•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۷۶ نورا: با عجله از روی تخت بلند شدم و حاضر شدم.بعد از اجازه گرفتن ا
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۷۷
رسول: صدای در اومد و بعد از اون یه نفر معراج رو با سر و صورت خونی انداخت داخل .باورم نمیشه این همون معراج باشه .امکان نداره .چه بلائی سرش آوردن این نامردا؟چرا اینجوری شده.
یه نفر رفت و به زور بلندش کرد و به طرف ما آورد.جلوی پای من و محمد انداختش. اون نباید وارد این بازی میشد. نباید. معراج تازه میخواست ازدواج کنه. رئیس با صدای بلند خندید. اون میخندید اما من توی بهت بودم از دیدن صحنه ی روبه روم.
رئیس جلوی پای محمد زانو زد و گفت.
رئیس داعشی ها:کاری میکنم که پشیمون بشید😏
محمد: خواست بلند بشه که دستش رو محکم روی جای زخم پام فشار داد .از شدت درد دندونام روی هم سابیده شد .با پوزخند و نگاه چندشی بلند شد و به طرف معراج رفت.جلوش ایستاد و چونه اش رو بین دستاش گرفت و گفت.
رئیس داعشی ها:بگو کدومشون هارد رو دزدیده و سیستم هارو هک کرده؟بگو کدومشون انبار رو آتیش زده؟
معراج:حرفی نزدم و فقط نگاهش کردم. با دیدن نگاهم عصبی شد و بلند شد.با پوتینی که پاش بود محکم زد به صورتم.به عقب پرت شدم و چشمام رو بستم.صدای دویدن کسی رو شنیدم.چشمام رو باز کردم.رایان بود.جلوش رو گرفته بودن اما اون با گریه و فریاد سعی میکرد از دستشون خلاص بشه و بیاد طرف من.با بغض نگاهش کردم.شاید اونا هم نتونن برگردن اما بازم خوبه که نامه رو دادم بهشون تا اگر فرار کردن بتونن به خانواده ام بدن.
رسول: با دیدن اون صحنه نتونستم خودم رو کنترل کنم و از جام بلند شدم و به طرفشون دویدم.نزدیک بود برسم پیش معراج که از پشت به عقب کشیده شدم. دست خودم نبود که فریاد کشیدم و به عربی گفتم:ولش کنید😠
رییس:هه .جالب شد.تو چیکاره ای که به خاطر تو ولش کنم؟
معراج:آقا محمد با حال بدی که داشت بلند شد و همون طور که مشخص بود درد داره لب زد.
محمد: چی میخوای؟هر چی میخوای بگو فقط با این مرد کاری نداشته باش.
رییس:نه دیگه دیره .همون اولش باید این رو میزدی.
معراج:خواستم حرفی بزنم که صدای شلیک تیر بلند شد .چند تا بود؟نامرد مگه چند تا تیر داشتی ؟کلش رو زد.درد داشتم.نفس کشیدن برام زجر آور بود.محکم روی زمین افتادم .نمیدونستم دستم باید به کدوم زخم برسه فقط میدونستم دیگه تموم شد.علیهان و رایان با ترس نگاهم میکردن .رایان اشک میریخت .چشمم تار میدید.حس میکردم ضربان قلبم داره اروم میشه.پس منم بالآخره نوبتم شد.لبخند محوی روی صورتم نشست و دیگه قدرت باز نگه داشتن چشمام رو از دست دادم و وارد سیاهی شدم.سیاهی ای که اخر کار بود .تنها چیزی که حس کردم خونی بود که از دهنم جاری شد و تمام....
رسول: نباید این اتفاق میوفتاد.حالا من خیره شدم به جسم خونی و بی جون معراج که روی زمین افتاده و چشماش بسته است.ضربان قلبم از شدت شوکی که بهم وارد شده بود بالا رفته بود. رئیس با دیدن چهره ی من و محمد دستور داد معراج رو ببرن بیرون و خودشون هم بیرون رفتن.محمد به زور خودش رو به طرف من آورد.نتونستم خودم رو نگه دارم و روی زمین افتادم.نباید اینجور تموم میشد.نباید بلائی سر معراج میومد .نباید...
درد قلبم دوباره شروع شده بود و دستم به طرف قلبم رفت اما با درد بدی که داخل قلبم پیچید چشمام تار شد و تنها حس کردم محمد تکونم میده و صدام میزنه و سیاهی...
محمد: معراج رو شهید کردن،رسول حالش بد شده و بیهوش شده، خودم حالم اینجوریه پس کی قراره تموم بشه؟ خدایا چرا اینجور شد؟چرا معراج؟اون که تازه میخواست عروسی کنه.قول میدم انتقامش رو میگیرم.قول میدم. خیره شدم به خون های ریخته شده روی زمین.چقدر زود رفت .چقدر زود.
پام بر اثر فشاری که بهش وارد شده بود درد میکرد.اما من مهم نیستم.حالا دیگه نمیتونم کاری کنم به جز آروم کردن رسول.میدونم که وقتی بیدار بشه حالش خوب نیست و این وظیفه من هست که ارومش کنم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.معراج شهید شد🥺🖤
پ.ن.رسول حالش بد شده💔
پ.ن.محمد ❤️🩹
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
سلام شبتون بخیر
اینم یه پارت هدیه خدمت شما
دیگه توقع دارم ناشناس رو بترکونید😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹تیراندازی به سمت خودروی حامل صندوق رای در منطقه جکیگور راسک
🔺حمله اشرار به خودروی صندوقهای رای در راسک
🔺شهادت ۲ مامور
🔺پس از اتمام رأیگیری در مسیر بازگشت صندوقها به فرمانداری اشرار مسلح ناشناس به یکی از خودروهای حامل صندوق اخذ آرای مردم در محور راسک به جکیگور حمله کردند که بر اثر این حمله دو نفر از ماموران بدرقه صندوق شهید و تعدادی از اعضای صندوق مجروح شدند.
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۷۷ رسول: صدای در اومد و بعد از اون یه نفر معراج رو با سر و صورت خونی
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۷۸
رسول: با غم و گرفتگی درونم چشمام رو باز کردم.دیدن زمین پر از خون مصادف شد با یادآوری مدتی قبل که چه اتفاقی افتاد و جلوی چشمم معراج رو شهید کردن.بغض به گلوم چنگ مینداخت .نگاهم رو به طرف محمد برگردوندم.درد و غم از چهره اش مشخص بود اما بازم سعی میکرد مثل همیشه استوار و قوی بمونه.
حسادت میکنم به محمد که میتونه اینقدر خوب ظاهرش رو حفظ کنه .من که نمیتونم هرگز مثل محمد رفتار کنم و مطمئنم این یکی از ویژگی های خوب و منحصر به فرد محمد هست. اینکه میتونه در هر شرایطی حتی وقتی بدترین اتفاقات افتاده خودش رو شکسته نشون نده تا باعث بشه اعتماد به نفس بقیه خراب بشه.
آروم خودم رو به طرف محمد کشوندم و کنارش نشستم. سرم رو روی شونه اش گذاشتم .همیشه خوابش خیلی سبک بود و ایندفعه از دفعات قبل سبک تر.البته شایدم نخوابیده و فقط چشماش رو بسته تا شاید آشوب درونش کم بشه.هر کی نشناسه محمد رو من خوب میشناسمش.درسته حدودا یک ساله پیشش هستم و شاید نتونسته باشم هنوز خوب شناخته باشمش اما تمام سال هایی که مهدی پیش محمد بود هر شب و هر روز در مورد محمد حرف میزد. هر شب موقع خواب از مهربونی و فداکاری فرمانده اش که محمد باشه میگفت و صبح ها با صدای تعریف کردناش از فرمانده اش که براشون مثل برادر بود بیدار میشدم. چقدر خوب بود اون روزا. روزایی که با صدای ارامبخش مهدی بیدار میشدم و شب ها با صدای مهربانش به خواب میرفتم. چقدر زود گذشت روزای خوب زندگی و من ازشون به خوبی استفاده نکردم...
محمد: سر رسول روی شونه ام بود .زل زده بود به جایی .رد نگاهش رو گرفتم .رسیدم به خون های ریخته شده روی زمین .
رو به رسول کردم و گفتم: رسول ردیاب رو کجا گذاشتی؟
رسول: وای خوب شد گفتی .صبر کن تا بیارمش.
آروم بلند شدم و به طرف گوشه اتاق رفتم .گوشه ی سرامیکی که شکسته بود رو بالا دادم و سرامیک رو در آوردم.ردیاب رو برداشتم .نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و ردیاب رو به سینه ام چسبوندم.اخرین چیزی که معراج داد این ردیاب بود. تا آخرین لحظه عمرم مدیون معراج هستم که ما رو چندین بار از مرگ حتمی نجات داد و در اخر هم خودش لیاقت شهادت داشت و زودتر از همه رفت. هیچ وقت فراموش نمیکنم آخرین لحظه رو .اون لحظه ای که این نامردا تیر بارونش کردن و جلوی ما دو زانو روی زمین فرود اومد.اون لحظه ای که چشماش بسته شد برای همیشه 🖤
فراموشت نمیکنم داداش معراج .هیچوقت...
ردیاب رو روشن کردم و به طرف محمد بردم.ازم گرفتش و توی لباسش مخفی کرد.خواستم بشینم که صدای در اومد و دوباره وارد شدن.ای بابا .چی میخوان از جون ما؟
رئیس قدم به قدم نزدیک شد و به طرف من اومد.دستم رو گرفت و مجبورم کرد بلند بشم.با صدای وحشتناکی لب زد.
رئیس: نشونت میدم تا تو باشی اطلاعات ما رو ندزدی.
رسول: در مورد چی حرف میزنید.
رییس:نشونت میدم در مورد چی میگم.
اشاره کردم به افرادم.
رسول: اومدن به طرفم و دستام رو محکم گرفتن.نگاه نگرانم به محمد دوخته شد که نگران نگاهم میکرد و غم و ترس و نگرانی و آشوب همش توی چهره اش مشخص بود.
پاهام رو هم گرفتن و به زور دهنم رو باز کردن.هر چقدر تلاش کردم و سرم رو به اطراف میچرخوندم فایده نداشت و به زور دهنم رو باز نگه داشتن.
چیزی توی دهنم ریختن که با برخورد اون چیزی که ریختن به گلوم سوزش وحشتناکی توی گلوم ایجاد شد و صدای فریادم به هوا رفت. دست و پام رو رها کردن که روی زمین افتادم و هجوم مایع غلیظی رو از گلوم حس کردم و بالا آوردم.خون بود که از گلوم خارج میشد و رئیس با خنده بلند بهم خیره بود و محمد با نگاه نگران و ترسیده.
محمد با ترس به طرفم اومد و کنارم نشست . آروم دستش رو به صورت دورانی روی کمرم کشید تا حالم بهتر بشه .خواستم حرفی بزنم که دیدم نمیتونم. هیچ صدایی از هنجره ام خارج نمیشه و درد هست که داره نابودم میکنه.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.محمد خیلی قوی هست 🙃
پ.ن.رسول و محمد...
پ.ن.معراج و خاطراتش🖤
پ.ن.چی توی دهن رسول ریختن؟؟؟😱
پ.ن.حال بد رسول و نگرانی محمد برای رسول:)💔
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
سلام .صبح نزدیک به ظهرتون بخیر
اینم یه پارت هیجانی تقدیم به شما
منتظرم نظرات زیباتون رو ببینم
رفقا توی این پیام که سنجاق دوم کانال هم هست تمام مشخصات کانال گذاشته شده.لینک پارت اول رمان ها هم گذاشته شده
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
.
🔷 انتخابات به مرحلهٔ دوم رفت
🔹نتیجه نهایی کل آرای شمارششده: ۲۴.۵۳۵.۱۸۵ رأی
🔹مسعود پزشکیان: ۱۰.۴۱۵.۱۹۱ رأی
🔹سعید جلیلی: ۹.۴۷۳.۲۹۸ رأی
🔹محمدباقر قالیباف: ۳.۳۸۳.۳۴۰ رأی
🔹مصطفی پورمحمدی: ۲۰۶.۳۹۷ رأی
http://eitaa.com/joinchat/63963136Ca672116ed5
بنده مهدیس هستم.امسال میرم کلاس دهم و ۱۶ سالمه.نویسنده رمان آغوش امن برادر فصل یک و دوم.به همراه دوستم فاطمه جان کانال رو تاسیس کردیم
بریم یه شناختی داشته باشیم از ادمین های گلمون
خب راستش شناختم از ادمین ها در حد تماس و پیام هست .اول از همه از فاطمه رفیق خودم و مدیر کانال شروع میکنم
فاطمه یه دختر مهربون و آروم است و در عین حال شیطونی هایی هم داره که باعث میشه اطرافیانش رو شاد کنه .فاطمه پشتیبان من بود و اون باعث شد من بتونم کانال رو بزنم و رمان رو بنویسم 🙂
دومین نفر #استاد_رسول هست
میتونم بگم دختر مسئولیت پذیری هست و مهربونی هاش بی اندازه 🙃
سومین نفر #دهقان_فداکار هست .یه دختر مهربون و در عین حال آروم .این مدت هم بنا به دلایلی زحمت ارسال پیام های ناشناس به گردن فاطمه و ایشون افتاد ❤️
چهارمین نفر #اد_عاطی هست .خلاصه بگم عاطفه یه دختر شیطون و آروم و البته احساسی هست .و وای به حالت اگر کاری کنی که ناراحت بشه .تا آخر عمر باید عذر خواهی کنی😁😂
پنجمین نفر #فدایی_رهبر هست . یه دختر از همه جهت عالی و رفیقاش رو هیچ وقت تنها نمیزاره و پشتشون هست.
و نفر اخر #بنت_الحسین
نویسنده رمان تکیه گاه امن هستن و با مکالمه هایی که باهاشون داشتم متوجه شدم یه دختر خانم بی نظیر و مهربون و البته احساسی هستن .البته که باج نمیده و هر وقت بهش می گفتم یه پارت اضافه به من بده به هیچ عنوان قبول نمیکرد😁😉