eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
بخدا که کسی جز تو نفهمید مرا:)❤️‍🩹 https://eitaa.com/romanFms
دختر حرمله در اوج حسادت می‌گفت، خوشبحال رقیه چه عمویی دارد..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدباراگرعلقمه رافتح کند هرباردوباره تشنه برمیگردد💔 لب تشنه زعلقمه گذشتی آری دریاکه به رودخانه هارونزند🥺💔 https://eitaa.com/romanFms
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام رفقا ظهرتون بخیر نظرات رو خوندم و واقعا خوشحالم که خوشتون اومده اما چون زیاده واقعا نمیتونم ارسالشون کنم😊🥲 بریم سراغ پارت بعدی؟؟😉😉 میخوام بعد این پارت مثل دیروز انرژی هاتون زیاد باشه و به منم انتقال بدید🙃
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۰۳ حامد: داخل بیمارستان شدم و به طرف اتاق رسول رفتم.همون موقع داوو
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد:سرم تیر کشید.خواستم بلند بشم که سرگیجه بدی سراغم اومد.چشمم سیاهی رفت و روی زمین سقوط کردم.با افتادنم پام بشدت درد گرفت.یه نفر که اونجا بود سریع کنارم اومد و دستش رو روی دستم گذاشت .از شانس بدم دستش دقیقا جایی خورد که تیر خورده بود.صورتم از درد توی هم رفت و اروم دستم رو از دستش بیرون کشیدم سرم رو به دیوار تکیه دادم.مردی که کنارم بود آروم تکونم داد و حالم رو پرسید. در جوابش خوبمی گفتم و تشکر کردم.با قیافه ای که مشخص بود دو دل هست برای تنها گذاشتنم، ازم دور شد.به دیوار تکیه زدم و چشمم رو بستم تا شاید یکم از دردی که سراغم اومده بود کاسته بشه.با یادآوری اینکه بچه ها نگران هستن به زور از جام بلند شدم تا برم کنارشون.حرکت کردم و با وجود درد وحشتناکی که توی پام پیچیده بود بازم قدم برداشتم. با رسیدن بهشون ایستادن و نزدیکم شدن.براشون توضیح دادم که چه اتفاقی افتاده.روی صندلی نشستیم و گوشی رو از حامد گرفتم.شماره ی محسن رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. محسن:از اتاق آقای عبدی بیرون اومدم.خواستم برم پایین که تلفنم زنگ خورد.برداشتمش.شماره ی خط سفید حامد بود.جواب دادم که صدای محمد به گوشم خورد. محسن:سلام محمد جان. محمد:سلام .محسن یه سوال داشتم. محسن: خیره انشاالله بگو. محمد:گفتی نامه و هارد رو از توی لباس های رسول پیدا کردی.میخواستم بگم پیش تو بود اره؟ محسن :آره. دکتر قبل از اینکه برسیم این بیمارستان توی اونجا داد بهم .بهت که گفته بودم‌ محمد:ایتقدر فکرم درگیره فراموش کردم .میتونی امشب نامه و گردنبند رو بیاری برام؟ محسن: آره فقط چیزی شده؟ برای چی میخوای؟ محمد:خانواده معراج باید با خبر بشن.معراج اونجا گفت نامه و گردنبند رو به خانواده اش بدیم و بگیم قراره زود برگرده.حالا که خودش نیومد و معلوم نیست میتونه برگرده یا نه باید به خانواده اش اطلاع بدم. محسن:باشه .شب میخوام بیام بیمارستان.بعدش باهم میریم خونشون.فقط آدرس داری یا بگم بچه ها پیدا کنن؟ محمد:پشت برگه نوشته آدرس رو. محسن:باشه .از بچه ها چه خبر ؟ محمد:فعلا هیچ .داوود حالش بد شد و تب کرده. رسولم که همونطوره. محسن: خیره انشاالله محمد:انشاالله خب من برم .خداحافظ محسن:به سلامت محمد:تلفن رو به حامد دادم و از جام بلند شدم.پشت شیشه ایستادم و خیره شدم به چهره ی رسول.چرا چشمات رو باز نمیکنی داداش؟تحمل ندارم دیگه .‌داره دو روز میشه که عملت کردن و هنوز بیدار نشدی.چرا نگرانم میکنی؟ جان محمد پاشو اینقدر نگرانم نکن.حضور کسی رو کنارم حس کردم.نیم نگاهی کردم. کیان و حامد بودن.کیان سرش پایین بود و حامد نگاهش به من. رو کردم سمتش و با لبخندی که نمیشد بهش گفت لبخند نگاهش کردم :چرا اینطوری نگاه میکنی؟ حامد :دلم براتون تنگ شده .میخوام اینقدر نگاهتون کنم تا باورم بشه برگشتید پیشمون. محمد:یه کاری نکن دوباره برگردم همونجا. حامد:اِ آقا محمد . محمد:باشه بابا .کیان جان چیزی شده؟ کیان:نه آقا چیزی نیست. فقط نگرانم محمد:درک میکنم ک میفهمم چی میگی.خدا خیر و صلاح ما رو بیشتر از هر کس میدونه.امید داشته باش. میدونم خیلی زود بیدار میشه. کیان:امید دارم.اگه نداشتم که معلوم نبود الان کجا باشم. محمد:خیره شدم به چهره ی حامد.نگاهش نگران و ترسیده زوم بود روی یه جا.رد نگاهش رو گرفتم.رسیدم به چیزی که فکرش رو میکردم.چیزی که با دیدنش نمیدونم چطور خودم رو به ایستگاه پرستاری رسوندم و دکتر رو خبر کردم.نمیدونم چیشد فقط میدونم که چیزی که میدیدم درسته و من باورم نمیشه.چیزی که توی تمام این دو روز از خدا خواستم.این بود که رسول چشماش رو باز کنه و حالا درست چند ثانیه بعد حرفی که به کیان زدم دیدم خدا چقدر هوامون رو داشت.حامد ناباور همونجا مونده بود.کیان هم نمیدونست باید چیکار کنه و یه جورایی دستپاچه شده بود.و منم پشت شیشه با وجود درد پام قدم رو میزدم و منتظر بودم تا دکتر خبر بیاره و بگه چیزی که این مدت منتظرش بودم. بگه برادرم چشماش رو باز کرده و حالش خوبه. حامد: یعنی واقعا درست دیدم؟درست دیدم که چشمای به رنگ شب رسول باز شد؟درست دیدم که دستش تکون خورد؟درست دیدم ؟؟؟؟آره خودش بود . آره بالاخره این دلتنگی داره تموم میشه.خوب میدونم چی کارش کنم. پسره ی بی معرفت دوروزه همینجوری اینجا خوابیده و اصلا به این فکر نمیکنه که ما اینجا داریم نابود میشیم.اما خوشحالم که بیدار شد. قطره قطره اشک روی صورتم ریزش کرد.این اشک از جنس بغض بود . از جنس دلتنگی بود. از جنس دیدار دوباره بود.از جنس امنیت وجود برادر بود و من این اشک رو باز هم به خدا مدیون هستم که بهم این هدیه ی گرانبها رو داد:) ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.سرگیجه ی محمد 🥺 پ.ن.و رسولی که بالاخره چشماش رو باز کرد😍❤️‍🩹 پ.ن.اشک از جنس دلتنگی🫂 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
https://eitaa.com/romanmfm رفقا این لینک زاپاس کانالمون هست . حتما عضو باشید تا اگر خدای نکرده فیلتر شدیم ادامه فعالیتمون توی این کانال باشه تمام پارت های رمان فصل اول و فصل دوم تا جایی که پارت گذاری شده در کانال به صورت پشت سر هم ارسال شده و میتونید خیلی راحت بخونید 🙂❤️
طوری‌م نیست خرد و خمیرم فقط همین؛ کمی مانده است بی‌حرم بمیرم فقط همین ..
سلام.رفقا امروز یه پارت دیگه میدم جبرانی روز عاشورا از فردا روزی یک پارت داریم🙃
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۰۴ محمد:سرم تیر کشید.خواستم بلند بشم که سرگیجه بدی سراغم اومد.چشمم
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول:درد نبود انگار داشتم از درون میسوختم.سوزش وحشتناکی که توی گلوم بود کار رو سخت کرده بود.نمیتونستم کاری کنم به جز اینکه چشمام رو از شدت درد روی هم فشار بدم.لای پلکم رو باز کردم.درست میدیدم؟آره خودشون بودن.کیان و حامد و محمد. هر سه تاشون با نگاهی که تا عمق وجودم نفوذ میکرد نگاهم میکردن. لبخند محوی که روی صورتم نشست خیلی بی اراده بود .دکتر بالای سرم بود و سوال میپرسید .خواستم جوابش رو بدم که فهمیدم صدام در نمیاد. یه لحظه حس کردم از یه پرتگاه بلند پرت شدم پایین. یعنی تموم شد؟واقعا دیگه نمیتونم حرف بزنم؟ خدایا با وجود اینکه نتونم حرف بزنم زندگی برام چه ارزشی داره؟ وقتی نتونم برم سر قبر داداشم و باهاش درد و دل کنم به چه درد میخوره؟این زندگی به چه درد میخوره 💔دکتر که فهمید حال روحی خوبی ندارم بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد.پرستار هم بعد از اینکه سرم رو چک کرد خارج شد.خواستم سرم رو تکون بدم که درد وحشتناکی توی گردنم پیچید . نه صدایی ازم در میومد و میتونستم فریادی که از سر درد توی هنجره ام بود رو خارج کنم و نه میتونستم اشک نریزم. درد وحشتناکی که الان داشتم طعمش رو میچشیدم، با تموم درد هایی که تا حالا چشیده بودم فرق داشت. درد از شدت درد گردنم بود.درد فراق و دوری بود.دوری از خاک سرزمینم .دوری از رفیقام که برام برادر بودن.اما مهم ترینشون دردی بود که نمیتونستم دیگه وقتی محمد صدام میزنه جوابش رو بدم.یعنی تا کی نمیتونم حرف بزنم؟یعنی تا کی درد دارم؟یعنی تا کی میتونم تحمل کنم؟ از پشت هاله ی اشک که توی چشمام جمع شده بود میتونستم نگاه دلتنگ حامد رو حس کنم.میتونستم چشمای نگران کیان‌رو ببینم.میتونستم نگرانی و شادی محمد رو به چشم ببینم. خواستم پام رو تکون بدم که درد وحشتناکی توش پیچید.فکر کنم این درد باید به خاطر همون بخیه ها باشه که کف پام بود.تپش قلب وحشتناکی داشتم و همه ی این درد و مشکلات دست به دست هم داده بودن تا اشکم رو سرازیر کنن.به زور دستم رو بلند کردم و قطره اشکی که روی صورتم فرود اومد رو پاک کردم.همون موقع صدای در اومد و بچه ها داخل شدن. با دیدنشون چند لحظه حس کردم‌هیچ مشکلی ندارم و تنها مشکلم دوری از رفیقام بود که حل شد. اما چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که دلتنگی جاشو به بغض داد.حامد که انگار دیگه تحمل نداشت دوید کنارم و همونطور که سعی میکرد فشاری به دستم که توش سرم بود و گردنم وارد نکنه در آغوشم کشید. صدای هق هقی که سعی داشت خفه اش کنه توی فضا می پیچید.نگاهم به کیان خورد که با بغض نگاهمون میکرد و یکدفعه عقب گرد کردو از اتاق خارج شد. محمد با نگاهی که میتونستم خستگی رو توش حس کنم نگاهم میکرد.از نگاهش چیزی نمیفهمیدم.هیچ وقت نمیتونستیم از توی چشماش حرفاش رو بخونیم و این یکی از ویژگی های محمد بود. اما انگار الان با همیشه فرق داشت. ایندفعه تونستم از توی چشماش بخونم دلتنگی رو. بخونم شادی رو.بخونم درد رو. محمد:دست خودم نبود که حس میکردم بعد سال ها تونستم چشمای بازش رو ببینم. حامد هنوز داشت گریه میکرد. با لبخندی که آمیخته به بغض بود به طرفش رفتم و کنارش ایستادم.دستش رو بین دستم گرفتم.با بیحالی نگاهم کرد .میتونستم حرفی که توی چشماش بود رو متوجه بشم.سرش رو بین دستام گرفتم و بوسه ای روی موهای فری که حالا به هم ریخته شده بود زدم.سریع از اتاق خارج شدم.نفس عمیقی کشیدم و برای بار هزارم خداروشکر کردم که چشماش رو باز کرد و منو توی حسرت چشماش تنها نگذاشت .گوشی رو برداشتم و شماره ی سعید رو گرفتم.حالش از اون موقعی که پیدامون کرده بودن خوب نبود و بهتره اول اون باخبر بشه. سعید: بی حوصله پشت سیستم نشسته بودم .نمیدونستم باید چیکار کنم.اصلا نمیتونستم کاری کنم .ذهنم درگیر حال بد رسول و داوود بود.با صدای گوشی نگاهم بهش خورد.شماره ی حامد بود.رنگ نگاهم ترسیده شد.نکنه اتفاقی افتاده.سریع تلفن رو برداشتم و وصل کردم.با پیچیده شدن صدای اقا محمد که حس میکردم بغض داره فورا از جام بلند شدم.با صدای ترسیده ای گفتم:آقا محمد چیزی شده؟ محمد:سعید جان رسول بهوش اومد:) سعید:چ چی؟و واقعا؟ محمد:آره واقعا. تازه بهوش اومد. سعید: من میرم به بچه ها خبر بدم.ممنونم که خوش خبر بودید . محمد :برو داداش .خداحافظ سعید:خدانگهدار سعید:نمیدونم چطور از پله ها بالا رفتم . سریع رفتم دم اتاق آقا محسن .در زدم و داخل شدم .کسی داخل اتاق نبود.احتمالا اتاق آقای عبدی باشه.از شدت شک و خوشحالی نفس نفس میزدم. به طرف اتاق آقای عبدی دویدم و در زدم.اجازه که دادن داخل شدم. آقا محسن که انگار وضعیت منو دیده بود بدجوری نگران بود سریع پا شد.آقای عبدی و آقای شهیدی هم نگاهی به هم انداختن.با بغض لب زدم:اقا ،آقا محمد زنگ زد .رسول بهوش اومده🥺 محسن:به گوشم اعتماد نداشتم.یعنی واقعا.. ♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.رسول❤️‍🩹 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
https://eitaa.com/romanmfm رفقا این لینک زاپاس کانالمون هست . حتما عضو باشید تا اگر خدای نکرده فیلتر شدیم ادامه فعالیتمون توی این کانال باشه تمام پارت های رمان فصل اول و فصل دوم تا جایی که پارت گذاری شده در کانال به صورت پشت سر هم ارسال شده و میتونید خیلی راحت بخونید 🙂❤️
آدما بعد از روز عاشورا تبدیل میشن به سه دسته: دسته اول: اونایی که خیالشون راحته اربعین حرم ارباب داخل کربلا هستن.. دسته دوم: اونایی که هنوز مطمئن نیستن که کربلا نصیبشان میشه یا نه.. دسته سوم: و حالا دسته سوم دسته ای که میدونن امسال هم کربلا نصیبشون نمیشه..💔
رفقا این رو هم حتما گوش بدید.مداحی خیلی قشنگی هست که به شخصه عاشق اینم هستم 🥲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۰۵ رسول:درد نبود انگار داشتم از درون میسوختم.سوزش وحشتناکی که تو
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محسن: به گوشم اعتماد نداشتم.یعنی واقعا بیدار شده؟لبخند روی صورتم نقش بست. نیم نگاهی به اقای عبدی و اقای شهیدی انداختم.اوناهم خوشحال بودن.رو به سعید کردم و گفتم:سعید کسی میدونه؟ سعید:راستش نه.تا فهمیدم اومدم اول به شما بگم. محسن:رو کردم سمت آقای عبدی :آقا با اجازه ما بریم به بچه ها خبر بدیم.اگر اجازه بدید زودتر بریم بیمارستان. آقای عبدی:برید محسن جان.به سلامت محسن:ممنونم .بااجازه سعید:سریع رفتیم پیش بچه ها.اقا محسن گفت میره اتاقش و من بچه هارو صدا کنم تا بریم پیشش.نزدیکشون که شدم با دیدن قیافه هاشون شیطونیم گل کرد.لبخند خبیثی روی صورتم نشست.به خودم مسلط شدم و به طوری که انگار ناراحت و ترسیده ام به طرفشون رفتم و گفتم باید بریم اتاق اقا محسن. اونا هم که با دیدن قیافه من ترسیده بودن بدون هیج سوالی و سریع رفتن. امیرعلی:سریع رفتیم توی اتاق آقا محسن.با دیدنش که بهش نمیومد ناراحت باشه نگاه هممون متعجب بین آقا محسن و سعیدی که وارد اتاق شد در حال گردش بود.اقا محسن که از چیزی خبر نداشت با تعجب نگاهمون میکرد.اومد طرفمون و کنارمون ایستاد. محسن:بچه ها یه خبر مهم دارم براتون. فرشید:چیزی شده آقا محسن؟اتفاقی افتاده؟ محسن:محمد خبر داده که رسول بهوش اومده :) معین:واقعا؟یعنی الان بیدار شده؟ محسن:بله بیدار شده . امیرعلی:آقا میشه بریم پیششون؟ محسن:نگاهی به ساعتم انداختم.ساعت نزدیک ۷ شب بود.رو بهشون گفتم:نمازمون رو بخونیم بعد میریم.بیست دقیقه دیگه اذانه. برید وضو بگیرید و بریم ‌نمازخونه .بعدش میریم بیمارستان. فرشید :چشم.بریم بچه ها محسن:با لبخند محوی خیره شدم به رفتنشون. خداروشکر با شنیدن این خبر حالشون بهتر شده.از جام بلند شدم و نامه گردنبند معراج روبرداشتم و توی جیب کاپشنم گذاشتم.از اتاق خارج شدم و رفتم تا وضو بگیرم. (مکان:بیمارستان) محمد:از جام بلند شدم.به طرف اتاق دکتر رفتم و بعد از اجازه گرفتن داخل شدم.دکتر با دیدنم از جاش بلند شد و بعد از سلام کردن به طرف صندلی های وسط اتاق هدایتم کرد و خودشم روی صندلی رو به رو نشست.منتظر بهم نگاه کرد که گفتم :اومدم در مورد وضعیت رسول حرف بزنیم. دکتر:خب ببینید خداروشکر خطر اصلی که مربوط به عملش بوده رفع شده.باید داروهاشو سر ساعت بخوره .تا یک هفته اول باید فقط سوپ بخوره.نباید به زخم گردنش فشار بیاد .ببینید بر اثر سربی که بهش دادن و دیر رسیدنش به بیمارستان مشکل به وجود اومده.اما امیدوارم با عمل و داروهاش بتونه به مرور زمان و تا حداکثر دو ماه دیگه قدرت تکلمش رو بدست بیاره .بهش امید بدید .الان با این وضعیتش به شدت امیدش رو از دست میده اما بهش امید بدید. مثل قبل باهاش رفتار کنید .انگار که هیچ مشکلی نداره.به امید خدا میتونه حرف بزنه . نگران نباشید و باز هم تاکید میکنم داروهاش رو سر ساعت بخوره. محمد:ممنونم .فقط کی مرخص میشه ؟ دکتر:با وضعیتی که داره احتمالا باید چهار روزی رو مهمون ما باشه.اگر بعد اون حالش بهتر شده بود مرخص میشه ان شاالله. محمد:ان شاالله. ممنونم از لطفتون. با اجازه خداحافظ دکتر:خواهش میکنم .به سلامت. محمد:از اتاق خارج شدم .نفس عمیقی کشیدم.به طرف اتاق داوود رفتم تا بهش خبر بدم که رسول بهوش اومده.معلوم نیست الان حالش چطوره.در رو که باز کردم با چهره مظلوم و غرق خوابش مواجه شدم.لبخند محوی روی صورتم نقش بست.در رو بستم و لنگ لنگان روی صندلی کنار تخت نشستم.خیره شدم به چهره اش.جوونی که در اوج جوونی انگار ۶۰ سالشه.پر درد و پر غم.الان من باید جواب پدر و مادرت رو چی بدم آخه پسر.بگم پسرتون سکته کرده ؟ با تکون خوردن پلکش لبخندی روی صورتم نشست.اروم اروم چشماش رو باز کرد.با دیدن من اولش تعجب کرد اما بعدش انگار با یادآوری حال رسول حالش خراب شد که اشکش روی صورتش ریخت. کنارش نشستم و دستی به صورتش کشیدم تا اشکش پاک بشه.لبخندی زدم و گفتم:نمیخوای بریم پیش رفیقت؟؟ فکر کنم هر دوتاتون خیلی دلتنگ هم باشید . داوود:اما اون بی معرفت که بیدار نمیشه که من با دیدن چشماش دلتنگیم رو بر طرف کنم🥺 محمد:اگه بگم بیدار شده چی؟بازم نمیخوای بلند بشی و بریم ببینیش؟ داوود:دارید شوخی میکنید آقا محمد؟من الان واقعا حال شوخی کردن ندارم. محمد:باشه پس من بدم خودم پیشش.توهم بمون بهش میگم نیومد. داوود:آقا محمد دارید راست میگید ؟یعنی واقعا بیدار شده؟ محمد: بله بیدار شده. داوود:ذوق زده سریع نشستم و سرم رو از توی دستم کندم.سوزش بدی داشت و امیدوارم رگ دستم رو پاره نکرده باشم.از تخت پایین اومدم.حالا مونده بودیم من باید به اقا محمد کمک کنم تا بتونه با وضعیت پاش راه بره با آقا محمد به من کمک کنه که بتونم با سرگیجه ای که دارم حرکت کنم.نگاهی بهم کردیم و خنده ای کردیم.همون موقع در باز شد و کیان داخل اومد.با دیدنمون اونم لبخندی زد که فهمیدم اونم باخبر شده. ♡♡♡♡ پ.ن.ذوق کردن🥺 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊