♡بسم رب شهدا♡
✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿
پارت ۹۴
محمد: بعد از چند دقیقه محسن با یه ویلچر داخل اتاق اومد . کمک کرد و روش نشستم .به طرف سرد خونه حرکت کرد . هر چقدر به اون مکان نفرین شده نزدیک تر میشدم حالم بدتر میشد.نمیدونم چطور باید با رسول روبه رو بشم .نمیدونم تحمل دیدن صورتش رو دارم یا نه .نمیدونم بعد از دیدنش حالم خوب میشه یا نه💔اما میدونم اگر الان نبینمش تا ابد دلتنگ صورتش و لبخند های زیباش میمونم🥺 دم در بخش سرد خونه که رسیدیم محسن کمک کرد تا از روی ویلچر بلند بشم. داخل رفتیم و به طرفی که دکتر بهمون نشون داد رفتیم . در یکی از قفسه های فلزی رو باز کرد و یه تخت که روش جنازه بود رو بیرون کشید . زیپ کیسه روی جنازه رو باز کرد و کنار رفت . جلو رفتم .صورت داداش رسولم رو دیدم. رسول کجا رفتی؟ کجا بدون من . تو مگه قول ندادی مثل مهدی نباشی؟ پس چرا بدقول شدی؟ چراااا؟🥺😭مگه قرار نبود جای مهدی رو برام پر کنی پس چرا تو هم رفتی؟💔رسول چرا همچین کاری کردییییی؟😭
محمد: دستم رو جلو بردم . صورت قشنگش رو نوازش میکردم . اشک هام دست خودم نبود . بود؟ نه . به خدا که نبود 🥺وقتی که داداشم رفته دیگه اشک هام دست خودم نیست. مسئول اون بخش به طرفم اومد و خواست زیپ کیسه رو بکشه . برای آخرین بار صورتم رو به صورت زیباش که حالا زخمی و کبود هم بود نزدیک کردم و بوسه ای روی پیشانی اش زدم . ناگهان احساس کردم نفس آرامبخشی به صورتم خورد . نگاهم به رسول خورد . دست های لرزونم رو جلوی بینیش گرفتم . آروم نفس میکشید . به خدا نفس میکشید🥺 رو کردم به مسئول اون بخش و محسن و گفتم: به خدا نفس میکشه. داره نفس میکشه محسن. داداشم نرفته . به خدا زنده است ولمون نکرده🥺
محسن: چی میگی محمد ؟ سریع به طرف محمد رفتم . دستم رو روی نبض رسول گذاشتم ( میزد ) رسول زنده هست .
رو کردم سمت مسئول بخش سرد خونه و گفتم : آقا زندست. زنده شده 🥺💔
راوی: دکتر به همراه پرستار ها به آن طرف دویدند . پس از معاینه متوجه شدند رسول در سردخانه زنده شده و اگر محمد نمی رفت و یا حتی دیرتر پیش رسول میرفت او حتما مرده بود . 💔
محمد: هنوز باورم نمیشه . برگشت🥺 رسول برگشت . میدونستم اون نمیره . دکتر ها و پرستار ها سریع رسول رو به سمت یه اتاق بردند و مشغول معاینه شدند. محسن خبر داد داوود عملش تموم شده . دکتر گفته زخم پاش به خاطر اینکه تیر طولانی مدت توی پاش بوده و محل تمیزی نبوده عفونت کرده . گفته نباید به پاش فشار بیاره و روزی دو بار پانسمان پاش رو باید تعویض کنه . معین هم گفته بوده که حامد حالش خوب نیست و تب کرده و مدام رسول رو صدا میزنه 😔
خوشحالم که رسول ما رو ترک نکرد وگرنه تضمین نمیکردم بعد از اون حال ما چطور باشه. دکتر بالاخره بعد از نیم ساعت از اتاق خارج شد. لبخند محوی که زده بود باعث میشد امیدوار تر از قبل باشم .جلو رفتیم و روبه روش ایستادیم که خودش به حرف اومد .
دکتر: نمیدونم چی بگم .به جز اینکه همه ی اینا معجزه خدا هست . 🙃 بیمار توی سرد خونه زنده شده . الان هم معاینه اش کردیم . راستش نمیدونم چی بگم. این جوون کجا بوده؟ چرا بدنش اینقدر زخمی هست ؟ چرا قلبش تا این حد وضعیتش وخیم شده؟ راستش وضعیت قلبش به خاطر شک ها خوب نیست . کمرش خیلی آسیب دیده . جای زخم های وحشتناکی روی کمرش هست. باید روزی دوبار شست و شو بشه و پانسمان تعویض بشه . حتما این کار رو انجام بدید تا زخم ها عفونت نکنه . اما نکته اصلی این هست که متاسفانه تیری که به کمرش اصابت کرده بوده به نخاع برخورد کرده و بخشی از نخاع آسیب دیده . اون بخش هم بخشی هست که مربوط به حس های حرکتی پاها هست . متاسفانه بیمار نمیتونه حرکت کنه چون پاهاش حس نداره 😔
محمد: چ..چی؟ یعنی دیگه نمیتونه راه بره؟ 🥺
دکتر: اینطور که مشخص هست احتمالا نه😔🖤 اما خدا بزرگه . اگر خدا بخواد میتونه دوباره سالم بشه🙂
محسن: ممنون دکتر . میتونیم ببینیمش؟
دکتر : الان نه . اجازه بدید کمی استراحت کنه و اینکه حالش خوب نیست و ریه هاش هم بدتر شده . باید خیلی مواظب باشه و به خودش فشار نیاره.
پ.ن. صحبت های محمد با رسول💔
پ.ن. زنده شد🥺
پ.ن. نمیتونه راه بره🥺💔
https://eitaa.com/romanFms
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
https://nazarbazi.timefriend.net/17018722184011
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
نظرتون درمورد رمان
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
10.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ مناسب با حال و هوای پارت ۹۴ 🖤🥺
پیشنهاد دانلود
#ارسالی _اعضا
همسرشمیگفت:
وقتایےڪہناراحتبودمبااینڪہ
سرشدادمےزدممےگفت
-جاندلهادے....؟
چندهفتہبیشترازشهادتشنگذشتہبود
یهشبڪ ِخیلیدلمگرفتہبود
قلموڪاغذبرداشتمشرو؏ڪردم
بهنوشتن...ازدلتنگمگفتم...
ازعذابنبودنشبراشنوشتم،هادے...
فقطیهبار....
فقطیهباردیگہبگوجاندلهادے....💔
نامہروتازدموگذاشتمرومیزخوابیدم....
بعدشهادتشبهترینخوابےبودڪ ِمیشد
ازشببینم...دیدمش...صداشڪردم...
بهترینجوابےڪ ِمیشدازشبشنوم...
-جاندلهادے...؟
چیهفاطمہ؟
چرااینقدربےتابےمےڪنے...؟🙂💔
توجاتپیشخودمہشفاعتشدهای
-شهیدهادۍشجاع♥️
#داستانهایعاشقانهیشهدا😍
♡بسم رب شهدا♡
✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿
پارت ۹۵
محسن: خداروشکر رسول هم زنده شد🙃 محمد بهتره بریم به بقیه هم خبر بدیم 😉
محمد: باشه .خدایاشکرت🤲
امیرعلی: حامد چند دقیقه ای هست که تبش پایین تر اومده ولی همش رسول رو صدا میزنه .اینقدر گریه کردم سردرد گرفتم . رفتم توی راهرو بیمارستان و سرم رو میون دستام گرفتم .یکدفعه سرم رو بلند کردم که دیدم آقا محسن و آقا محمد به طرفم میان .سریع به طرفشون رفتم و سلام کردم و روبه آقا محمد گفتم: آقا حالتون خوبه؟ چرا با این حالتون اومدید اینجا ؟
محمد: خوبم امیرعلی جان . 😊
امیرعلی: دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم و طوری که آقا محمد دردش نیاد در آغوش گرفتمش .دوباره اشک هام شروع به باریدن کرده بود . با صدای گرفته که به خاطر گریه زیاد بود گفتم: آقا محمد رسول مرد. رسول شهید شد 🥺😭 آقا دیگه رسول نیست 😭
محمد: آروم باش امیرعلی جان . آروم دم گوش امیرعلی طوری که فقط خودش متوجه بشه گفتم: رسول توی سرد خونه زنده شد. 🙃
امیرعلی: چیییییی😳
محمد: امیرعلی اروم . فقط به تو گفتم .میخوام بقیه رو سوپرایز کنم😉
امیرعلی: باورم نمیشه. واقعا حالش خوبه🥺
محمد: آره . بهتره .البته یه مشکلی براش پیش اومده که بعدا میگم
امیرعلی: چه مشکلی؟
محمد: گفتم که بعدا میگم .
امیرعلی: باشه .فقط آقا حامد حالش خیلی بده . تا چند دقیقه پیش داشت تو تب میسوخت . الان حالش بهتر شده اما همش اسم رسول رو صدا میزنه😔 بهتر نیست بهش بگین؟ آخه اینجوری حالش بدتر میشه .
محمد: باشه . الان بیا بریم پیششون . بهش میگیم .
امیرعلی: چشم بریم . جلوتر رفتم و در رو باز کردم . به درخواست آقا محمد که نمی خواست کسی روی ویلچر اون رو ببینه کمکش کردیم تا بلند بشه . آروم داخل رفتیم . معین سرش رو پایین انداخته بود و مشغول فکر کردن بود و اصلا متوجه ما نشده بود .اروم نزدیکش رفتم و دستم رو روی شونه اش گذاشتم که از افکارش خارج شد و نگاهش به ما خورد . سریع بلند شد و مشغول پرسیدن حال آقا محمد شد .
محمد: بعد از اینکه معین حالم رو پرسید به طرف تخت حامد رفتم. رنگش پریده بود و موهاش روی پیشونی عرق کرده اش چسبیده بود . دستش رو گرفتم .داغ بود .پس هنوز تبش بالا هست . این چند روز حامد هم خیلی فشار بهش اومد . حتما باید بعد از اینکه این اتفاقات به خوشی تموم شد به همه مرخصی بدم.
یکدفعه در باز شد و دکتر داخل شد . همگی کنار رفتیم و دکتر هم مشغول معاینه حامد شد . لباسش رو بالا زد تا کمرش رو پانسمان کنه . وای .کمرش خیلی وضعیت بدی داشت . 😔🖤
معین: باورم نمیشه .چی بهشون گذشته ؟؟ کمر حامد پر بود از جای زخم هایی که سرخ بود و خونریزی داشت .مطمئنن درد زیادی هم تحمل کرده . دکتر بعد از شست و شو زخم هاش و پانسمانش به طرف ما اومد و شروع به صحبت کرد .
دکتر: خوب همینطور که دیدید کمرش وضعیت خوبی نداره . باید حتما پانسمانش رو زود به زود تعویض کنه و به خودش فشار نیاره تا خونریزی نکنه . تبش هم خیلی بالا بود .خوشبختانه الان پایین تر اومده و خطر رفع شده . تا دو روز آینده اینجا باشه بهتره . چون اینطور که مشخصه آب زیادی به داخل ریه اش رفته و ممکن بعضی مواقع تا یه مدت کوتاه سرفه اش بگیره . فعلا بزارید استراحت کنه🙂
پ.ن. حال بد حامد 🖤
پ.ن. زخم هایی که خونریزی داره💔
https://eitaa.com/romanFms
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
https://nazarbazi.timefriend.net/17018722184011
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
نظرتون درمورد رمان
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫