eitaa logo
نسیم فقاهت و توحید
650 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
99 فایل
•┈┈✾🍀﷽🍀✾┈┈• این کانال شامل ؛ 📚 جلسات سخنرانی و تدریس #رضا_خانجانی و همچنین؛ 📤 نشر بیانات متفکران و شخصیتهای طراز اول #انقلاب_اسلامی ارتباط با مدیر @samenolhojajjj
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت سیزدهم دعا.m4a
5.54M
🍃🌸🌸🌸🌸🍃 ↶【به ما بپیوندید 】↷ ╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮ 🆔➯ @khanjanidroos ╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
نسیم فقاهت و توحید
#دام_شیطان 🔥 #قسمت_دوازدهم 🎬 وارد ساختمان شدیم,گویا خونه ی یکی از مسترهای زن بود,انگار نیمه های جلس
😈 🎬 پدر و مادرم آن‌چه که دیده و شنیده بودند برای دکتر تعریف کردند. دکتر به فکر فرو رفت و بعد از کمی مکث گفت:بیماری دخترشما ....اصلا به نظر من بیمار نیستند ایشون دچار یک نوع عکس العمل برای کاری که انجام داده‌اند شدند با توجه به شرکت در کلاس عرفان حلقه که الان تازگیا بین جوانا و گاها بیماران برای فرادرمانی باب شده,احتمال جن زدگی وجود داره که اونم از حیطه‌ی تخصصی بنده خارج است و باید به یک عالم دین مراجعه شود... پدر و مادرم خشکشون زده بود... باورشون نمی‌شد با یکبار شرکت کردن تو جلسات عرفان حلقه اینجور شده باشم,بیچاره ها خبر نداشتند من دو بار با شعورکیهانی یا همان اجنه ,ارتباط برقرار کردم... یه جورایی خودم هم ترسیده بودم,تصمیم گرفتم ,زنگ بزنم بیژن و ازش بخوام از این کلاس‌ها و محافل اسم من را خط بزند. شب بعد از این‌که بابا و مامان خوابیدند,زنگ زدم به بیژن و هر چه اتفاق افتاده بود گفتم و ازش خواستم دور من را تو این‌جور جاها خط بکشه... بیژن با لحنی خاص گفت:دیوونه ,توالان خارق العاده شدی,شعورکیهانی در وجودت حلول پیدا کرده ,ازت می‌خوام یکبار,فقط یکبار درجلسه‌ی خاص که بهمین زودیا برگزار میشه ,شرکت کنی و مقام خودت را به عینه ببینی... گفتم چه جور جلسه ای هست؟ گفت:یه جشن هست همه‌ش شادی و پایکوبی .. گفتم :برای آخرین بار باشه...تلفن را قطع کرد به یک‌باره یادم آمد ما الان اول ماه محرمیم,ماه محرم هم ماه عزا و ماتمه ,یعنی این چه جور جشنی هست؟؟ از وقتی وارد عرفان حلقه شده بودم ,تو نمازم خیلی سهل انگاری می‌کردم,دعای عهد و ندبه وکمیل و...راکه قبلا همیشه مقید بودم بخونم ,این چند وقت حتی یک بار هم نخونده بودم,خلاصه از معنویاتی که از ابتدای کودکی بهم آموخته بودند کلی فاصله گرفته بودم,و تنها چیزی که کمرنگ نشده بود , (عشق به امام حسین ع )بود, آخه من ازکودکی باعشق حسین ع ,عشق میکردم ,نام حسین ع یک شیرینی وصف ناپذیری دروجودم به جوش میاورد همین عشق مرا ازاین مهلکه نجات داد... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌ 🌸 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃 #قسمت_دوازدهم آن روز آقای حسینی به من قول داد که از طریق سپاه و بسیج دنبال
... 🌲🍃 از خانم کچویی شنیدم که امام جمعه شاهین شهر، زینب را میشناسد و می تواند برای پیدا کردن او به ما کمک کند. من چند بار از زبان زینب تعریف آقای حسینی را شنیده بودم، ولی فکر میکردم آشنایی زینب با آقای حسینی در حد افراد معمولی شهر است که به نماز جمعه می روند. اما بعدا فهمیدم که زینب برای مشورت در و در مدرسه و بسیجو جامعه زنان، مرتب با آقای حسینی و خانواده اش در ارتباط بود. مادرم و شهلا و شهرام در خانه ماندند و من همراه آقای روستا به خانه ی امام جمعه رفتم. من همیشه زن خانه نشینی بودم و همه ی عشقم و کارم رسیدگی به خانه و بچه هایم بود؛ خیلی بلد نبودم که چطور حرف بزنم. روی زیادی هم نداشتم. همه ی جاهایی را که دنبال زینب می گشتم، اولین بار بود که می رفتم.وقتی که حجت الاسلام حسینی را دیدم، اول خودم را معرفی کردم. او خیلی احترام گذاشت و از زینب تعریف های زیادی کرد. اگر مادر زینب نبودم و او را نمیشناختم، فکر میکردم که امام جمعه از یک زن چهل ساله ی حرف میزند، نه از دختر چهارده ساله ی من. آقای حسینی از دلسوزی زینب به و عشقش به و و زحمت هایی که میکشید،حرف های زیادی زد. من مات و متحیر به او نگاه می کردم. با اینکه همه ی حرف های او را باور داشتم و می دانستم که جنس دخترم چیست، امو از گستردگی فعالیت های زینب در شاهین شهر بی خبر بودم و این قسمت حرف ها برای من تازگی داشت. امام جمعه گفت: آنقدر شخصیت بالایی دارد که من به او قسم می خورم. بعد از این حرف ، من زیر گریه زدم. خدایا، زینب من به کجا رسیده بود که امام جمعه ی یک شهر به او قسم میخورد؟ زن و دختر امام جمعه هم خیلی خوب زینب را میشناختند. از زمان شدن زینب تا رفتن به خانه ی امام جمعه، تازه فهمیدم که همه دختر مرا می شناختند و فقط من خاک بر سر، دخترم را آن طور که باید و شاید هنوز نشناخته بودم. اگر خجالت و حیایی در کار نبود، جلوی آقای حسینی دو دستی توی سرم می کوبیدم. آقای حسینی که انگار بیشتر از رییس آگاهی و خانم کچویی به دست داشتن منافقین یقین داشت، با من خیلی حرف زد و به من گفت: به نظر من شما باید خودتان را برای هر شرایطی آماده کنید، احتمالا دست در ماجرای است، شما باید در حد و لیاقت زینب رفتار کنید. حس می کردم به جای اشک، از چشم هایم خون سرازیر است. هر چه بیستر برای پیدا کردن دختر عزیزم تلاش میکردم و جلوتر می رفتم، نا امید تر میشدم. زینب هر لحظه بیشتر از من دور میشد... ... @rkhanjani
بسم حبیب 🍁نقاب نغمه🎵 سلامی به زیبایی ترکیب تابستون و آهنگ جدید تابستونی! 🎙از اونجایی که خوانندگان ایرانی در تابستون حجم تولیداتشون افزایش پیدا میکنه چطوره ما هم اطلاعات مون رو درمورد اثرات موسیقی افزایش بدیم😉 پس همراه ما باشید🤝🏼 🔍اثرات جسمانی و مادی موسیقی 📝همونطور که گفتیم اثرات موسیقی رو از جنبه فیزیکی و جسمانی هم بررسی خواهیم کرد ولی برای این که بتونیم زیان‌های جسمی موسیقی رو بیان کنیم ابتدا باید به مقدمه‌ای اشاره کنیم: 👤 در بدن انسان، یک سلسله اعصاب وجود داره که به اون، سلسله اعصاب نباتی می‌گن. سلسله اعصاب نباتی به دو دسته تقسیم می‌شن: 1⃣ اعصاب سمپاتیک. 2⃣ اعصاب پاراسمپاتیک. 〽️اعصاب سمپاتیک وظیفه‌اش تنگ کردن مردمک چشم، جلوگیری از ترشح، بالا بردن فشار خون، تنگ کردن ضربان قلب و غیره ست و باعث می‌شه که انسان در کارهای زندگی بیدار و در امور، کوشا و فعّال باشه. 〽️اعصاب پاراسمپاتیک برعکس اعصاب سمپاتیک عمل می‌کنه. ارمغانش برای انسان، رخوت و سستی و بی‌حالی، خواب، غفلت، سهو و نسیان و‌ اندوه حزن و بیهوشیه و وظیفه‌اش انقباض عضلات صاف، ایجاد ترشح، تقلیل فشارخون، تنگ کردن مردمک چشم و کند کردن ضربان قلب و غیره می‌باشه. 🔹بدیهیه وقتی از خارج تحریکاتی روی اعصاب شروع می‌شه اعصاب سمپاتیک و پاراسمپاتیک به میزان تحریکات خارجی تعادلشون رو از دست داده پائین یا بالا می‌رن. از جمله تحریکات خارجی که منجر به عدم تعادل بین اعصاب سمپاتیک و پاراسمپاتیک می‌شه ارتعاشات موسیقیه که باعث اثراتی در بدن می‌شه. 🔹خب این قسمت یه آشنایی مختصر بود، برای آشنایی بیشتر منتظر ما باشید👋🏻🌸 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
💗نگاه خدا💗 #نگاه‌خدا #قسمت_دوازدهم بابا رضا نگاهم کرد. -به یه شرط اجازه میدم که بری. - چه شرطی؟
💗نگاه خدا💗 ‌ سر کلاس اصلا حواسم به حرفای استاد نبود. آقای یاسری داد زد: ده دقیقه هست کلاس تموم شده هنوز متوجه نشدید؟ ترسیده بودم. وسایلم را جمع کردم از کلاس بیرون رفتم. سوار ماشین شدم. به خانه که رسیدم تلفنم زنگ خورد. -سلام ساناز خوبی؟سلام عزیزم مرسی تو خوبی؟ کاری داشتی باهام؟ - میخواستم بگم بابا با رفتن به کانادا مخالفت کرد -واسه چی؟ - نمیدونم،تازه میگه اول ازدواج بعد کانادا. صدای خنده‌ی ساناز بلند شد. - واییی خدای من از حاجی همچین حرفی بعید نبود - الان چیکار کنم؟ - ازدواج کن خوب! تماس را قطع کردم. ساعت ۹ شب بود که در خانه باز شد. - سلام بابا جون موقع خوردن شام من سکوت کرده بودم. - سارا جان درس و دانشگاهت خوبن؟ - بله بابا جون همه چی عالیه. +میخواستم بگم واسه عید میخوایم بریم مسافرت. - کجا؟ - خونه عمو حسین. - چه خوب ،ای کاش مامانم بود. عمو حسین و بابا هم دوستان زمان جنگ بودند.عمو حسین به خاطر شغلش رفته ترکیه ،نمیدانم دقیقا چه شغلی دارند. ولی خیلی ادم مهمی‌ست.عمو حسین یک دختر دارد با دوتا پسر. پسرانش ازدواج کردند و لبنان زندگی میکنند. دخترش هم اسمش سلماست. یک سال از من بزرگتر است. دختر فوق‌العاده مهربان فهمیده و باحجاب. خاله ساعده، مامان سلما هم مثل مامان فاطمم مهربون و دوست داشتنی‌ست. برای خاکسپاری مامان آمده بودند اما من ندیدمشان. ا صبح رفتم دانشگاه. درکلاس دنبال جا برای نشستن بودم. استاد رسید و من در اولین صندلی خالی جاگیر شدم. ادامه دارد. 🏴 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_دوازدهم 💠 فرصت هم‌صحبتی‌مان چندان طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد
✍️ 💠 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام (علیه‌السلام) خوانده بودم، قالب تهی می‌کردم و تنها پناه امام مهربانم (علیه‌السلام) جانم را به کالبدم برگرداند. هرچند برای دل کوچک این دختر جوان، ترسناکی بود و تا لحظه‌ای که خوابم برد، در بیداری هر لحظه کابووسش را می‌دیدم که از صدای وحشتناکی از خواب پریدم. 💠 رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس لمس شود. احساس می‌کردم روانداز و ملحفه تشک به دست و پایم پیچیده و نمی‌توانم از جا بلند شوم. زمان زیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم و نمی‌دانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور کرد. 💠 تنها چیزی که می‌دیدم ورود وحشیانه به حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی می‌خواست از ما کند. زن‌عمو و دخترعمو‌ها پایین پله‌های ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دست‌شان برنمی‌آمد که فقط جیغ می‌کشیدند. از شدت وحشت احساس می‌کردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمی‌توانستم جیغ بزنم و با قدم‌هایی که به زمین قفل شده بود، عقب عقب می‌رفتم. 💠 چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو می‌کوبید تا نقش زمین شد و دیگر دست‌شان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود. دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم نمی‌چرخید تا التماس‌شان کنم دست از سر برادرم بردارند. 💠 گاهی اوقات تنها راه نجات است و آنچه من می‌دیدم چاره‌ای جز مردن نداشت که با چشمان وحشتزده‌ام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با شلیک گلوله‌ای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آن‌ها و ما زن‌ها نبود. زن‌عمو تلاش می‌کرد زینب و زهرا را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه می‌زدند و به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت می‌کشید تا از آغوش زن‌عمو جدایشان کند. 💠 زن‌عمو دخترها را رها نمی‌کرد و دنبال‌شان روی زمین کشیده می‌شد که ناله‌های او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم. همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب می‌کشیدم و با نفس‌های بریده‌ام جان می‌کَندم که هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را می‌دیدم که به سمتم می‌آمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود. 💠 پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفس‌های را حس کردم و می‌خواست بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد. نور چراغ قوه‌اش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :«گمشو کنار!» داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض کرد :«این سهم منه!» 💠 چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :«از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر کدوم رو می‌خوای ببر، ولی این مال منه!» و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست. دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که ناله‌ام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :«بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!» صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این شده‌ام. 💠 لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم. همانطور مرا دنبال خودش می‌کشید و من از درد ضجه می‌زدم تا لحظه‌ای که روی پله‌های ایوان با صورت زمین خوردم. 💠 اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمی‌کردم که تازه پیکر بی‌سر عباس را میان دریای دیدم و نمی‌دانستم سرش را کجا برده‌اند؟ یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده می‌شد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه شده است... ✍️نویسنده: 🌸 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_مسیحا #قسمت_دوازدهم ﷽ ایلیا: شانه ای بالا انداختم و گفتم: ولی بعدش باید بیای بریم سر پروژه دس
﷽ ایلیا: نماز که خواندیم. در گوش میثم گفتم:بیخیال این بچه جوابی نداد. موقع ناهار حواسم جمع بود اما اصلا طرف سعید هم نرفت. هرچه در جمع چشم گرداندم سید را ندیدم. آخر سر بلند شدم رفتم دنبالش مگر یک روستای کوچک چندجا برای سر زدن دارد؟ اما پیدایش نکردم. برمیگشتم طرف حسینیه که یکی از بسیجی ها را دیدم. پرسیدم:این آسید کجاس؟ نگاهی به تیشرت قرمزم انداخت و با تاسف سری تکان داد. با تندی گفتم:بگو نمیدونم خب. چفیه اش را روی شانه اش جابه جا کرد و گفت: هروقت سیدطاها نیست رفته گلزار پیش شهدا. آدرس گلزار را از یکی دیگر پرسیدم یک بطری آب خنک بردم به خیالم به او لطفی کنم. رسیدم دیدم در آن گرما نشسته کنار قبر یک شهید و دارد  از ته دلش گریه می کند: چهله ی یاسین هم تموم شد. بازم خبری نشد رفقا منو یادتون رفته؟ چرا حاجتمو نمیدین؟ سرفه ای کردم از جا پرید. اشک هایش را با پشت دست پاک کرد. بطری آب را تعارفش کردم. دستم را آهسته پس زد. لب هایش خشک و ترک ترک شده بودند. پرسیدم:حاجتت چیه؟ گفت:نپرس. گفتم‌:ناهار نیومدی. چیزی نگفت. باتعجب گفتم:لااقل یکم بگیر بخواب. ازجایش که بلند میشد، بی آنکه نگاهم کند، گفت:بعدا اینقدر وقت برا خوابیدن هست... و حرفش را ناتمام گذاشت. رفتارش برایم سوال بود. مدام از خودم می پرسیدم که  آن همه انرژی را از کجا می آورد؟! هنوز نرسیده بودیم به حسینیه که زن جوانی سر راهمان را گرفت. صورتش را پوشانده بود هرچه از دهانش درآمد به ما گفت و رفت. من مات مانده بودم که سید صدا بلند کرد:صبرکن آبجی... زن ایستاد. سید با فاصله روبرویش ایستاد و نگاهش را نقش زمین کرد و آهسته گفت: میشنوم. زن با تعجب پرسید: -چی رو؟ +هرچی گلایه و نفرین و فحش دارین بگین میشنوم... ولی تورو به جدسادات به این سیدمظلوم توهین نکنین -میخوای بری به هرکی بخوای بگی من دیگه هیچی واسه از دست دادن ندارم... +چیشده؟ -دیگه میخواستی چی بشه خونه خراب شدیم کسی سراغی ازمون نمیگیره این سپاهیا هم همش میرن روستا بالایی، شوهرم ناقص شده زیرآوار سه روزه غذای گرم نخوردن بچه هام... گله هایش را شنیدیم. آدرس روستایشان را گرفتیم و رفت. من هنوز شوکه بودم که سیدطاها  چشم در چشمم انداخت و با ناراحتی گفت: می بینی ما کم کاری میکنیم فحشش رو رهبر میخوره... در چشم های گیرا و خسته اش عمیق شدم و با اعتراض گفتم: به ما چه دولت باید بیاد به اینا رسیدگی کنه مگه ما وزیریم؟! آهی کشید و گفت: من خودمو میگم اینقدر از رهبر دم میزنم ولی اگر گوش به فرمانشون بودم باید زودتر می اومدم برا کمک همینکه آقا فرمود... نمی دانستم روزه ست. دستم را در هوا تکان دادم و گفتم:بیخیال بابا چند ساعت دیگه شب میشه تو هنوز یه لقمه غذاهم نخوردی بیا بریم حسینیه... به قلم سین کاف غفاری 🌸 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_دوازدهم بعد از ورودشون، خاله مریم من رو یه آغوش گرم مهمون کرد. خ
داشتم بال در می‌آوردم. — الهی من قربون داداش گلم بشم. بغلش کردم و آغوشش شد قرارگاه اشک های دلتنگی خواهرانه. . . ساعت ده و نیم بود. بعد از شام راه افتادیم به سمت تهران. مامان اینا میخواستن برن مسجد جمکران ولی من گفتم حوصله ندارم و تا داشتیم شام میخوردیم، امیرعلی رفت و برگشت. من هم چون از مسجد خوشم،نمی‌‌اومد، مامان اینارو راضی کردم که نریم. حوصله‌ام حسابی سر رفته بود. امیرعلی سرش تو گوشیش بود. مامان و بابا هم که داشتن باهم حرف میزدن و چون شیشه ها پایین بود صداشون نمی‌شنیدم. خودم به امیرعلی نزدیک کردم. صفحه گوشیش رو نگاه کردم. چشمام از تعجب گرد شده بود . وای خدای من این پسره چه خوشگله فکر کنم دچار عشق در نگاه اول شدم رفت . یه دفعه امیرعلی سرش آورد بالا. امیرعلی: یه تقی یه توقی یه اجازه ای. _ امیر این کیه؟ امیرعلی: اره خواهری اجازه میدم راحت باش. _ میگم این کیه؟ امیرعلی: ممنون واقعا! دوستمه. _ کدوم دوستت؟ امیرعلی: یه جوری میگی انگار دوستای منو میشناسی! _ خوب بگو بشناسم. امیر جونم. امیرعلی: جونم؟ _ این دوستت قصد از..... امیرعلی: خجالت بکش! _ شوخی کردم بابا. خوب حالا بگو. امیرعلی: این اقای خوشگل ،خوشتیپ و بهترین دوست منه. بیست ویک سالشه و.... یه دفعه بغض کرد و _ چی؟ خوب بگو دیگه. دهع. _ و چی؟ امیرعلی: اها راستی لبنانی هستش. _ ها! دوست لبنانی داری؟ امیرعلی: اره مگه چه اشکالی داره؟ _ نگفتی و چی؟ امیرعلی_ رفت مدافع حرم بانو بشه. محمد احمد مشلب دوست شهید منه. انگار که یه لحظه دنیا برام وایساد. نفهمیدم چم شد. با حس خیسی اشک رو گونه‌ام و نگاه‌های سرشار از تعجب امیرعلی به خودم اومدم... . 🌸 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح #قسمت_دوازدهم گفتم ولش کن فرزانه این حرفها رو بگو ببینم از کجا اسپری
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح بعد از رفتن جلالی گفتم: فرزانه یعنی چی مشکلی نیست؟ ماجرا رو یادت رفته؟ گفت: دیدی که اومده بودن یخچالشون روببرن با ما کاری نداشتن! گفتم ساده ایی دختر ساده! اگه یخچال نیفتاده بود چی ؟شاید یه برنامه دیگه داشتن ؟ تو فک می کنی تفکر یه داعشی به همین راحتی تغییر می‌کنه اینا شستشوی مغزی داده‌شدن اینطوریم که می بینی رفتار می کنن فقط بخاطر اینکه کسی بهشون مشکوک نشه.... فرزانه شونه هاشو انداخت بالا گفت:بهر حال قرار شد فردا دوباره بریم دیگه... گفتم: بله قرار شد بریم ولی بخاطر اصرار بی خود شما! اخمهاش رو کشید تو هم گفت: ندیدی جلالی چی گفت برم یه فکر دیگه کنم! گفتم: فرزانه جان تو بهتر از من جلالی رو میشناسی الان یه خورده ژست میاد بعدش کوتاه میومد ولی با خودشیرینی شما دیگه الان هیچ کار نمیشه کرد خودکارم رو پرت کردم روی میز گفتم: اَه از این پروژه مسخره!!! فرزانه که دید اوضاع خیلی مناسب نیست ترجیح داد سکوت کنه البته می دونست نیم ساعتی بگذره همه چی آرومه میشه... نیم ساعتی گذشت با یه لیوان قهوه اومد پیشم قهوه رو گذاشت رو میزم بدون اینکه به روی خودش بیاره گفت: واقعا چه جوری میشه آدم تفکراتش و رفتارش تک بعدی شکل بگیره؟! بعد ادامه داد جالبه که خانم مائده خودش هم این قضیه رو مطرح کرد! یه نگاهی بهش کردم گفتم: خانم امجد فردا که رفتیم خونشون علتش رو حتما می پرسیم! فرزانه ابروهاشو گره زد بهم گفت: میخوای اذیتم کنی؟؟؟ گفتم من ! اذیت! تو آینه یه نگاه به خودت بنداز! لبخندی زدم و گفتم بیا بیشتر بررسیش کنیم... فرزانه گفت: چیو اذیت کردنو! !! گفتم: نه خانم تفکرات یک بعدی رو... من فکر می کنم وقتی انسان بیشتر به یک بعدش بپردازه خوب طبیعتاً فقط همون یک بعدش رشد می‌کنه مثل بعضی از همین داعشی ها که حتی توی سرمای زمستون پتو میندازن رو سرشون نماز شب میخونن! خوب یکی نیست بهشون بگه اینقد خودتو زجر می دیدین آخرش چی؟ فرزانه گفت: خوب معلومه دیگه آخرش رو خانم مائده گفت رسیدن به بهشت!!! سری تکون دادم و گفتم: رسیدن به بهشت! یکی نیست بهشون بگه با این همه تجاوز و خون ریخته شده بوی بهشت هم به مشامتون نمی خوره چه برسه به رفتن به بهشت... فرزانه نیش خندی زد و گفت: خون ریخته شده! بابا این داعشی ها در جواب اون خانمی که پرسیده بود چرا سر خبر نگار رو بریدین؟! گفتن: هیچ انقلابی بدون خونریزی صورت نمی گیره، اما در نهایت کسانی که برای هدف مقدس مبارزه کنن،با اسلام خالص زندگی خواهند کرد. ببین چه د بگن قانع نمیشی؟؟؟ @rkhanjani