . ملیکا: زهراسادات توماشینه. بیابریم. گرمه خانم خانما. _ اها باشه بریم. ملیکا راه افتاد و منم دنبالش. تا رسیدیم به یه سمند سفید . ملیکا در جلو رو برام باز کرد و خودش هم رفت عقب نشست. سوار شدم و سلام کردم و بعدهم با آغوش زهراسادات مواجه شدم بالاخره بعد از احوالپرسی و این چیزا راه افتاد. ملیکا: خوب چه خبرا؟ دیگه میای قم و میری حرم؟ مثلا یه زمانی خواهر بودیما. در جوابش به لبخند اکتفا کردم. راست میگفت همیشه، هرجا،باهم میرفتیم و میگفتیم: ما خواهریم و از این حرفا. ولی اون برای بچگیامون بود خب. جالبه که همه چیزو یادشونه. هم خوشحال بودم و هم ناراحت. ناراحت به خاطر اینکه هنوزهم نمیتونستم خیلی از برخوردای این مذهبیا رو تحمل کنم. چون با اعتقاداتشون مشکل داشتم و خوشحال هم برای اینکه دلم برای دوستام تنگ شده بودو حالا بعد یازده سال داشتم می‌دیدمشون. البته ناگفته نماند که من خیلی سرد برخورد کردم وظاهرا ناراحت شدن که دیگه حرفی بینمون ردو بدل نشد. منم سکوت رو ترجیح دادم . زهراسادات: حانیه جان. الان خونه مامان بزرگ اینا خیلی شلوغه مامان اینا گفتن بهت بگم اگه دوست نداشتی بیای اونجا بریم خونه ما. _ نمیدونم هرجور خودت میدونی . زهراسادات: پس بریم خونه ما. . . . . زهراسادات در رو باز کرد و کنار ایستاد تا من وارد بشم. با وارد شدنم خاطره های خیلی محوی,از کودکی برام زنده شد. چه روزای خوبی رو اینجا گذروندیم. . . زهراسادات با یه سینی شربت وارد پذیرایی شد و نشست کنارم. زهراسادات: حانیه یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی؟ _ اگه تانیا صدام کنی نه. _ بابات چجوری حاضر شد تو همش پیش عموت باشی با این اعتقاداتش؟ شونه بالا انداختم. _ نمیدونم. شاید.... با اومدن ملیکا حرفمون نا تموم موند . خلاصه بعداز کلی شوخی و خنده که من هم طبق معمول مسئولیت خطیر خندوندن بقیه رو داشتم، صدای آیفون، بیانگر اومدن مامان باباها بود... . 🌸 @rkhanjani
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح سه نفری از در اتاق پریدیم بیرون... اوه... اوه....چه وضعیتی!!! یخچال افتاده بود زمین و پاهای یکی از آقاها زیر یخچال مونده بود دو نفر دیگه داشتن تلاش میکردن بکشنش بیرون... خانم مائده هم مرتب میزد تو سرو صورت خودش می گفت رسول خوبی رسول... به هر بیچارگی بود یخچال رو از روی پای همون که رسول صداش میزدن برداشتن... داغون شده بود... فرزانه یه نگاهی به پای رسول کرد یه نگاهی به خانم مائده با شتاب گفت: خوب زنگ بزنید اورژانس و دوید سمت رسول رو کرد به خانم مائده گفت: من دوره کمک های اولیه رو گذروندم جعبه ی کمک های اولیه دارید؟ خانم مائده که کاملا هول کرده بود و پهنای صورت اشک می‌ریخت. رفت جعبه کمک های اولیه بیار ... فرزانه اومد پای رسول رو بررسی کنه که رسول چنان خودش رو عقب کشید نزدیک بود سرش بخوره به دیوار! در حالی که درد زیادی می کشید و تو خودش می پیچید گفت نیازی نیست دست نزنید الان اورژانس میرسه... فرزانه یه نگاه عصبانی بهش کرد و بلند شد اومد سمت من... دیدم اوضاع خیلی خرابه و نمی تونیم مصاحبه رو ادامه بدیم به خانم مائده گفتم پس با این وضعیت مصاحبه رو بذاریم برا یه وقته دیگه... با هق هق گفت: ببخشید من به داداشم گفتم امروز مهمون داریم نمی خواد این یخچال رو ببری تعمیر گاه! گفت: من کاری به مهمونا ندارم با دوستام اومدم یه لحظه می بریمش تموم ... همون‌طور اشک‌ می ریخت گفت اومد ثواب کنه کباب شد .... خدا حافظی کردیم و داشتیم بیرون میومدیم اورژانس هم همون موقع رسید...رسول رو گذاشتن رو برانکارد قبل از اینکه سوار ماشین بشه با همون حال خرابش گفت: ببخشید خانمها برنامه ی امروزتون خراب شد ... سوار ماشین شدیم فرزانه سرش رو گذاشت رو فرمون گفت عجب روزی بود ها... تر کیدیم... گفتم فرزانه :صحنه هایی امروز دیدم که هیچ وقت یادم نمیره !چه زجر روحی توی اتاق کشیدیم... واقعا چه جوری بعضی ها تونستن تن به جهاد نکاح بدن !!! فرزانه گفت:آره واقعا خیلی بد بود دفعه ی دیگه توی خونشون قرار مصاحبه نذاریا نصف عمر شدیم... بعد هم ادامه داد پسره رو دیدی عه!عه! یکی نیست بهش بگه تو که اینقد متعصبی جلو خواهرت رو می‌گرفتی که.... @rkhanjani