eitaa logo
نسیم فقاهت و توحید
647 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
99 فایل
•┈┈✾🍀﷽🍀✾┈┈• این کانال شامل ؛ 📚 جلسات سخنرانی و تدریس #رضا_خانجانی و همچنین؛ 📤 نشر بیانات متفکران و شخصیتهای طراز اول #انقلاب_اسلامی ارتباط با مدیر @samenolhojajjj
مشاهده در ایتا
دانلود
"اه اه چیه بر میدارن خودشون رو بقچه بیچ میکنن که چی اخه." رفتم سمت مامان و بابا. امیرعلی پیششون نبود. دیدم روبه روی یه بنر وایسادن و دارن میخوننش. یه زیارت نامه بود فکر کنم . _مامان. امیرعلی کو؟ مامان که خوندنش تموم شد برگشت سمت من و با همون لبخند مخصوص خودش گفت: داداشت عادت داره وقتی میاد اینجا کلا از ما جدا میشه خودش تنها میره . ولی الان گفت میره سریع تا قبل از نماز یه زیارت میکنه و میاد که پیش هم باشیم. هی من میگم این داداشم زیادی خوبه میگین نه ( البته کسی جرات نداره بگه نه) . مامان بابا راه افتادن و منم دنبالشون. از چندتا محوطه که ظاهرا اسمش صحن بود گذشتیم و رسیدیم به... دیگه کاملا زبونم بند اومد. "وای چقدر اینجا نورانی و قشنگه." درسته یازده سال پیش اومده بودم اما هیچی از اینجا یادم نمی‌اومد. یه دفعه دستم توسط یکی کشیده شد و جیغ کشیدم. مامان: عه چته ؟ سر راه وایسادی کشیدمت اینور. بیخیال سکته کردنم شدم و با لرزشی که نه تنها تو صدام بود بلکه تو دلمم بود گفتم: _ مامان اون که شبیه پنجرس اون گوشه چیه ؟ اون که اون وسطه چیه؟ مامان: اون پنجره فولاده همون جایی که باعث حاجت گرفتن خیلیا شده از جمله خود من. اون چیزی هم که اون وسطه سقا خونس. غوغایی تو دلم به پا شده بود. یه آرامش خاصی داشتم. بی توجه به مامان که داشت صدام میکرد به سمت همون پنجره مانند که الان فهمیده بودم اسمش پنجره فولاده رفتم. خیلی شلوغ بود. به زور خودم رو به جلو کشوندم .جوری که قشنگ چسبیده بودم بهش. سرم رو بهش تکیه دادم و ناخداگاه با سیل اشکام رو به رو شدم. نمیدونم دلیلش چیه؟ ولی حس خوبی داشتم. احساس سبک بودن. نفهمیدم که چی شد اما احساس کردم یکی اینجاست که منتظره تا حرفام بشنوه . یکی که میتونه آرامشی باشه برای دل خسته من. شروع کردم گفتم هرچی که بود و نبود. از تک تک لحظه های زندگیم. از همه چی ، از همه جا. چیزایی که تا الان به هیچ کس نگفته بودم چون نمی‌خواستم غرورم رو بشکنم اما انگار اون نیرویی که منو وادار به درددل می‌کرد چیزی به اسم غرور براش معنی نداشت. 🏴 @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈• #ازدواج سرنوشت ازدواج درونگرا با برونگرا باید همگونی رعایت شود 💞 🌱💕 ❤️ @rkhanjani
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈• ❤️ معنای واقعی : 💜وقتی به می‌آمد، من دیگر حق نداشتم کار کنم! بچه را عوض می‌کرد، شیر برایش درست می‌کرد، سفره را می‌انداخت و جمع می‌کرد، پا به پای من می‌نشست لباس‌ها را می‌شست، پهن می‌کرد، خشک می‌کرد و جمع می‌کرد! 💚آن قدر به پای زندگی می‌ریخت که همیشه به او می‌گفتم: درسته که کم می‌آیی خانه، ولی من تا محبت‌های تو را جمع کنم، برای یک ماه دیگر وقت دارم! 💝نگاهم می‌کرد و می‌گفت: تو بیش‌تر از این‌ها به گردن من ! 📚 راوی: همسر شهید حاج ابراهیم همت. 💞 🌱💕 ❤️ @rkhanjani 💚
4_5911302049424739474.mp3
952.9K
👆 ✅ در روایت هست بسیاری از اهل عذاب بخاطر زبانشون هست که در جهنم‌اند... 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰🎤📚 [استاد مسعود عالی] @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله..
باید عمیقا به این آیه به باور برسیم وگرنه معرفت نظری رو هممون بهش داریم .. حالا چه وقت ما به باور می رسیم ؟ وقتی که در دایره ی آزمون و خطا یا همون امتحانات و ابتلائات قرار می گیریم ... اینی که میگن در تهدیدها فرصت ایجاد میشه شاید همین باشه 😊👌 ۶۲ ———🌻⃟‌———— ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 پر از عطشم،مرا تو دريايے ڪن سرشار از احساس و تماشايے ڪن هر چند ڪہ ما بديم و پيمان شڪنيم اے خوب بيا دوباره آقايے ڪن 🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 راه فوق العاده برای برکت مال 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰🎤📚 🎙[استاد مسعود عالی] @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هرچند در عصر ظهور نعمتهاى مادى به حد نهایی خود می‌رسند، اما در اين ميان بركات معنوى و روحى نيز وجود دارد كه ارزش آنها بسیار بیشتر از بهره های مادی است؛ از جمله آنها حس بی نيازى مردم در دوره امام مهدى (علیه السلام) است كه در احاديث زيادى بر آن تأكيد شده است. ❤️پیامبر‌ اکرم(صلوات الله علیه) می فرمایند: «شما را به مهدى بشارت میدهم... [به هنگام ظهور او] خداوند دلهاى امت محمد را سرشار از بی نيازى میكند...» 📚 احمد بن حنبل، مسند، ج ٣،ص٣٧؛ درسنامه مهدویت، جلد ١، ص ٩۶ ‌🖤اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ🖤 🏴 أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضر‌ت زینب سلام الله علیها @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°~🌻🌤 شاعری‌شغل‌شریفی‌ست،‌بہ‌شرطی‌ڪہ‌قلم فقط‌از‌مدح‌علی‌شاه‌نجف‌گویدُ‌بس..! 💚 @rkhanjani
# رمان از بهشت تا جهنم🌺👇
بعد از اینکه درد و دلم با کسی که نمیدونم کی بود، تموم شد، از اون جا دل کندم و رفتم به سمت جایی که از مامان اینا جدا شدم. جالب بود که توقع داشتم هنوز همون جا وایساده باشن و من هم تو این شلوغی پیداشون کنم. بعد از این که یکم گشتم و پیداشون نکردم به امیر علی زنگ زدم. بله. این که توقع داشتم امیرعلی اینجا باشه و جواب بده هم زیادی عاقلانه بود. هوووووف. به مامان زنگ زدم. بعد از سه تا بوق صدای گرفتش تو گوشی پیچید. مامان: زینب کجایی مامان ؟ _ دوباره زینب ؟ مامان گریه کردی؟ مامان: خوب حالا. نه گریه نکردم کجایی؟ _ نمیدونم! مامان: یعنی چی نمیدونم. بیا دم همون سقا خونه. _ باشه. بای راه افتادم به سمت همون جایی که مامان گفت. اسمش سقا خونس نزدیک که شدم مامان منو دید و با یه لیوان آب اومد طرفم. مامان : قبول باشه. بیا عزیزم. _ چی قبول باشه ؟ این چیه ؟ مامان : زیارت دیگه. حالا بیست سوالی میپرسی بیا بریم. _ کجا؟ مامان :هتل _ به این زودی؟ مامان _ زوده ؟ الان یک ساعت و نیمه که اومدیم. میریم بعد از ظهر میایم. چی؟ یعنی من یک ساعت و نیم اونجا بودم. اصلا فکرشم نمیکردم انقدر طولانی. _ مامان امیر کجاس؟ مامان: اون حرم میمونه. دلم میخواست برم پیشش بمونم ولی از گرما داشتم میمردم دنبال مامان اینا راه افتادیم به سمت پارکینگ. . . . . . چشمامو باز کردم. همه جا تاریکه تاریک بود . مگه چقدر خوابیده بودم. گوشیمو از عسلیه کنار تخت برداشتم تا ساعتو ببینم. اوه اوه ساعت 10 شب بود . 7 تا تماس بی پاسخ از مامان 5 تا از بابا. واه مگه کجا رفته بودن. زنگ زدم به بابا. بابا: سلام خانم. ساعت خواب. _ سلام بر پدر گرامیه خودم. کجایید؟ بابا: حرم. _ من چرا نبردید پس؟ بابا: والا ما هرچقدر صدات کردیم، بیدار نشدی. چیکار میکردیم خوب؟ حاضر شو من تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت. _ مرسی بابااااای گلم. سریع بلند شدم و با بدبختی و غرغر دوباره موهامو جمع کردم و روسری و چادرمو سرم کردم. رفتم پایین و تو لابی هتل منتظر بابا موندم . . . . . . بابا: یه زنگ بزن مامانت ببین کجا نشستن. شماره مامانو گرفتم. _ سلام. مامان کجایید؟ مامان: همون جایی که نشسته بودیم. _ باشه. الان میایم. _ بابا گفت همونجایی که نشسته بودید . با بابا به سمت همون صحنی که توش پنجره فولاد بود رفتیم . کل صحن رو فرش پهن کرده بودند. بابا یه پلاستیک بهم داد و کفشامو گذاشتم. دنبالش راه افتادم. از دور مامان و امیرعلی رو که داشتن قرآن میخوندن،دیدم. حوصله شیطنت نداشتم وگرنه کلی اذیتشون میکردم . _ سلاااااام. امیرعلی با لبخند جوابم داد. مامان هم به سر تکون دادن اکتفا کرد. وای وای وای چه استقبال گرمی . بعد از چند دقیقه تصمیم بر این شد که به خاطر کمر درد مامان ، مامان و بابا برن خونه و من امیرعلی بمونیم . . . . _ امیر امیرعلی:جانم؟ _ بهشت که میگن هینجاست ؟ توقع این سوال رو از نداشت ظاهرا که با تعجب نگام کرد . امیر علی: زینب درسته که تو همش پیش عمو بودی و همین متاسفانه ( یه مکث طولانی کرد) ولی خوب مدرسه که رفتی خواهری . _ میدونم منظور از بهشت و جهنم چیه . ولی خوب اینجا هم دسته کمی از تعریفایی که از بهشت میکنن نداره . امیرعلی:اره خوب اینجا بهشت زمین عزیزم. 🏴 @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Part09_جان شیعه اهل سنت.mp3
7.44M
📚رمان " جان شیعه، اهل سنت"( 9) ♥️" عاشقانه ای برای مسلمانان" رویکرد این اثر وحدت شیعه و سنی است. “جان شیعه، اهل سنت” رمانی بلندی است که حکایت از ازدواجی خاص و زندگی مشترکی متفاوت از چیزی که تا به حال در رمان های عاشقانه خوانده ایم، می کند. این کتاب فراتر از تصور مخاطبانش به مفهوم واقعی اتحاد و برادری بین شیعه و سنی پرداخته است. ✍ اثر فاطمه ولی نژاد 🌸 @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله..
همان حقیقتِ آشکار ———🌻⃟‌———— ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @rkhanjani
میدانی! هر بار که واژه ی را می بینم و می نویسم و می خوانم یک چیز در دلم می افتد و تمام وجودم را با خودش به کوچه پس کوچه های ترس و وحشت می برد ... آخَر حقیقتِ آشکار را که می گویند "همین خدای خودمان است و من و احتمالا شما در عمق جانمان حقیقتا احساسش کرده ایم! می بینم که_حالا نه با گفتار_ اما با هزاران رفتار و کردار انکارش می کنیم و هیچ ککمان هم به قول معروف نمی گزد... حالا بیا و ببین اگر پنهان می بود و در عمق جان مانوس نمی بود با این دل وامانده ی در گِل مانده ، ببین آنجا چه بر سرمان می آمد و با چه تیر می راندیمش و با چه توجیه انکارش می نمودیم ... می دانی چه می خواهم بگویم می خواهم بگویم ، همه جا حاضر و ناظرم، من از پس خودم برنیامدم حتی آنجا که در خانه ی دل مَسکن گرفته و عیان شده ای ! الهی خاک بر سرم بِشود با این همه ادعا، من حواسم پرت است ، تو حواست به من باشد لطفا ... 😓💔 ———🌻⃟‌———— ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روز به امام زمان عج سلام کنیم اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا مَولایَ یا صاحِبَ الزَّمانِ سلام بر تو ای مولای ما ای صاحب الزمان💐 @rkhanjani
- Ostad_aali.mp3
4.19M
استاد عالی : ((شکر نعمت)) ماجرای یکی از اصحاب امام رضا @rkhanjani
هدایت شده از نسیم فقاهت و توحید
# رمان از بهشت تا جهنم🌺👇
این سه روز مثل برق و باد گذشت. من و امیرعلی بیشتر اوقات حرم بودیم. نمیدونم چرا؟ ولی یه حس خاصی داشتم. انگار الان یه دوست صمیمی پیدا کرده بودم. احساس آرامشی داشتم که وقتی با حرفای عمو مقایسه میکردم در تناقص کامل بود. راستش به حرفاش شک کرده بودم. چون احساسم یه چیز دیگه میگفت و حرفای عمو چیز دیگه ای! حالا لحظه خداحافظی بود. یه غم خاصی تو دلم بود مثل وقتی که از یه دوست جدا میشی. نمیدونم چه حسی بود؟ برای چی بود؟ ولی یه حس غریبی نمی‌ذاشت برم. هه منی که تو این چند ساله اصلا امام رضا رو فراموش کردم و هر شناختی داشتم برای ده یازده سال پیش بود، حالا برام شده بود،یه دوست که درد دل باهاش برام سراسر آرامش بود. اما حالا داشتم از این دوست صمیمی که دوستیش از جنس عشق بود،جدا میشدم. رو به روی ضریح ایستادم. -امام رضا! ممنون بابت همه چی. بابت اینکه بهترین دوستم شدی. بابت گوش دادن به درددلام. کاش خیلی زود بازم بیام. یه بار دیگه چشمم دوختم به اون ضریح نورانی. که تا قبل از اینکه بیام اینجا برام یه جای بی اهمیت و معمولی بود ولی حالا شده بود مرحم دردام. زیر لب خداحافظی کردم و رفتم بیرون. با مامان اینا دم سقاخونه قرار گذاشته بودیم . رفتم همه اومده بودن و منتظر من بودن. امیرعلی چشماش قرمز شده بود و معلوم بود حسابی گریه کرده. اما هنوز هم لبخند رو لبش بود. با دیدن من لبخندش پررنگ تر شد و گفت: قبول باشه آبجی خانم. یه لبخند محو تحویلش دادم خب حوصله نداشتم اصلا. دلم نمیخواست برگردم. امیرعلی یه پارچه سبز گرفت طرفم. امیرعلی: اینو یادگاری از اینجا نگه دار تبرک شدس. _ امیر میدونی که من به تبرک و این چیزا اعتقاد ندارم. امیرعلی: خواهری خوب منم گفتم یادگاری. نگفتم برای تبرک که. یه لبخند زدم و گفتم: ممنون. بابا: خوب دیگه بریم. دوباره برگشتم و با غم به گنبد طلا نگاه کردم . دیگه باید بریم.... هی . . . . . با صدای امیرعلی چشامو باز کردم. امیرعلی: خواهری پاشو. گوشیت داره زنگ میزنه. _ کیه؟ امیرعلی: نمیدونم. با دیدن اسم عمو ناخوداگاه لبخند زدم اما با یاد آوری اینکه اگه الان از حس خوبم براش بگم مسخره میکنه، لبخندم محو شد. _ جونم؟ عمو_ سلام تانیا خانم. چه خبر؟ نرفتی اونجا چادری بشی برگردی که؟ _ عمو نفس بکش. نخیر چادری نشدم . شما چه خبر؟ زن عمو خوبه ؟ عمو: طلاق گرفتیم. با صدای بلند که بیشتر به داد شبیه بود گفتم _ چی؟ یه دفعه مامان و امیرعلی و بابا با ترس برگشتن سمتم. اگه بابا زود به خودش نمی‌اومده بود، صددرصد تصادف کرده بودیم. عمو: عههه. کر شدم. خوب طلاق گرفتیم دیگه. کلا تو این دو سه سال آخر دلم رو زده بود. به زور تحملش می‌کردم . . 🏴 @rkhanjani