روز عرفه ✨
روزیست که✨
دست هامان به دامان خدا گره می خورد🙏
تا
با نوای یا حسین💚
مولایمان امام زمان را طلب کنیم🙏
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🕊♥️
•°•°ره رو عشق°•°•
یکی از رفقا درخواست پروفایل روز عرفه داشتن😊
خوشا آنان که با حق آشنایند
مطیع محض فرمان خدایند
چو ابراهیم اسماعیل خود را
فدای امر الله می نمایند
عید سعید «قربان»، جشن «تقرب» عاشقان حق مبارک
سلاممممم
عیدتون مبارک باشه رفقا🙃
امروز دوتا پارت داریم 😉
حالا برای چی؟
امروز علاوه بر اینکه عید قربان هست تولد بنده هم هست😁
برای همین یه پارت عیدی و یه پارت به مناسبت تولدم میدم😊
بریم سراغ یکی از پارت ها😉
بعد از ظهر هم اون یکی رو میدم🙂
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۵۸ رسول: نمیدونم چقدر وقت گذشت که رئیس دست از سرمون برداشت و گفت امر
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۵۹
رسول: اسلحه رو روی سر محمد گذاشت .یه لحظه قلبم از حرکت ایستاد . با ترس خیره شدم به محمد که حالا فقط به رئیس نگاه میکرد .رئیس با صدای بلند و عصبی به زبون عربی گفت.
رئیس داعشی ها:چرا شما دوتا شلیک نکردید ؟؟؟مگه نگفتم همه باید با اسلحه هاشون شلیک کنن؟؟؟؟هاااا؟
محمد(علیهان):آقا راستش ..راستش اسلحه های ما خراب بود .هر کاری کردیم نتونستیم شلیک کنیم .
رئیس رو کرد سمت یکی از همونایی که مارو آورده بودن و گفت .
رئیس داعشی ها: برو بگو معراج به همراه اسلحه های این دوتا بیاد .
معراج:وقتی رایان و علیهان رو بردن فهمیدم دلیل کارشون باید چی باشه .پشت در ایستادم .با شنیدم صدای علیهان که گفت اسلحه ها خراب بوده نگاهی به اسلحه هاشون که دستم بود و یکی از افراد بهم داده بود انداختم .تنها کاری که میتونم بکنم همینه. سریع تکه ای از اسلحه رو شکوندم تا خراب بشه و نتونه شلیک کنه .یکدفعه در باز شد و گفتن برم داخل .آروم داخل شدم .رئیس به طرفم اومد و گفت .
رئیس داعشی ها:این اسلحه های این دوتا هست؟
معراج:بله قربان .
محمد: یکدفعه رئیس یکی از تفنگ هارو برداشت و به طرفم گرفت و گفت .
رئیس داعشی ها:همین الان به طرف رایان شلیک کن .
محمد(علیهان): با شک بهش نگاه کردم .ازم چی خواست؟ گفت به طرف رسول شلیک کنم .من نمیتونم .حاضرم خودم رو لو بدم و بگم که نفوذی بودم اما به برادرم شلیک نکنم .رسول با بغض بهم خیره شد و چشماش رو روی هم گذاشت اما من نمیتونم .نگاه ترسیده ای به معراج کردم سرش رو سریع تکون داد .با این کارش کمی امید بهم داد .با صدای رئیس که گفت (پس چرا شلیک نمیکنی )اسلحه رو روی شانه ام گذاشتم .لرزش دستام برای اولین بار اینجور بود .زیر لب صلواتی فرستادم .نگاهم به چشم های بسته رسول افتاد .چشمام رو بستم و ماشه رو فشار دادم.صدایی به گوش نرسید.اروم چشمام رو باز کردم و خیره شدم به رسول که سالم جلوم ایستاده .رئیس به طرفم اومد و اسلحه رو ازم گرفت .سر اسلحه رو به طرف رسول گرفت و ماشه رو فشار داد .بازم هیچی .کار نمی کرد . نگاهی به معراج انداختم .لبخندی زد و آروم پلک هاش رو روی هم گذاشت .پس کار معراج بود. پس اون بود که جونمون رو نجات داد .رئیس اون یوی اسلحه رو هم امتحان کرد اما اونم همون طور بود .اسلحه هارو روی میز گذاشت و خودش نشست و گفت .
رئیس داعشی ها:شانستون داد که اسلحه هاتون خراب بود وگرنه میدونستم چیکارتون کنم .
رسول(رایان):آقا اگر اسلحه هامون سالم بود که شلیک میکردیم .
رئیس داعشی ها:سریع برید از اینجا .
رسول:به زور پام رو تکون دادم و حرکت کردم .محمد زیر بغلم رو گرفت و معراج هم طرف دیگه ام ایستاد و کمک کرد حرکت کنم .باورم نمیشه .فقط چند قدم با مرگ فاصله داشتیم.
محمد: از عرقی که روی پیشونیش نشسته بود مشخصه درد داره اما سعی میکنه چیزی نگه .به زور به اتاق خودمون رفتیم و داخل شدیم. با کمک معراج رسول رو روی زمین نشوندیم. نگاهی پاهاش انداختم .خونریزی داشت. احتمالا توی پاش چیزی رفته .قبل از اینکه بلند بشم رو به معراج کردم و گفتم: معراج جان دمت گرم .ممنونم که نجاتمون دادی .
رسول: آروم چشام رو باز کردم و لب زدم: آره علیهان راست میگه.ممنون
معراج: ای بابا نگید این حرف ها رو .وظیفه ام بود .
محمد: به هر حال ما جونمون رو مدیون تو هستیم.
از جام بلند شدم و چند تا وسیله پزشکی که توی اتاق بود رو آوردم و جلوی پای رسول زانو زدم .
آروم دستمال رو به طرف پاش بردم تا خون های روی پاش رو تمیز کنم اما با برخورد دستمال دستش مشت شد و صورتش از درد جمع شد .سعی میکرد لبش رو گاز بگیره تا صداش در نیاد. سریع دستمال رو به پاش کشیدم و خون هارو پاک کردم اما حس میکردم لرزشی که پاش داشت رو .نگاهم خورد به پاش که تکه بزرگی شیشه کف پاش رفته بود .رو به معراج گفتم:میشه بری یه دکتری چیزی بیاری؟پاش بخیه نیاز داره .
معراج: سری تکون دادم و چشمی زیر لب گفتم .سریع از اتاق خارج شدم و به طرف اتاق دکتر رفتم .
رسول: درد پام هر ثانیه بدتر میشد و انگار شیشه ای که توی پام رفته بدتر داره توی پام فرو میره.با صدای در چشمام رو به زور باز کردم و نگاه بیجونم به چهره ی دکتر افتاد .محمد سریع بلند شد و براش توضیح داد چه اتفاقی افتاده .نمیدونم چقدر گذشت که با دردی که توی دستم پیچید نگاهم رو بهش دادم .سرم زده بود .توش یه بی حسی هم زد .آروم آروم بدنم بیحس شد .با وجود بیحسی اما حس میکردم که پام داره بخیه میخوره .حس رد شدن سوزن از پوستم آزارم میداد .حدودا پنج دقیقه ای طول کشید تا بخیه زد و باند پیچی کردش.رو به محمد کرد و بعد از گفتن اینکه یه قرص بهش میده تا هر وقت درد داشتم بخورم از اتاق خارج شد .
محمد هم سریع به طرفم اومد و کنارم نشست .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.بخیه😬
پ.ن.شلیک کن...
پ.ن.شانسشون داد🥲
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۵۹ رسول: اسلحه رو روی سر محمد گذاشت .یه لحظه قلبم از حرکت ایستاد . ب
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۶۰
رسول: دستم رو توی دستاش گرفت.دستای من یخ بود یا محمد؟نمیدونم اما هرچی بود دستای گرم و سردمون تضاد خاصی رو اینجا کرده بود .آروم آروم حس خستگی توی بدنم پیچید .سرم رو روی شونه ی محمد گذاشتم و چشام رو بستم .انگار منتظر بودم چشام بسته بشه که بخوابم .همون موقع چشام گرم شد و به خواب رفتم.
محمد: خیره شدم به چهره رنگ پریده اش .این چند روز که اومدیم خیلی سختی کشید .بهش گفتم نباید بیاد اما گوش نداد .یادم افتاد به سرم .دستم رو به سرم زدم که با خیسی خون مواجه شدم .آروم سر رسول رو روی پشتی گذاشتم و خودم بلند شدم .دستمالی برداشتم و خون رو پاک کردم .نگاهم به گوشی خورد .به طرفش رفتم و شماره ی محسن رو گرفتم .باید از حال داوود باخبر بشم .کنار گوشم گذاشتم و منتظر جواب شدم .صدای بوق توی گوشم پیچید .حدودا چهار تا بوق خورد که صدای محسن توی گوشم پیچید .
(محتوای تماس)
محمد:سلام محسن .
محسن: سلام محمد جان .خوبی؟
محمد: ممنون .داوود بهوش اومد؟
محسن: آره. به رسول گفتم بهت نگفته؟
محمد: خداروشکر .نه نگفته .یه ماجرایی پیش اومد که بعدا میگم اما خب نتونست بگه .میشه گوشی رو بدی به داوود ؟
محسن: باشه صبر کن .تازه بردنش بخش .
محمد: باشه ای گفتم که همون موقع صدای ضعیف و اروم داوود به گوشم خورد .لب زدم: سلام دهقان فداکار .دوباره چیکار کردی؟؟
داوود : با صدای آقا محمد انگار بهم انرژی داده باشن لبخند محوی زدم و گفتم: سلام اقا .من کاری نکردم ایندفعه تیر خودش اومد. گفت دوسم داره برا همین بهم خورد .
محمد: به به میبینم تیر خوردی بانمک شدی .اگه اینجوریه بگم یکی هم به رسول بخوره تا یکم بامزه بشه .بعد دوتایی بیاین سایت منو دق بدید .
داوود: چشم.
محمد: چی چشم؟
داوود : اینکه بیایم سایت و ...
محمد: اِ .که اینطور باشه .
داوود: آقا رسول هست؟
محمد: آره اما خوابیده .
داوود: آهان باشه .سلام برسونید بهش .
محمد: چشم .اجازه میدی برم؟؟
داوود : اجازه ماهم دست شماس .
محمد: مراقب خودت باش دهقان .من میخوام وقتی برگشتم سالم باشی 🙂😉
داوود : چشم .شما هم مراقب باشید .
محمد: چشم .من دیگه برم. خواستم فقط ببینم حالت چطوره. خداحافظ.
داوود : خدانگهدار.
محمد: تماس رو قطع کردم و نگاهی به رسول انداختم .داشت سعی میکرد چشماش رو باز کنه .آروم کنارش نشستم که با دیدنم لب زد .
رسول: آقا با داوود حرف میزدید؟؟
محمد: آره. نگران نباش حالش خوبه
رسول: میشه زنگ بزنید منم باهاش حرف بزنم؟لطفا .
محمد: اینقدر حرفش رو مظلومانه زد که جای حرف دیگه ای برام نزاشت و باشه ای گفتم دوباره شماره ی محسن رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم .صدای محسن به گوشم رسید.
(محتوای تماس)
محسن: جانم .
محمد: سلام .ببخشید دوباره زنگ زدم .
محسن: سلام.نه بابا اشکال نداره .جانم.
محمد: راستش رسول بیدار شد .گفت میخواد با داوود حرف بزنه .میشه گوشی رو بدی بهش .
محسن : باشه صبر کن یه لحظه.
داوود: الو .
محمد: سلام داوود جان .رسول میخواد باهات حرف بزنه .
داوود: سلام .باشه لطفا گوشی رو بدید بهش 🥺
رسول: ا..لو..داوود 🥺
داوود: جان داوود .جانم داداش .
رسول: سلام .تو دوباره دهقان بازی در آوردی؟مگه نگفتم مراقب خودت باش .(با بغض )
داوود: سلام داداشم .ببخشید دیگه مراقبم.
رسول: دلم برات تنگ شده .
داوود: منم همینطور .زود بیا پیشمون .
رسول:چشم انشاالله .حامد هست؟
داوود: آره صبر کن یه لحظه .
حامد: الو .
رسول: سلام داداش حامد .
حامد: رسول خودتی؟؟پس چرا زنگ نمیزدی این چند روز؟؟🥺
رسول: آره خودمم .ببخشید نمیتونستیم ریسک کنیم و زنگ بزنیم .
حامد: اشکال نداره .حالتون خوبه؟
رسول: آره خوبیم. شما خوبید؟بچه ها و کیان و بقیه خوبن؟
حامد: آره همه خوبن .نگران تو بودن فقط .
رسول: نگاهی به محمد انداختم و با لبخند محوی گفتم:احتمالا جای گروگان هارو پیدا کردیم .یکم مونده فقط تا برگردیم .
حامد: خداروشکر .موفق باشید .
رسول :ممنون .خب دیگه برم کاری نداری؟
حامد: نه داداش .خداحافظ.
رسول: خدانگهدار .
رسول : تلفن رو قطع کردم و دست اقا محمد دادم .ازم گرفت و گفت .
محمد:میبینم که با رفیقات حرف زدی حالت خوب شده؟
رسول: خنده صدا داری کردم و گفتم:آره دیگه. رفیق به درد این روزا میخوره .
محمد: تلفن رو گرفتم و همون طور که بلند میشدم لب زدم: بله شما درست میگی .حالا هم یکم استراحت کن که باید عصر بریم ببینیم مکانی که گفتی درسته یا نه .
رسول: چشم .
رسول: دراز کشیدم و خوابیدم .این خواب برام خیلی خوبه .بعد از یه خطر که احتمال مرگم توش بود با رفیقام حرف زدم .حالا که صداشون رو شنیدم و دلتنگیم برطرف شد دیگه خطر برام معنی نداره .حالا دیگه تنها فکرم باید نجات این ادمای بی گناه باشه .همین...
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.تضاد🖤❤️
پ.ن.مراقب خودت باش :)
پ.ن.حرف هاشون 🙂
پ.ن.رفیق به درد این روزا میخوره 😉
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
هدایت شده از گُمْنامچوفاطِمهۜ¹⁵¹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۹ روز دیگه عید غدیرهه😍
سیدای کانال توجه بفرمایید😂
الخصوص اجی سادات جااااااانم😂
من عیدی میخواما😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هنوز باورم نمیشه امتحانات تموم شده😐😂
https://eitaa.com/romanFms