1_2389112160.mp3
26.26M
من و از موهام بلندم میکرد💔😭
#مداحی
#شهادت_حضرت_رقیه
#اد_هم_ولایتی_حاجی
#با_حال_مناسب_گوش_دهید
https://eitaa.com/romanFms
رُقَیـ♡ـہخاتـون ̶³¹⁵_۲۰۲۴_۰۸_۰۷_۱۷_۵۰_۵۴_۲۴۸.mp3
7.58M
کیا دختر دارن
بهم بگن دختر بچه میخواد بخوابه چجوری میخوابه؟...💔
#مداحی
#شهادت_حضرت_رقیه
#اد_هم_ولایتی_حاجی
#با_حال_مناسب_گوش_دهید
https://eitaa.com/romanFms
باباموگرفت.mp3
7.42M
از حرم تا قتلگاه دویدم حسین...💔
#مداحی
#شهادت_حضرت_رقیه
#اد_هم_ولایتی_حاجی
#با_حال_مناسب_گوش_دهید
https://eitaa.com/romanFms
Untitled 2 (3).mp3
19.34M
یکی بود یکی نبود..
درد بود دوا نبود..
#مداحی
#شهادت_حضرت_رقیه
#اد_هم_ولایتی_حاجی
#با_حال_مناسب_گوش_دهید
https://eitaa.com/romanFms
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه نفر از دل رقیه ش در نیاورد..:)
#کلیپ
#شهادت_حضرت_رقیه
#اد_هم_ولایتی_حاجی
#با_حال_مناسب_گوش_دهید
https://eitaa.com/romanFms
سلام .گفته بودید یه توضیحی در مورد کانال بدیم .
کانال ره رو عشق مخصوص بچه مذهبیای گاندویی هست .
توی کانالمون رمان گاندویی_امنیتی داریم .فعالیت های گاندویی و فعالیت های مذهبی و... هم که داریم.
نویسنده رمان خودم هستم پس لطفا کپی برداری نشه.
فعالیت هامون هم کپی آزاده به شرط صلوات برای سلامتی اقا صاحب الزمان.
فعالیت هایی که کپی ممنوع داره خیر😊
آقا مبارکهههههه
تبریک عرض میکنم برد آقای آرین سلیمی رو .
اقای سلیمی واقعا لیاقت مدال طلا رو داشتن و خداروشکر با لطف خدا و پشتکار خودشون برنده مدال طلا شدند. 🥲🇮🇷
•°•°ره رو عشق°•°•
۱:۲۰ به وقت حاج قاسم ❤️🩹🇮🇷
نبودنت را با ساعت شنی اندازه گرفتم یک صحرا گذشته است !💔
#بانوی_بی_نشون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ریلز
تا خون رگ هامه
این پرچم همرامه🇮🇷
صعود آرین سلیمی به فینال مسابقات تکواندو
#المپیک۲۰۲۴پاریس
https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۲۷ داوود: به طرف حامد رفتم.دستم رو روی دستش گذاشتم که به طرفم چرخید
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۲۸
امیرعلی:بعد از اینکه دکتر تاکید کرد باید چه کار هایی انجام بدیم از اتاق خارج شد.اروم به رسول کمک کردم تا بلند بشه.سختش بود که راه بره اما با اصرار و به درخواست خودش بهش کمک کردم تا راه بره و همونطور از بیمارستان خارج شدیم.
..........
رسول:بالاخره مرخص شدم.نفس عمیقی کشیدم که فکر کنم یکم زود بود اینطور نفس کشیدن که قفسه سینه ام تیر کشید .آروم و به کمک امیرعلی سوار ماشین شدم.روی برگه نوشتم:میشه اول بریم بهشت زهرا
امیرعلی:خواستم مخالفت کنم اما خب نمیشد.بهتر بود ببرمش تا یکم آروم بشه.نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:آره. فعلا استراحت کن تا رسیدیم صدات میکنم.
رسول: سرم رو تکون دادم و به صندلی گذاشتم .چشمام رو بستم و انگار اثرات داروها هنوز توی تنم بود که خیلی زود چشمام گرم شد و سیاهی نصیب چشمام شد.
............
صدای ارامبخش کسی باعث شد چشمام رو باز کنم.نگاهم خیره موند به بهشت زهرا.دلتنگ این فضا بودم. امیرعلی سریع از ماشین پیاده شد و در سمت من رو باز کرد و کمک کرد تا از ماشین پیاده بشم.اروم آروم به طرف مزار داداشم رفتم.با رسیدن به مزار مهدی به کمک امیرعلی نشستم.ایندفعه نمیتونستم حرفام رو زمزمه کنم.دیگه نمیتونستم باهاش حرف بزنم و درد و دل کنم.اما اون که از دل من باخبره.پس بهتره توی دلم بگم و اون بشنوه.
( حرفای رسول توی دلش گفته میشه اما من براتون مینویسم😅)
رسول:سلام داداش.خوبی دورت بگردم.دیدی دوباره اومدم پیشت.دلم برات یه ذره شده.داداش به رفیقم یه قولی دادم.به خودم یه قولی دادم .دیگه نمیخوام اینقدر ضعیف باشم. میخوام با قدرت به راهم ادامه بدم.میخوام ببینم اخر این راه به کجا میرسه.میخوام ببینم منم مثل تو لیاقت شهادت دارم یا نه.پس کمکم کن مثل تو توی این راه قدم بزارم.کمک کن دلم نلرزه توی این راه.کمکم کن داداش.به زور از جام بلند شدم و روی پام ایستادم.بخیه های پام رو باز کرده بودن اما هنوز یکم درد داشت.توی ماشین نشستم و امیرعلی هم سوار شد و حرکت کرد.روی برگه آدرس خونه خودمون رو نوشتم و دادم بهش . امیرعلی هم تلفنش رو در آورد و با اقا محمد تماس گرفت.
امیرعلی:شماره ی اقا محمد رو گرفتم و منتظر موندم تا جواب بده.تلفن قطع شد .شماره ی حامد رو گرفتم و منتظر موندم تا جواب بده.
حامد:از پیش داوود اومدیم و هر کدوم به طرف میز های خودمون رفتیم.تلفنم زنگ خورد.امیرعلی بود.سریع جواب دادم .
(مکالمه بین حامد و امیرعلی)
حامد:بله
امیرعلی:سلام خوبی؟
حامد:سلام .خداروشکر .تو چطوری ؟رسول خوبه؟
امیرعلی:نیم نگاهی به رسول انداختم و لب زدم:بله خوبیم.داریم میریم خونه.
حامد:چیییی؟رسول مرخص شده مگه؟
امیرعلی:دکتر معاینه اش کرد و گفت اگر مراقب خودش باشه میتونه مرخص بشه .
حامد:چی بگم.اما یه حسی بهم میگه رسول خودش ،خودش رو مرخص کرده.
امیرعلی:اوممم شاید حدست درست باشه.
حامد: میدونستم.رسول آدم توی بیمارستان موندن نیست.تا همینجا هم خیلی تحمل کرده.حالا دارید کجا میرید؟
امیرعلی:خونه ی رسول میریم.
حامد :نه نرو اونجا.ممکنه اونجا حالش گرفته بشه. آدرس میدم ببرش خونه ما .آقاجونم هم خوشحال میشه برید اونجا.این مدت خیلی نگران بود.
امیرعلی:باشه پس آدرس بده.
حامد:باشه الان برات پیام میدم.دستت درد نکنه. زحمت کشیدی
امیرعلی :خواهش میکنم.خداحافظ
حامد :خدانگهدار
امیرعلی: تلفن رو قطع کردم و نیم نگاهی به رسول که کنجکاو نگاهم میکرد انداختم.لب زدم:حامد گفت ببرمت خونه خودشون.انگار پدر حامد هم خیلی دلتنگ شده که حامد گفت حتما اونجا بریم.
رسول:سری تکون دادم و خیره شدم به خیابون.خیلی وقت بود که این خیابون رو ندیده بودم.میشه گفت این مدت حتی دلتنگ خیابون هم شده بودم.
............
رسول:به کمک امیرعلی از ماشین پیاده شدم.همون موقع در توسط اقا جون باز شد و انگار حامد بهش اطلاع داده بود کا سریع به طرفم اومد و در آغوشم گرفت. و سهم من از برگشت به کشورم دوباره این آغوشی بود که جای همه چیزایی که نداشتم رو پر میکرد. جای آغوش گرم و امن پدرم .جای آغوش پر محبت برادرم.برای همینه که هر وقت پیش آقاجون هستم کمتر به گذشته فکر میکنم.درسته هیچ کس مثل خانواده نیست .هیچ کس نمیتونه جای پدر و مادر و برادر رو پر کنه .اما آقاجون جای پدرم رو پر کرد.حامد جای مهدی رو برام پر کرد.و من هیچوقت فراموش نمیکنم مدتی رو که مهدی شهید شده بود و حامد همه جوره هوام رو داشت و مراقبم بود.و اون مدتی که آقاجون همه جوره بهم لطف کرد و هیچوقت منت نزاشت که بهم کمک کرد.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.حرفای رسول❤️🩹
پ.ن.رفتن خونه پدر حامد 🥲
پ.ن.آغوش پر محبت آقاجون 🌱
https://eitaa.com/romanFms
39.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۲۸❤️🩹🖤
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊