eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
میبینم که خیلی مشتاق هستید پارت بعد رو بخونید😂 اخه مشکل اینجاست اگه این پارت رو بدم مشتاق میشد بعدیش رو هم بخونید😁😂
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۶۷ رسول: محمد نگاهی بهم کرد و پلاک رو به طرفم گرفت. لبخندی زدم و پلا
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد:داشتم میدویدم. نمیدونم چیشد یکدفعه خیلی ناگهانی یه ماشین جلوم پیچید و باعث شد یهو متوقف بشم.با ایستادنم صدای شلیک دوتا تیر شنیدم و درد وحشتناکی توی پام و دستم پیچید .چشمام از درد بسته شد و روی زمین سقوط کردم.از درد نمیتونستم تکون بخورم و با همون چشمایی که از شدت درد روی هم فشرده میشد دیدم که داعشی ها دارن میان سمتم.دستم رو گرفتن و روی زمین کشوندنم.دستم تیر خورده بود و خونریزی داشت.ایناهم که بدجوری از همون تیکه ای که تیر خورده بود گرفتن و فشار دادن و باعث شده بود نفسم از شدت درد بند بیاد. اخرین چیزی که دیدم پرتاب کردنم به داخل ماشین بود و حرکت به جایی که شاید قتلگاه باشه برام.چشمام روی هم رفت و تاریکی... (عالم خواب) رسول:داداش کجا میری؟پس چرا منو نمیبری؟هنوزم وقتش نشده؟ مهدی: نه داداش رسول .فعلا باید بمونی.تو که نمیخوای مثل من پشت همرو خالی ‌کنی؟پس بمون .هنوز وقت داری پس به خوبی ازش استفاده کن. رسول: داداش کمک کن.کمک کن محمد بتونه از اینجا بره. من به همه قول دادم محمد رو سالم بفرستم. مهدی:هر چی خدا بخواد همون میشه. رسول: پلک های سنگینم رو از هم جدا کردم.نفس کشیدنم همراه با درد بود و چشمام تار میدید.رد خون رو کنار دستم حس میکردم.اما من که زخمی نشدم .خون از کجاس؟ سرم رو به زور تکون دادم.گردنم خشک شده بود .با چیزی که دیدم نفس کشیدن رو فراموش کردم .ا..او..اون..اون محمد بود؟ اون اینجا چیکار میکنه؟؟ چجوری هر دوتامون رو گرفتن؟؟ این خون از کجاس؟ محمد تیر خورده ؟آره. صدای شلیک دوتا تیر پشت سر هم مربوط میشد به ماجرای دستگیری محمد. نگاهم به سرتاسر بدنش انداختم.با دیدن دستش و پاش که خون ازش جاری بود کپ کردم. دو تا تیر خورده و هنوز اینجاس؟خون از دست داده حالش بده بعد اینجاس؟؟ خواستم برم کنارش اما نمیتونستم.نگاهی به خودم انداختم که دیدم دست و پاهام رو بستن. لعنتی.محمد حالش بده🥺 بغضی که توی گلوم جا خشک کرده بود خیلی غیر ارادی بود .با بغض و صدای آرومی لب زدم:محمد بلند شو.محمد داداشی🥺جون من بیدار شو.محمد جون رسول چشات رو باز کن💔 محمد: درد توی بدنم میپیچید و با هر نفسی که میکشیدم دستم و پام بدجوری تیر میکشید.با صدای آروم و بغض آلود ‌کسی هوشیار شدم.صدای قسم دادن های رسول به گوشم میخورد اما نمیتونستم چشمام چشمان رو باز کنم. حتی قدرت نفس کشیدن راحت هم نداشتم.به زور لای چشمام رو باز کردم.انگشت اشاره ام رو تکون دادم تا بفهمه بهوشم. رسول: دستش رو تکون داد و چشماش رو آروم باز کرد.بغض و شادی ام باهم مخلوط شده بود و تبدیل به اشک شده بود. محمد: نفس دردناکی کشیدم و با بیحالی لب زدم:رسول تورو چجوری گرفتن؟ رسول: نمیدونم. محمد: یعنی چی نمیدونی؟نکنه خودت اومدی؟😐 رسول: نه من حالم بد شد و از حال رفتم.بیدار شدم دیدم اینجام. محمد: حالا حالت خوبه؟؟چیزیت که نشده؟ رسول: لبخندی زدم و گفتم: محمد تو خودت تیر خوردی بعد تو این موقعیتم به فکر حال منی؟ محمد: من مهم نیستم تو مهمی. رسول: اخمام توی هم رفت و گفتم:یعنی چی؟محمد من حاضرم برم و بگم که من مدارک رو برداشتم اما تو سالم باشی. محمد: تو همچین کاری نمیکنی .حق نداری خودت رو بندازی جلو.فهمیدی؟ رسول: محمد میخوای چیکار کنی؟بگو؟ محمد: نمیدونم هنوز ولی حتما باید یه راهی باشه. رسول: خیره شدم به چهره محمد.عرق سرد روی پیشونیش نشسته بود و خونریزی پاش بدجوری باعث ترسم شده بود .سعی میکرد جلوی من بروز نده که درد داره اما مشخص بود .نگاهی به دستم که با طناب محکم بسته شده بود انداختم.با استفاده از چند تا تکنیک ریز دستم رو باز کردم و بعد از اون پام رو هم باز کردم و سریع بلند شدم.اب دهنم رو قورت دادم و نگاهی به اطراف انداختم.هیچی نبود. نگاهم به کاپشنم افتاد.برام مهم نیست که سردم میشه حالا فعلا محمد مهمه.سریع در اوردمش و تیکه ای از پارچه رو به زور پاره کردم. آروم کنار محمد نشستم و خیره شدم به چشمای مشکی رنگش .با ناراحتی لب زدم:ببخشید محمد.معذرت میخوام بابت کاری که قراره بکنم. محمد: خواستم حرفی بزنم که.... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.محمد تیر خورد😱 پ.ن.خونریزی💔 پ.ن.رسول میخواد چیکار کنه❤️‍🩹 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
اینم پارت هدیه دلم میخواد با دیدن نظرات زیبا و زیادتون انرژی بدید بهم🥲
شماره تلفنـ حرمـِ امـام‌رضـا🥺♥️ 05148888 •[بالاےضریح‌میڪروفون‌نصب‌شده]• زنـگ‌زدیـن‌واشڪتـون‌ دࢪ اومـد بعددعاےفرج‌ماروهم دعاڪنید🥀
میشه امشب بشیم ۷۱۰؟؟ پارت هیجانی میدم🙂😉
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۶۸ محمد:داشتم میدویدم. نمیدونم چیشد یکدفعه خیلی ناگهانی یه ماشین جلو
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد: خواستم حرفی بزنم که با درد وحشتناکی ‌که توی دستم پیچید سرم رو محکم به دیوار پشت سرم کوبیدم. درد وحشتناکی توی بدنم پیچید و ناخودآگاه بدنم به لرزه در اومد . رسول: دستم رو گوشه ی زخم گذاشتم و با یه حرکت فشارش دادم و تیر رو به زور در آوردم.با حرکتم محمد بدجوری دردش گرفت و سرش رو محکم به دیوار کوبید.سریع گلوله رو انداختم و پارچه رو دور دستش پیچوندم.نمیتونستم بزارم تیر توی دستش بمونه تا عفونت کنه.اینجوری لااقل خیالم راحت تره. حالا نوبت پاش هست.دیگه فهمیده قراره چیکار کنم و این باعث میشه ناخودآگاه بدنش عکس العملی نشون بده که نتونم گلوله رو در بیارم.باید یه کاری کنم که حواسش پرت بشه یا حتی شده یه جوری بیهوشش کنم. یاد آموزش ها افتادم. دستم رو پشت گردنش گذاشتم و با حرکتی بیهوشش کردم.این حرکت خیلی خطرناکه چون اگر اشتباه انجامش بدیم ممکنه فرد قطع نخاع بشه یا بمیره برای همین بعد از مدت ها که در این کار باشیم بهمون یاد میدن و البته من این حرکت رو اول از مهدی یاد گرفتم.اون اوایل که فهمیدم به اون یاد دادن اما من هنوز نتونستم یاد بگیرم مهدی بهم گفت باید چیکار کنم. نگاهی به محمد که بیهوش شده بود انداختم.باید قبل از اینکه بهوش بیاد انجامش بدم.پارچه ی دیگه ای کندم و دستم رو دور زخم پاش گذاشتم.با آموزش هایی که دیده بودم میدونستم باید با چه فشاری و چطوری تیر رو خارج کنم.سریع تیر پاش رو هم خارج کردم و پارچه رو بستم .نگاهم به پارچه ی دستش که حالا خونی شده بود انداختم.ای بابا .اینطور باشه که حالش بدتر میشه.تیکه پارچه ی دیگه ای بریدم و دوباره بستم تا جلوگیری بشه از خونریزی زیادی که داره.اروم دستم رو با تیکه پارچه ای پاک کردم و گوشه ای نشستم. (مکان:ایران-سازمان اطلاعات ) محسن:با بچه ها توی اتاق نشسته بودیم. امروز داوود با کلی اصرار تونست اجازه بگیره تا بیاد سایت .البته که قراره بیاد پیش بچه ها و نمیتونه کاری انجام بده.گوشیم زنگ خورد . برداشتم و با دیدن شماره ی معراج لب زدم:احتمالا محمده. سریع جوابش دادم اما با شنیدن صدای هراسون و ترسیده معراج از جام بلند شدم .به طوری که بچه ها با ترس نگاهم کردن.با حرفی که معراج زد ناخودآگاه گوشی از دستم پرت شد و ذهنم رفت با اون روزی که با محمد و رسول خداحافظی کردیم.بچه ها ترسیده بودن و هی میپرسیدن چی شده‌.اما من نمیتونستم بهشون بگم. چی بگم اخه؟چطور بگم بهشون؟ بگم فرمانده و برادرشون شناسایی شدن؟بگم معلوم نیست کجا هستن؟ بگم چی؟ داوود:با خوشحالی و کلی اصرار از بابا هم اجازه گرفتم و راهی سایت شدم.چون نمیتونستم سوار موتور با ماشین بشم برای همین تاکسی گرفتم .حدودا بیست دقیقه طول کشید تا رسیدم .وارد سایت شدم. هنوز درد داشتم اما سعی میکردم حرفی نزنم تا مبادا اجازه ندن دیگه بیام.دستی به پیشونیم که حالا عرقی که از شدت درد روش نشسته بود کشیدم و پاکش کردم.به زور از پله ها بالا رفتم و پشت در اتاق آقا محسن ایستادم.خواستم در بزنم اما با صدایی که شنیدم و حرفی که زده شد کپ کردم. خیلی خیلی غیر ارادی پاهام لرزید و دستم رو به زور به دیوار گرفتم تا نیوفتم اما نتونستم و اخرش محکم روی زمین افتادم که از شدت درد دستم مشت شد و فقط تونستم به در بکوبمش. محسن:به زور به خودم مسلط شدم.بچه ها همش میپرسیدن چی شده .به زور لب هام رو از هم جدا کردم و لب زدم:گفت شناسایی شدن.گرفتنشون و معلوم نیست الان کجان. حامد: چ..چی؟دارید شوخی میکنید؟؟؟ بگید شوخیه .آقا محسن توروخدا بگو شوخیه.جدی نیست درسته؟ محسن: حامد شوخی نیست.معراج گفت صبح شناسایی شدن و فقط فهمیده نتونستن فرار کنن و گرفتار شدن. فرشید:مگه میشه ؟امکان نداره.از جان بلند شدم و به طرف بیرون قدم برداشتم .صورتم چه سریع خیس از اشک شد.خواستم در رو باز کنم که صدای ضربه ای به در اومد.سریع در باز کردم اما با دیدن اون صحنه اولش متعجب اما بعدش نگران و ترسیده کنار داوود زانو زدم.از شدت درد صورتش در هم شده بود و رو به قرمزی میزد.بچه ها ترسیده اومدن کمک و به زور بلندش کردیم اما حالش بدتر از چیزی بود که فکر میکردم. کیان :حالم خراب بود اما الان اول باید ببینیم داوود چی شده.سریع بهش کمک کردیم روی صندلی بشینه.از شدت درد دستش روی زخمش بود .نگاهی به زخمش کردم اما با چیزی که دیدم متعجب و ترسیده بهش نگاه کردم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.تیرهارو در اورد❤️‍🩹 پ.ن.محسن و بچه ها فهمیدن... پ.ن.حال بد داوود 🖤 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
اینم یه پارت هیجانی به مناسبت ۷۱۰ نفره شدنمون🙃 بمونید برامون رفقا نظرات فراموش نشه
رفقا لطفا به این پیام توجه کنید .
سلام. به به میبینم که ماشاالله خیلی خوبم بلد هستید لفت بدید توی یه روز ۴ نفر عالیه🙂💔 به هر حال من پارت میدم برای اون رفقایی که باهام همراه هستن و پا به پام حتی توی شرایط سخت و امتحانات اومدن.بریم بخونیم؟😉