هدایت شده از نـور الـمـهدے🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ز گهواره تا گور بسیجی ام بدجور😎✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲💭
داداشیا...
دشمن پشت سرتونه...
نه روبروتون!!
هدایت شده از ˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
از رفاقت تا شهادت:)🌿
‹ #رفیـق_گـراف›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۵۷ رسول: رسیدیم به جایی که معراج گفته بود .یه محوطه بزرگ و خاکی .روی
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۵۸
رسول: نمیدونم چقدر وقت گذشت که رئیس دست از سرمون برداشت و گفت امروز استراحت کنیم .با بیحالی و حال بشدت خرابی به طرف اتاقی که برامون داده بودن رفتم.اتاقی که صاحبش من و محمد بودیم .یه اتاق کوچیک که مثل زندان ها یه پنجره کوچیک بالای کار داشت و میتونستیم آسمون رو ببینیم و کمی روشنایی برامون داشت .وارد اتاق شدیم. در رو که بستیم دیگه نتونستم راه برم و به دیوار تکیه زدم و سر خوردم .حالم دست خودم نبود .بود؟نه نبود . جلوی چشمم چند تا آدم بی گناه کشته شدن و من هیچ کاری نکردم. سرم رو روی پام گذاشتم و اشکم ریخت .چقدر گریه کردم؟نمیدونم .ولی دیگه اشکی برام نمونده بود .محمد که کنارم بود دست گذاشت روی کمرم و در آغوشم کشید .گفته بودم آغوشش برام امنیت داره؟گفته بودم حتی حالم بدترین حال دنیا باشه ولی وقتی در آغوشش باشم حالم خوب میشه؟ با صدای ارومی لب زد.
محمد: میدونم حالت بده .حال خودمم بهتر از تو نیست .جلوی چشممون چند تا هموطن های بی گناهمون رو کشتن و نتونستیم کاری کنیم .اما رسول ما اون روزی که اومدیم توی این شغل تعهد دادیم با هر شرایطی کنار بیایم و جا نزنیم .قول دادیم از مردم کشورمون محافظت کنیم و تا جون داریم برای دفاع از کشورمون قدم برداریم .حالا همچین موقعی هست .درسته چند تا هموطن هامون رو جلوی ما کشتن اما مطمئن باش انتقام خون ریخته شده ی اونا و تمام اون ادمایی که به بدست این نامردا کشته شدن رو میگیریم .اما الان باید از خودمون شروع کنیم .سعی کن جلوشون جوری رفتار نکنی که بهت مشکوک بشن.فقط یکم تحمل کن تا بتونیم جای اون افراد رو پیدا کنیم و مدارک رو بدست بیاریم .
رسول: درسته .آقا من امروز صبح خواستم برم بیرون صداشون رو شنیدم که گفتن از طرف رئیس دستور دارن باید برن سراغ ادمایی که از هاتف و سینا گرفتن . مخفیانه دنبالشون رفتم تا رسیدم به یه سوله که حدودا ده دقیقه ای از اینجا فاصله داره .
محمد: واقعا؟ پس اگر درست گفته باشی فقط مونده مدارک رو پیدا کنیم .
رسول: بله درسته .
خواستم حرفی بزنم که با صدای محکم در سرم رو بلند کردم .ترسیده نگاهی به محمد انداختم .سریع بلند شد .در رو باز کرد که دو نفر به داخل هلش دادن .به طرفشون رفتم که سریع یکیشون دستم رو محکم گرفت و طوری فشار داد که حس کردم استخوان های دستم شکست .نگاهی به محمد انداختم .سرش بر اثر ضربه ای که هلش داده بودن و به دیوار خورده بود خونی شده بود .دستش رو به طرف سرش برد اما همون موقع دستش گرفتار دستای قدرتمند اون یکی شد.دستامون رو باطناب های زخیمی بستن و به طرف بیرون هلمون دادن .آخرین لحظه نگاهم به نگاه ترسیده معراج خورد که گوشه ای ایستاده بود .با صدای کسی که معراج رو صدا زد سرم رو به طرف مخالف برگردوندم و خیره شدم به محمد .یعنی فهمیدن؟به این زودی؟اما ما کارای ناتمومی داشتیم.تنها امیدم به این هست که معراج فهمید چه اتفاقی افتاد و اگر بلائی سر من و محمد بیاد اون به بچه ها اطلاع میده.با کشیده شدن دستم و دردی که توی دستم پیچید نگاهم رو دوختم به اون کسایی که داشتن ما رو میبردن.حالا میتونم حال اون مرد های بی گناه رو که چند دقیقه قبل کشته شدن درک کنم .خودمم درست مثل اونا به زور داشتم کشیده میشدم .یکدفعه روی زمین افتادم .اما انگار اونا هیچی نمی فهمیدن.دستم رو محکم تر گرفت و روی زمین کشوندم.پاهام روی زمین کشیده میشد و درد بود که حس میکردم و خیسی خون که احتمالا به خاطر زخم شدن پام بر اثر کشیده شدن روی زمین بود .با صدای محمد نگاه لرزونم رو بهش دادم .اونم داشتن به زور میاوردن.حالا من روی زمین افتاده بودم و دستام بسته بود و کشیده میشدم روی زمین .محمد هم سعی میکرد دستاش رو از حصار دست های اون یکی در بیاره اما اون همش با صدای بلند فریاد میزد حرکت کنیم .قطره اشکی روی صورتم فرود اومد .من نتونستم به قولم عمل کنم 🥺من به همه قول دادم محمد رو سالم برگردونم پیششون اما حالا دیگه تمام اون قول ها زیر زمین خاک شد .همه ایستاده بودن و ما داشتیم زیر نگاه و پوزخند های اونا به طرف اتاقی که مال رئیس بود برده میشدیم .دیگه سوزش پام رو حس نمی کردم. نگاهی به پام که حالا رنگ سرخ خون رو به خودش گرفته بود انداختم .مشخصه باید زخمی هم بشه .این همه راه روی زمین کشیده شدم ونه دمپایی و نه کفش پام بود .معلومه باید پام زخم بشه .به زور دم اتاق رئیس بلندم کردن .با ایستادنم درد بشدت بدی توی پام پیچید .نفسم برای ثانیه ای رفت و برگشت .نگاهی به پام انداختم .خونریزی بیشتر شده بود .محمد هم کنارم آوردن و حالا نگاه محمد حالت ترسیده داشت و به پاهام خیره بود.در باز شد و ما به داخل پرت شدیم .رئیس با حالت عصبانی ایستاده بود و اسلحه دستش بود .شعله های خشم توی چشماش مشخص بود .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.تعهد
پ.ن.خطر😈
پ.ن.اسلحه...
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
هدایت شده از گُمْنامچوفاطِمهۜ¹⁵¹
5.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
منزل به منزل کاروان نور می آید؛
ای کربلا دارد حسین از دور می آید!
روز عرفه ✨
روزیست که✨
دست هامان به دامان خدا گره می خورد🙏
تا
با نوای یا حسین💚
مولایمان امام زمان را طلب کنیم🙏
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🕊♥️