eitaa logo
نسیم فقاهت و توحید
660 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
100 فایل
•┈┈✾🍀﷽🍀✾┈┈• این کانال شامل ؛ 📚 جلسات سخنرانی و تدریس #رضا_خانجانی و همچنین؛ 📤 نشر بیانات متفکران و شخصیتهای طراز اول #انقلاب_اسلامی ارتباط با مدیر @samenolhojajjj
مشاهده در ایتا
دانلود
---- ◦ • ○ 🌿 ﷽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌿 ○ • ◦ ---- - مهدی- سیره - نبوی امنیت اجتماعی کرامت بخشیدن به انسان و تأمین امنیت او در جامعه، از اهداف مهم بعثت نبوی بود. در عصر جاهلیت، انسان کرامتی نداشت و مال و جان افراد حرمتی نداشت و ناامنی و غارت و دزدی حاکم بود؛ لیکن پیامبر خدا برای هر انسان و هر مسلمان حقوق و کرامتی معین ساخت و احترام مال و جان و ناموس او را لازم شمرد و بارها بر این احترام تأکید ورزید، حتی در آخرین خطبه ای که در غدیر خم خواند، آنرا یادآور شد. حضرت علی در خطبه‌های نهج البلاغه، بارها از اوضاع جاهلیت پیش از بعثت و ناامنی و قتل و غارت و خوف و هراس و حکومت شمشیر و فرهنگ زور، سخن گفته و دستاوردهای مبارک بعثت نبوی را در ایجاد جامعه مدنی نبوی ترسیم نموده است. [۱] امنیت کامل و نهایی، وعده ای است که خداوند به مؤمنان صالح داده است، آن هم در دورانی که آنان را به حاکمیت و استخلاف در زمین برساند و دین الهی به قدرت برسد تا همه در سایه حکومت خدایی به امنیت کامل اجتماعی برسند و بی هراس خدا را بپرستند. [۲] ادامه دارد ... @rkhanjani
...🌲🍃 من که تا آن لحظه جرئت فکر کردن به چنین چیزی را نداشتم، با اعتراض گفتم: مگر دختر من چند سالش است یا چه کاره است که دنبالش کنند؟ او یک دختر است که کلاس اول دبیرستان درس می خواند. کاره ای نیست، آزارش هم به کسی نمی رسد. رییس آگاهی گفت: من هم از خدا می خواهم که حدسم اشتباه باشد، اما با شرایط فعلی، امکان این موضوع هست. آقای عرب پرونده ای تشکیل داد و لیست اسامی همه ی دوستان و آشنایان و جاهایی که رفته بودیم و یا نرفته بودیم را از ما گرفت. او به من قول داد که با تمام توانش دنبال زینب بگردد. از آگاهی که به خانه برگشتیم، آقای روستا و خانمش آمده بودند. آقای روستا همکار شرکت نفتی بابای بچه ها بود و خانه شان چند کوچه با ما فاصله داشت. خبر زینب دهان به دهان گشته بود و آنها برای همدردی و کمک به خانه ی ما آمده بودند. مادرم همه ی اتفاق هایی را که شب گذشته پیش آمده بود، برای آقای روستا تعریف کرد. مادرم وسط حرفهایش گریه می کرد و میگفت که چه نذرهایی کرده تا زینب صحیح و سالم پیدا شود. آقای روستا به شدت ناراحت بود و نمی دانست چه بگوید که باعث تسلی دل ما بشود. او بعد از سکوتی طولانی گفت: از این لحظه به بعد، من در خدمت شما هستم. با ماشین من به هر جا که لازم است برویم و دنبال زینب بگردیم. همان روز، خانم کچویی هم به خانه ی ما آمد. او هم مثل رییس آگاهی به سوءظن داشت. شب قبل، بعد از صحبت تلفنی با شهلا، جرات نکرده بود این موضوع را بگوید. از قرار معلوم،طی چند ماه گذشته بعضی از مردم که بین آن هادانشجو و دانش آموز و بازاری هم بودند، به دست شده بودند. برای منافقین، مرد و زن، دختر و پسر، پیر یا جوان فرقی نداشت. کافی بودکه این آدم ها طرفدار و باشند. ... @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃 #قسمت_دوازدهم آن روز آقای حسینی به من قول داد که از طریق سپاه و بسیج دنبال
... 🌲🍃 از خانم کچویی شنیدم که امام جمعه شاهین شهر، زینب را میشناسد و می تواند برای پیدا کردن او به ما کمک کند. من چند بار از زبان زینب تعریف آقای حسینی را شنیده بودم، ولی فکر میکردم آشنایی زینب با آقای حسینی در حد افراد معمولی شهر است که به نماز جمعه می روند. اما بعدا فهمیدم که زینب برای مشورت در و در مدرسه و بسیجو جامعه زنان، مرتب با آقای حسینی و خانواده اش در ارتباط بود. مادرم و شهلا و شهرام در خانه ماندند و من همراه آقای روستا به خانه ی امام جمعه رفتم. من همیشه زن خانه نشینی بودم و همه ی عشقم و کارم رسیدگی به خانه و بچه هایم بود؛ خیلی بلد نبودم که چطور حرف بزنم. روی زیادی هم نداشتم. همه ی جاهایی را که دنبال زینب می گشتم، اولین بار بود که می رفتم.وقتی که حجت الاسلام حسینی را دیدم، اول خودم را معرفی کردم. او خیلی احترام گذاشت و از زینب تعریف های زیادی کرد. اگر مادر زینب نبودم و او را نمیشناختم، فکر میکردم که امام جمعه از یک زن چهل ساله ی حرف میزند، نه از دختر چهارده ساله ی من. آقای حسینی از دلسوزی زینب به و عشقش به و و زحمت هایی که میکشید،حرف های زیادی زد. من مات و متحیر به او نگاه می کردم. با اینکه همه ی حرف های او را باور داشتم و می دانستم که جنس دخترم چیست، امو از گستردگی فعالیت های زینب در شاهین شهر بی خبر بودم و این قسمت حرف ها برای من تازگی داشت. امام جمعه گفت: آنقدر شخصیت بالایی دارد که من به او قسم می خورم. بعد از این حرف ، من زیر گریه زدم. خدایا، زینب من به کجا رسیده بود که امام جمعه ی یک شهر به او قسم میخورد؟ زن و دختر امام جمعه هم خیلی خوب زینب را میشناختند. از زمان شدن زینب تا رفتن به خانه ی امام جمعه، تازه فهمیدم که همه دختر مرا می شناختند و فقط من خاک بر سر، دخترم را آن طور که باید و شاید هنوز نشناخته بودم. اگر خجالت و حیایی در کار نبود، جلوی آقای حسینی دو دستی توی سرم می کوبیدم. آقای حسینی که انگار بیشتر از رییس آگاهی و خانم کچویی به دست داشتن منافقین یقین داشت، با من خیلی حرف زد و به من گفت: به نظر من شما باید خودتان را برای هر شرایطی آماده کنید، احتمالا دست در ماجرای است، شما باید در حد و لیاقت زینب رفتار کنید. حس می کردم به جای اشک، از چشم هایم خون سرازیر است. هر چه بیستر برای پیدا کردن دختر عزیزم تلاش میکردم و جلوتر می رفتم، نا امید تر میشدم. زینب هر لحظه بیشتر از من دور میشد... ... @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃 #قسمت_بیست_و_چهار بیشتر تفریح بچه ها در آن زمان جمع خودشان بود و رفتن به خا
...🌲🍃 در همسایگی ما در آبادان خانواده ی کریمی زندگی میکردند. آنها خانواده ی مذهبی بودند. تنها خانه ای بود که پشت در خانه پرده ای زده بودند که وقتی در باز می شود داخل خانه پیدا نبود. دختر بزرگ خانواده، زهرا خانم، برای دخترهای محل کلاس و گذاشته بود. مینا و مهری و زینب به این کلاسها می رفتند مینا و مهری با دخترشان اقدس، همکلاس بودند و زینب با نرگس دوست بود. زهرا خانم سر کلاس به بچه ها گفته بود باید در مسایل دینی از یک مجتهد تقلید کنید وگرنه اعمالتان مثل وضو و غسل قبول نیست. زهرا خانم از بین رساله های علما رساله ی (ره) را به دخترها معرفی کرد. ما تا آن زمان از این حرفها سر در نمی آوردیم. را هم نمیشناختیم مینا و مهری به کتابفروشی آقای جوکار در ایستگاه 6 بازارچه شرکت نفت رفتند تا رساله ی امام را بخرند، اما آقای جوکار به آنها گفت: رساله ی امام خمینی خطرناک است دنبالش نگردید ، وگرنه شما را میگیرند. و رساله ی آقای خویی را به بچه ها داد. دخترها هم مجبور شدند مقلد آقای خویی شوند. زهرا خانم گفت: هیچ اشکالی ندارد مهم این است که شما احکامتان را طبق تقلید از مجتهد انجام بدهید. زینب بیشتر به کلاسهای خانه ی کریمی میرفت و خیلی تحت تاثیر دخترهای کریمی قرار گرفته بود. زینب کلاس چهارم دبستان بود، صبح ها به مدرسه میرفت و عصرها کلاس قرآن خانه ی کریمی. یک روز ناراحت به خانه آمد و گفت: مامان من سر کلاس خوب قرآن خواندم. به نرگس جایزه دادند اما به من جایزه ندادند. به زینب گفتم: جایزه ای که دادند چه بود؟ جواب داد: یک بسته مدادرنگی. گفتم خودم برایت مدادرنگی میخرم. جایزه ات را من میدهم. روز بعد جایزه را خریدم و به زینب دادم و خیلی تشویقش کردم . وقتی زینب مینشست و میخواند یاد دوران بچگی خودم و رفتن به مکتب خانه می افتادم که به جایی هم نرسید. زینب بعد از شرکت در کلاسهای قرآن و ارتباط با دخترهای خانواده کریمی به علاقه مند شد. من و مادرم حجاب داشتیم ولی دخترها هیچکدام حجابی نداشتند. اما خیلی ساده بودند. زینب کوچکترین دختر من بود اما در همه ی کارها پیش قدم میشد. اگر فکر میکرد کاری درست است انجامش می داد و کاری به اطراف نداشت. یک روز کنارم نشست و گفت: مامان من دلم میخواهد شوم. از شنیدن حرفش خیلی خوش حال شدم انگار غیر از این هم انتظار نداشتم. زینب نیمه ی دیگر من برد، پس حتما در دلش علاقه به وجود داشت . مادرم هم که شنید خوشحال شد. ... @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃 #قسمت_بیست_و_هفت با اینکه می‌دانستم از نظر جثه و بنیه خیلی ضعیف است، جلویش
...🌲🍃 💠 💠 قبل از زندگی ما آرام میگذشت.سرم به زندگی و بچه هایم گرم بود. همین که بچه ها در کنار هم بودند،احساس میکردم، چیز دیگری از زندگی نمی خواستم . بابای مهران و همه ی کارگرهای شرکت نفت، از بدشان می آمد همه می دانستند که شاه و حکومتش چقدر پست هستند. انقلاب که شد من و بچه ها همه طرفدار و شدیم. همه چیزم انقلاب بود. وقتی آدم کثیفی مثل شاه این همه جوانها را کرده بود رفت و یک سید نورانی مثل امام شد چرا ما انقلابی نباشیم. من مرتب به سخنرانی امام گوش می کردم. وقتی شنیدم که شاه چه بلاهایی سر خانواده ی رضایی آورده بود و چطور مخالفان شاه را شکنجه کرده بود تمام وجودم نفرت شد. از بچگی که رفته بودم و گودال قتلگاه را دیده بودم ، همیشه پیش خودم میگفتم اگر من زمان امام حسین (ع) زنده بودم، حتما امام حسین(ع) و زینب(س) را یاری میکردم و هیچ وقت پیش یزید که طلا و جواهر داشت و همه را با پول میخرید نمی رفتم. با فرصتی پیش آمد که من و بچه هایم به صف امام حسین(ع) بپیوندیم. مهران در همه ی ها شرکت میکرد. او با من شرط کرد که اگر می خواهی همراه دخترها به راهپیمایی بیایید، آنها باید بپوشند. زینب دو سال قبل از انقلاب شده بود، اما مینا و مهری و شهلا هنوز حجاب نداشتند. من دو تا از چادرهای خودم را برای مینا و مهری کوتاه کردم. همه ی ما با هم به تظاهرات می رفتیم. شهرام را هم با خودمان می بردیم. خانه ی ما نزدیک مسجد قدس بود که قبل از انقلاب به مسجد فرح آباد مشهور بود . همه ی مردم آنجا جمعمی شدند و راهپیمایی از همان جا شروع میشد. مینا شهرام را نگه میداشت و زینب هم به او کمک می کرد. زینب هیچ وقت دختر بی تفاوتی نبود. نسبت به سنش که از همه ی دخترها کوچکتر بود، در هر کاری کمک میکرد. ما در همه ی راهپیمایی های زمان انقلاب شرکت کردیم. زندگی ما شکل دیگری شده بود. تا انقلاب سرمان در زندگی خودمان بود. ولی بعد از انقلاب نسبت به همه چیز احساس مسئولیت می کردیم. مسجد قدس پایگاه فعالیت ها شده بود. چهارتا دخترها را به جماعت در مسجد می خواندند. مخصوصا در ماه ، آنها در مسجد مغرب و عشا را به جماعت می خواندند و بعد به خانه می آمدند. من در ماه رمضان سفره را آماده می کردم و منتظر می نشستم تا بچه ها برای افطار از راه برسند . مهران در همان مسجد زندگی میکرد. من که می دیدم بچه هایم این طور در راه انقلاب زحمت میکشند ، به همه ی آنها میکردم. انگار کربلا برپا شده بود و من و بچه هایم کنار بودیم. .... @rkhanjani
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🌺 خرّم آن روز که بازآیی و سعدی گوید: آمدی؟ وه که چه مشتاق و پریشان بودم زمان عج 😍🤲🤲 ———🌻⃟‌———— ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @rkhanjani
3.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 در ساعات باقیمانده سال چه کنیم؟ ▪️آقامجتبی تهرانی زهرا زمان @rkhanjani
3.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃ای بهترین رفیق،مارو بپذیر برای رفاقت...😍 _ زمان @rkhanjani
3.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام رضا علیه‌السلام: زائران قبرم در روز رستاخیز گرامی ترین میهمانان خدا خواهند بود. زهرا زمان @rkhanjani
3.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🔴 بخشی از سخنرانى در شرایط 1360 درباره هوشيارى در مقابل توطئه‏ های 🔹 خلاصه سخنرانی در پست های بعد👇👇👇 🔹🔸🔹 @maktabeEMAMdarSAHIFE 🔹🔸🔹
💠
مسیر روشن

🔹 حرف هر واعظی هم در مردم اثر نمی ‌كند، وگرنه این همه روضه‌ خوانی ‌ها و وعظ كم نیست؛ اما یك آدم داغدیده كه حرف می‌ زند حرف او در ما اثر می‌ كند. به ما گفتند طلبه‌ ها وقتی درس می‌ خوانید باید مواظب باشید پر در بیاورید برای اینكه این همه ما آمدیم اینجا فراشی كردیم برای شما پر پهن كردیم برای اینكه شما درس بخوانید؟ برای اینكه لمعه و اصول فقه بخوانید؟ یا نه، پر در بیاورید. این اولین پیام. 🔹 روحانی بی پر، دیگر نیست، در استاد معارف هم موفق نیست، در امر به معروف هم موفق نیست در ارگان دیگر هم برود موفق نیست، دو: حالا كه پر در آورده چه كار بكند؟ ملائكه می ‌گویند وقتی پر در آوردی باید پرواز بكنی سه: كجا پرواز كنی؟ مثل این مرغ ‌ها كه به طمع طعمه از راه‌ های دور می ‌آیند تالاب ‌های شمال به دنبال تالاب بگردی می‌ شوی همین آخوند معمولی یا نه، پر در بیاور از طبیعت به ماورای طبیعت؛ پر در بیاور از دنیا پر بكش نه در دنیا نه تالابی فكر بكنی آن وقت این كشور می‌ شود ؛ آن وقت این جوان‌ ها شیفته او می ‌شوند هر آخوندی همین طور است! 🔹 اساتید معارف راهشان این است، ما راهمان این است امر به معروف و نهی از منكر راهمان این است باید پر در بیاوریم، یك؛ پرواز بكنیم، دو؛ از طبیعت به ماورای طبیعت، سه؛ این مشكلی را حل نمی ‌كند هیچ جا مشكلی را حل نمی ‌كرد چه اینكه حالا بخواهد حل بكند این راه ما است آن وقت چنین آدمی می‌ شود . 🔹 جریان «سَلْمَانُ‏ مِنَّا أَهْلَ‏ الْبَیت‏» كه مخصوص سلمان نبود. این درباره بسیاری از مردها و زن ‌ها اتفاق افتاده بعضی از بزرگان قم را حضرت فرمود: «مِنَّا أَهْلَ‏ الْبَیت‏» بعضی از زن‌ هایی كه شایسته علم بودند فرمود: «مِنَّا أَهْلَ‏ الْبَیت‏»؛ منتها حالا درباره سلمان شهرت پیدا كرده است... . 📚 درس اخلاق تاریخ: 1383/06/12 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📚 کانال نسیم فقاهت و توحید ❇️ @rkhanjani
2.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 زندگی افتخارآمیز ابدی و چراغ هدایت برای ملتهاست 💌 خمینی (ره)؛ ۱۱ آبان ۱۳۵۸ ▪️◾️🔳◾️▪️ 📚 کانال نسیم فقاهت و توحید ❇️ @rkhanjani