8.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هله عیده
هلهله عیده
از غدیر خم تا #مباهله عیده
#محمدحسین_پویانفر🎙
#عید_غدیر🌺
#روز_مباهله☀️
https://eitaa.com/romanFms
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی بابام میگه شبا با کی میری بیرون
https://eitaa.com/romanFms
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منو با خودت ببر دبی دبی😂😂😂
از باب عید و شوخی ببینید وگرنه ما از اون خانواده هاش نیستیم و تو تاکسی گوش دادیم و درخانواده مذهبی چشم به جهان گشودیم😂😛
#انتخابات
✔️https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۷۲ محمد: خواستم حرفی بزنم که صدای در بلند شد .رئیس اومد داخل و با د
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۷۳
معراج: سریع به طرف اتاق رفتم .وارد اتاق علیهان و رایان شدم .تمام اتاق به هم ریخته بود .قبل از اینکه بگیرنشون اینجور نبود .اومدن اتاق رو گشتن.سریع به طرف کاشی زیر موکت رفتم و موکت رو بالا زدم.کاشی رو در آوردم و گوشی رو برداشتم.نگاهی به بیرون انداختم کسی نبود .سریع گوشی رو روشن کردم و شماره ی آقای عبدی رو گرفتم .نگاهی به اطراف اتاق انداختم.با شنیدن صدای آقای عبدی سریع سلام کردم .
(مکان:ایران_سازمان اطلاعات)
آقای عبدی: کنار محسن و بچه ها ایستاده بودم.داوود حالش بهتر بود اما هنوز نمیتونست تکون بخوره .با صدای گوشیم بچه ها نگاهشون به طرف من چرخید.تلفن رو برداشتم .شماره ی معراج بود .سریع جواب دادم .سلام کرد که متقابلا جوابش رو دادم.
معراج:آقای عبدی تونستم محلی که علیهان و رایان رو گرفتن پیدا کنم .آقا ردیاب رو دادم دست رایان.میتونید ردیاب رو فعال کنید .
آقای عبدی: خداروشکر ممنونم ازت معراج .مراقب خودت باش .از دور هم هوای بچه های مارو داشته باش تا ما بتونیم کارا رو انجام بدیم برای آزاد کردنشون.
معراج:چشم .من باید برم تا شک نکردن. فقط یه چیزی متاسفانه علیهان تیر خورده .شنیدم رایان تونسته تیر هارو خودش خارج کنه و بخیه زده اما باید زودتر از اونجا بیان بیرون .با اجازه من برم خداحافظ
آقای عبدی:به سلامت
آقای عبدی: تلفن رو قطع کردم.بچه ها با نگاه های سوالی به من نگاه میکردن.اروم لب زدم:معراج بود.
محسن:تا اسم معراج اومد از روی صندلی بلند شدم و با نگرانی گفتم:چی شده آقا؟ خبری داد؟؟
آقای عبدی: تونسته پیداشون کنه.ردیاب رو داده به رسول.
داوود: و..واقعا؟؟یع..یعنی الان پیداشون میکنیم؟🥺
آقای عبدی: به امید خدا . فقط یه چیزی .گفت محمد تیر خورده بوده که رسول تونسته درمانش کنه .سعید سریع برو به علی بگو ردیاب رو فعال کنه و محل دقیق رو پیدا کنه .
حامد: آقا منم میتونم انجام بدم.من و رسول هر دو باهم درس خوندیم و اون همه ی کار هایی که مربوط به هک و ردیابی هست رو به طور دقیق و پیشرفته به من آموزش داده .اگر میخواید میخواید من انجام بدم.
آقای عبدی: سریع برو حامد .امیدمون به توعه سریع پیداشون کن تا بتونیم راهی برای نجاتشون پیدا کنیم.
حامد: چشم اقا .
سریع بلند شدم و رفتم پشت سیستم آقا محسن.شروع به ردیابی کردم.
اگر رسول بود میخواست بگه تا وقتی استاد هست تو چیکار داری اما حالا که نیست من باید جای اون باشم.باید پیداشون کنم.دکمه ی آخر رو هم زدم و منتظر دیدن صفحه شدم.صفحه ای که برام بالا اومد نشون میداد حدودا دو کیلومتر از پایگاه اصلی فاصله دارن.لبخند روی صورتم نشست و لب زدم: پیداش کردم :)
محسن: کنار حامد ایستادم و خیره شدم به مختصاتی که محل رسول و محمد رو نشون میداد .آقای عبدی چند ثانیه ای رو فقط راه رفت و بعد رو به من گفت .
آقای عبدی: آماده ی جلسه باش محسن.
محسن: چشم آقا.
(اتاق جلسه)
آقای عبدی:بچه ها همون طور که میدونید ما نمیتونیم تا حد امکان خودمون دخالتی داشته باشیم و بهتره نیروهای نفوذی کار رو انجام بدن.شما اول از همه باید برید هاتف و سینا رو دستگیر کنید.امکان داره هر لحظه برن سراغ حذف کردنشون پس باید به موقع و عاقلانه عمل کنیم.حکم قضایی برای دستگیری هاتف و سینا رو میگیرم .همین امروز برید سراغشون.با مدارکی که محمد و رسول به دستمون رسوندن و مدارکی که از قبل داشتیم گناهکار بودنشون ثابت میشه .با بچه های نفوذی هم صحبت میکنم. باید در اولین فرصت برن سراغ محمد و رسول .جون اونا برام مهمترین مسئله هست.مخصوصا با حالی که محمد داره و رسول که معلوم نیست شرایط قلبش چطوره.
محسن: بله آقا. با اجازه ما بریم طراحی نقشه برای دستگیری .
آقای عبدی:برید به سلامت.
حامد : از اتاق خارج شدیم.داوود رو به نمازخونه بردیم و بهش قرص هاش رو هم دادیم تا گیج بشه و بخوابه .
خودمون از نمازخونه خارج شدیم و به طرف اتاق آقا محسن حرکت کردیم . با صدای تلفنم ایستادم و دستم رو توی جیب لباسم کردم و گوشی رو در آوردم.شماره ناشناس بود .تای ابروم بالا پرید .نیم نگاهی به بچه ها انداختم منتظر ایستاده بودن .کیان به طرفم اومد و گفت.
کیان: چرا جواب نمیدی؟کیه؟
حامد : نمیدونم. ناشناسه.
کیان: چی؟خب جواب بده شاید بچه ها باشن
حامد: تلفن رو وصل کردم که صدای ...
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.معراج خبر داد🥺
پ.ن.پیداشون کردن ...
پ.ن.عملیات دستگیری هاتف و سینا😉
پ.ن.تلفن حامد زنگ خورد:)
پ.ن.صدای...
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
•°•°ره رو عشق°•°•
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت:¹ راوی: سایت دیگر آن شور و صدای پر نشاط آنها را نداشت . ی
پارت اول فصل ۱ رمان آغوش امن برادر
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱ رسول: دو زانو کنار سنگ قبر حامد فرود اومدم .سنگی که یک ماه هست ب
پارت اول فصل ۲ رمان آغوش امن برادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وااااای پکیدم از خنده 😂😂🤣🤣
https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۷۳ معراج: سریع به طرف اتاق رفتم .وارد اتاق علیهان و رایان شدم .تمام
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۷۴
حامد:صدای کسی که نمیشناختم به گوشم خورد .گفتم:سلام بفرمایید.
ناشناس:سلام .از بیمارستان امام علی تماس میگیرم .
حامد: بفرمائید
ناشناس:آقای رسول صالحی اسمشون برای پیوند قلب نوشته شده بود .یک قلب برای ایشون پیدا شده که میتونن پیوند انجام بدن.
حامد : ببخشید برادرم نمیتونه بیاد این چند روز .باید چیکار کنیم؟
ناشناس:متاسفانه ما نمیتونیم قلب رو براشون نگه داریم و باید به افراد نیازمند بعدی بگیم .اگر بازم پیداشد که برای برادر شما مناسب بود باهاتون تماس میگیریم.
حامد: باشه ممنون .خداحافظ
حامد: تلفن رو قطع کردم.نگاهی به بچه ها انداختم و لب زدم:از طرف بیمارستان بود .گفت برای رسول قلب پیدا کردن.
کیان:وای نه .الان چه موقع این اتفاق بود.حالا باید چیکار کنیم؟
حامد: گفت نمیتونن نگه دارن و به نفر بعدی میدن.
امیرعلی:اشکالی نداره . خدا بزرگه .همون طور که الان براش پیدا شد وقتی که برگشت هم خدا کمک میکنه.
حامد: امیدوارم.بهتره بریم تا دیر نشده.
سعید:به همراه بچه ها حرکت کردیم و داخل اتاق آقا محسن رفتیم.همون موقع یکی از کنارمون رد شد .اتاق رو تمیز کرده بود .حرفی نزدیم و نشستیم.اقا محسن هم شروع به توضیح پرونده و مدارکی که بدست اوردیم کرد .
محسن:رو به سعید کردم و گفتم:سعید تو و امیرعلی و معین با من میاید میریم سراغ هاتف .
سرم رو به طرف فرشید چرخوندم و گفتم:فرشید تو هم به همراه حامد و کیان برید سراغ سینا .
بچه ها دقت کنید نباید بلائی سرشون بیاد.مراقب خودتون و اونا باشید. مفهومه؟
بچه ها:بله آقا.
محسن: پس بریم آماده بشیم.
حامد: بدون اینکه حرفی به داوود بزنیم سریع رفتیم و تجهیزات رو گرفتیم .اسلحه رو گرفتیم و جلیقه هامون رو پوشیدیم.بیسیم هارو برداشتیم و هر کدوم به طرف ماشین هامون رفتیم.من و کیان و فرشید سوار شدیم و فرشید رانندگی میکرد و من عقب نشستم. آقا محسن هم با بقیه رفتن سراغ هاتف.
به خونش رسیدیم .پیاده شدیم و در زدیم .فرشید گوشه ای ایستاد و منم حکم دستگیری رو گرفتم.کیان هم پشت سرم ایستاد.با حالت جدی ای ایستادم .در باز شد و سینا بیرون اومد.با دیدن ما اخماش رو توی هم کشید و گفت.
سینا:بفرمائید با کی کار دارید؟؟
حامد: آقای سینا فاتحی .درسته؟
سینا: بله شما؟
حامد:حکم رو جلوش گرفتم و همون طور هم لب زدم : آقای فاتحی شما باید همراه ما بیاید.
سینا: میشه ببینمش؟
حامد: بله.
سینا: حکم رو گرفتم .اسم من نوشته شده بود .نگاهی به پسره انداختم که داشت به من نگاه میکرد .طی یه حرکت ناگهانی محکم هلش دادم و در رو بستم.
حامد: دستش رو محکم تخت سینه ام زد و هلم داد.به عقب پرتاب شدم که همون موقع در رو بست.خودم رو جمع کردم .کیان سریع از دیوار بالا پرید و در رو باز کرد.سدیع دویدیم.در اصلی بسته بود .صدای موتور به گوشم خورد.سریع دویدم .پشت خونه بود.از در پشتی میخواست فرار کنه.اسلحه ام رو گرفتم و فریاد زدم:حرکت نکن وگرنه میزنم .
اسلحه اش رو در آورد و به طرفم شلیک کرد.خودم رو روی زمین انداختم .تیر از بالای سرم رد شد.
فورا بلند شدم .خواست فرار کنه که دویدم و پام رو به موتورش کوبیدم که تعادلش رو از دست داد و پرت شد.
سریع هندزفری رو فشار دادم و لب زدم:کیان سریع بیاید پشت خونه.
کیان داشت حرف میزد که نگاهم به موتور خورد
داشت ازش بنزین میرفت.تنها کاری که تونستم انجام بدم موتور رو به زور بلند کردم و سینا رو از زیرش بیرون کشیدم و به اون طرف تر پرتش کردم و خودم رو روش انداختم. و صدای انفجار و دود آتیش. گوشم سوت میکشید و نمیتونستم چیزی ببینم .صدای نگران بچه ها رو میشنیدم اما نمیتونستم جواب بدم.میشنیدم صدای کیان رو که هی اسمم رو صدا میزد اما نمیتونستم بگم کجا هستم.فقط تونستم حس کنم صدای نزدیک و ترسیده ی فرشید رو که داد میزد اینجا هستم.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.پیوند قلب❤️🩹
پ.ن.دستگیری هاتف و سینا...
پ.ن.صدای انفجار و حامد خودش رو پرت کرد روی سینا🖤
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊