دکتر جلیلی: آقای پزشکیان، مجلس همسوی شما، شما رو استیضاح کرد!
😂😂😂😂
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۸۵ محمد: زخم پام درد میکرد و خون میومد .یکم ماساژش دادم و دوباره بلن
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۸۶
محسن:نگاه نگرانم رو به اطراف دادم.هیچ اثری از محمد نیست.خواستم برگردم که نگاهم به لنگه کفشی خورد که روی زمین بود.
سریع رفتم به طرفش و خواستم بردارمش که نگاهم خورد به کسی که بیهوش بود .یا حسینی گفتم و سریع نشستم و سر خوردم پایین.با دیدن محمد که توی تاریکی هوا مشخص بود سرش خونی هست کپ کردم.باورم نمیشه.توقع نداشتم محمد رو توی این حال ببینم.سریع کنارش نشستم و تکونش دادم.اما بیدار نمیشد.دستم به طرفش سرش رفت.خیس خون بود.خیلی خون ازش رفته بود. سریع بیسیم رو برداشتم و گفتم:فاتح فاتح ۲ ،فاتح فاتح ۲
معین:فاتح ۲ به گوشم.
محسن:محمد رو هم پیدا کردم.بیاید جلوتر از جایی که رسول بود.
معین:دریافت شد.
محسن: نمیتونستم محمد رو بزارم همینجا.سریع روی کمرم گذاشتمش و حرکت کردم .
........
روی زمین گذاشتمش و کاپشنم رو در آوردم و روش انداختم.خون زیادی ازش رفته بود و حتی رنگ پریده اش توی تاریکی هم مشخص بود .با صدای بچه ها سرم رو بلند کردم.
سریع گذاشتیمش توی ماشین و حرکت کردیم.نگاهی به رسول انداختم.مشخص بود توی تنفس مشکل داره و خدا کنه تا رسیدن به بیمارستان بتونه تحمل کنه.
داوود:از جام بلند شدم و رفتم توی حیاط.دلم برای محمد و رسول تنگ شده.خیلی خیلی تنگ شده.ای کاش زودتر خبری ازشون میشد.نباید اینجور میشد .نباید.رسول داداش کجایی؟🥺کجایی تو که قول دادی زود برگردی پس چرا خبری ازت نیست؟چرا نمیای پیشم و بگی کی اشک دهقان رو در اورده ؟ چرا نیستی که آرومم کنی؟فرمانده، اقا محمد ،داداش محمد چرا تو نیستی؟چرا هیچ کدومتون نیستید که حال که تغاری گروه رو خوب کنید .من نگرانم و شما ها نیستید که بیاید پیشم و آرومم کنید💔چرا...
سرم رو توی دستم گرفتم و اشکم ریخت.چرا من نباید اشک بریزم.مگه دلم حالیش میشه که داداشم و فرمانده هم نیستن.من باید آروم باشم؟نهههه نمیتونم.
من دلتنگم.دلتنگ محمد و برادرانه هاش.محمدی که هیچی کم از برادر برام نزاشت و حتی یک بار هم به عنوان زیر دست نگاهم نکرد.
دلتنگ رسولی هستم که هنوز دو سال نشده همرو عاشق و نگران خودش کرد.دلتنگ رسولی که با تمام بدی هامون بازم موند و همراهمون شد. خدایا کمکمون کن.
با نشستن دستی روی پام نگاه اشکیم رو بهش دادم.کیان کنارم نشسته بود.دستم رو کشید و توی آغوشش بهم پناه داد.اشکام رو با آرامش میریختم و کیان با حوصله دست میکشید روی کمرم و آرومم میکرد.اما من آروم نمیشدم.چون دلتنگ بودم.چون نگران بودم.
کیان:خواستم حرفی بزنم که دیدم حامد داره به طرفمون میدوه.سریع بلند شدیم.نفس نفس میزد. گفتم:چیشده حامد؟
حامد: ص.ب.ر.ک.ن.
یه.ل.حظ.ه
داوود: چیزی شده.خبری از محمد و رسول شده؟؟
حامد: سرم رو تکون دادم.
داوود: روی صندلی افتادم.امکان نداره اتفاقی براشون افتاده باشه🥺
کیان :چ.چی؟چی شده؟
حامد : لبخند محوی زدم و همون طور که اشکی که از شادی بود روی صورتم میریخت لب زدم:سعید زنگ زد گفت پیداشون کردن.گفت نزدیکای مرز پیداشون کردن.فرار کرده بودن .
داوود: چ..چ.ی؟
حامد: آقای عبدی گفت سعید گفته رفتن بیمارستان .آدرس داده .آقای عبدی هم گفت ما هم بریم سریع .برامون هلیکوپتر هماهنگ کرده تا زودتر برسیم 🥺
داوود: سریع از جام بلند شدم که دوباره به زخمم فشار اومد.اما نباید مکث کنم.دست حامد و کیان رو کشیدم و رفتیم داخل .وسایل ضروری رو برداشتیم و سریع از سایت زدیم بیرون.قرار شده بود ما سه تا بریم و فرشید و امیرعلی بمونن سایت و ما بهشون خبر بدیم
........
سوار هلیکوپتر شدیم و به طرف شهری که اقامحمد و رسول توی بیمارستانش بستری بودن حرکت کردیم.
داوود: خوشحال بودم.از اینکه پیدا شدن. از اینکه خدا هنوزم هوامون رو داره .خوشحالم و حاضرم بارها و بار ها از خدا تشکر کنم که هوام رو داره و بهم فرصتی داد که بتونم ببینمشون❤️🩹
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.محسن و نگرانیش برای محمد💔
پ.ن.ناراحتی و دلتنگی داوود ❤️🩹
پ.ن.دارن میرن بیمارستان 🥺
https://eitaa.com/romanFms
12.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۸۶🥺💔
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
رفقا نظرات رو خوندم اما چون زیاد بود نمیشه ارسال کنم.
لطفا کسایی که حمایت میخوان به پی وی پیام بدن
@Mahdis_1388_00
هدایت شده از زهرایِعَلـی💕.
ادب شعور آقای جلیلی موقع خداحافظی🥲😇👌🏻
سلام رفقا
صبحتون بخیر
اد دهقان فداکار یا همون هستی جان به تازگی مشغول نوشتن یک رمان گاندویی شدن.بنده خودمم عضو کانالشون هستم و اطلاع دارم .ایشون از رمان آغوش امن برادر کپی نکردن و بنده از قبل اطلاع داشتم و هیچ مشکلی با این رمانشون ندارم😊
66.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
♻️ این موسیقی رپ را شنیدید...
یه مرد محاسن سفید
خاکی و بی ادعا 🍀
پیشنهاد دانلود🌱
https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۸۶ محسن:نگاه نگرانم رو به اطراف دادم.هیچ اثری از محمد نیست.خواستم بر
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۸۷
داوود: بالاخره رسیدیم .سریع سوار ماشین ها شدیم و به طرف بیمارستان حرکت کردیم.توی راه هر چی آیه و قرآن بلد بودم خوندم و از خدا خواستم اتفاق بدی براشون نیوفتاده باشه .شماره ی آقا محسن رو گرفتم.بوق میخورد اما جواب نمی داد.هوفی کشیدم و دستم رو لای موهام بردم.رو به حامد کردم و گفتم:حامد آقا محسن تلفنش رو جواب نمیده.میشه زنگ بزنی به سعید ببینی چیشده؟
حامد: تلفنم رو در آوردم و شماره ی سعید رو گرفتم.دیگه میخواست قطع بشه که صدای آروم و بغض آلودش به گوشم خورد.سلام کردم و گفتم:سعید چه خبر از محمد و رسول؟
سعید: حامد کجایید؟
حامد: داریم میرسیم. بگو چیشده؟
سعید:پس بیاید بیمارستان حرف میزنیم.
حامد: قبل از اینکه فرصت حرف زدن بهم بده تلفن رو قطع کرد.ترسیده نگاهی به گوشی انداختم و بعدش سرم رو به طرف کیان و داوود که سوالی نگاهمون میکردن چرخوندم.با بهت و ترس لب زدم:مطمئنم یه چیزی شده.ازش پرسیدم اما بحث رو پیچوند و گفت رسیدیم بیمارستان حرف میزنیم.مطمئنم یه بلائی سرشون اومده😥
داوود:نه.. حتما..حتما دارن شوخی میکنن🥺میخوان تو بیمارستان سوپرایزمون کنن.من مطمئنم.
سرم رو تکون میدادم و با بغض و التماس می گفتم: مگه نه کیان.درست میگم اره؟
کیان: آروم باش داوود .آره میخوان شوخی کنن تو اروم باش.
حامد: بالاخره رسیدیم به بیمارستان.هنوز ماشین ترمز نکرده بود در ماشین بود شد و داوود پرید پایین و به طرف در ورودی دوید.این مگه تیر نخورده پس چجوری میتونه بدوه؟معلومه .نگرانی برای رسول و محمد این محدودیت هارو حالیش نمیشه. منم سریع به همراه کیان پیاده شدیم و داخل رفتیم.
داوود: ماشین هنوز ترمز نگرفته بود که از ماشین پیاده شدم و دویدم.با اینکه به زخمم فشار میومد اما برام مهم نیست.الان فقط حال محمد و رسول برام مهمه.داخل شدم و همون طور که نفس نفس میزدم به اطراف نگاه کردم تا شاید بچه هارو ببینم.خواستم برم سمت پذیرش که صدای معین که اسمم رو گفت شنیدم.سریع به طرفش برگشتم. با دیدنش که چشماش قرمز بود ترسیدم.با ترس رفتم سمتش .لب زدم:کجان؟😰
معین :آروم باش داوود .بیا اینطرف پیش اقا محسن.خودش میگه.
داوود: بدون اینکه با معین همراه بشم سریع دویدم و به طرفی که گفته بود آقا محسن هست رفتم.با دیدن سعید که روی زمین نشسته بود و سرش روی پاهاش بود ترسیدم.نگاه لرزونم روبه اقا محسن دادم .نمیتونستم حرکت کنم.انگار پاهام قفل زمین شده بودن.حامد و کیان سریع از کنارم رد شدن و سمت آقا محسن رفتن.
.........
می شنیدم چیزایی رو که آقا محسن میگفت اما نمیخواستم باورش کنم.من نمیتونم باور کنم همچین اتفاقاتی افتاده.مگه آدم میتونه به همین راحتی بپذیره اتفاقی که برای عزیزانش میوفته .میدیدم حامدی رو که دستش رو گرفت به دیوار تا نیوفته و اشک میریخت.میدیدم کیان رو که ناباور به آقا محسن نگاه میکرد و شاید اونم مثل من فکر میکرد شاید همش یه شوخی باشه. اما این حرفا هیچ کدوم نمیتونه شوخی باشه و همش یه حقیقته.یه حقیقت تلخ و زجر آور.حقیقتی که ما داریم میفهمیم چه بلائی سرمون اومده.
نفس کم آورده بودم و حس میکردم قلبم هر لحظه ممکنه از جاش کنده بشه .فشاری که قلبم به قفسه سینم وارد میکرد خیلی عجیب و دردناک بود و نمیتونستم تحملش کنم .نمیدونم چیشد دستم به طرف قلبم رفت اما قبل اینکه دستم بهش بخوره جون از پاهام خارج شد و روی زمین سقوط کردم.تنفس برام سخت بود و به قلبم چنگ میزدم تا شاید بتونم ذره اکسیژن دریافت کنم اما نه .نمیتونستم.میدیدم صدای وحشت زده ی آقا محسن رو که پرستار رو صدا میزد .میدیدم نگاه ترسیده و گریون حامد و کیان رو.میدیدم وحشت معین رو که داشت پرستار می آورد.میدیدم ترس سعید رو.همش رو میدیدم اما من الان دلم نگرانی محمد رو میخواست.دلم محبت رسول رو میخواست اما نبود.پس بهتره منم نباشم.کم کم صدا ها محو شد و نفهمیدم چیشد که چشمام بسته شد و تاریکی مطلق🖤💔
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.واقعاچیزی ندارم بگم😭
پ.ن.داوود حالش بد شده💔
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
سلام .اینم پارت تقدیم به شما
نظرات زیاد باشه شاید شبم بدم در غیر این صورت امروز همین یکی هست
رفقا لطفا حمایتی هارو در پیوی برید در ناشناس نفرستید