https://eitaa.com/romanmfm
رفقا حتما حتما عضو زاپاس باشید تا اگر مشکلی برای این کانال پیش اومد فعالیتمون توی زاپاس ادامه پیدا کنه
تمام پارت های فصل اول تا اینجای رمان به صورت پشت سر هم بدون تبلیغ اضافه ای در کانال زاپاس ارسال شده
ممنونم از این دو تا رفیقمون که از بین ۱۱۲نفری که پارت رو خوندن زحمت کشیدن و یه نظر هر چند کوتاه اما زیبا دادن🙂
❤️🩹ࡅߺ߲ࡄܩܝࡅߺ߲ࡃ̈̇ࡄࡐ߳❤️🩹
-پاهامگِزگِزمیکردولرزششقطعنشدهبود...
-اینقلبزیادبازیشمیگیره...
-باباوفرشیدبهاتاقعملمنتقلشدن...
-شمالوسمییاهمونسرطانخونداری...
-سلامداییرسول:))
-دستداوودرویصورترسولنشست...
اِببخشیدداشتیمیخوندی؟میخوایبفهمیکی سرطانگرفته؟اصلاچرامحمدوفرشیدتیرخوردن؟
بیااینجاتاادامهاینرمانگاندوییقشنگرو بخونی:)
https://eitaa.com/gandoei
•°•°ره رو عشق°•°•
❤️🩹ࡅߺ߲ࡄܩܝࡅߺ߲ࡃ̈̇ࡄࡐ߳❤️🩹 -پاهامگِزگِزمیکردولرزششقطعنشدهبود... -اینقلبزیادبازیشمیگیره...
اینرمانگاندوییروبخونیدیگههیچرمانینمیخونی:)
ایننویسندهرودستهرچینویسندهورماننویس هستزده🥲
بیاتوکانالشتابفهمیچراهمهعاشقرمانش هستن😉
https://eitaa.com/gandoei
این کانال رفیق گلم هست که هر چقدر از قشنگی رمانش بگم کم گفتم .
مخصوص گاندویی های کانالمون هست که اگر عضو بشید مطمئنم پشیمون نمیشید.
•°•°ره رو عشق°•°•
❤️🩹ࡅߺ߲ࡄܩܝࡅߺ߲ࡃ̈̇ࡄࡐ߳❤️🩹 -پاهامگِزگِزمیکردولرزششقطعنشدهبود... -اینقلبزیادبازیشمیگیره...
رفقا من گفته بودم تا یکساعت دیگه اما خب هم یک ساعت گذشت و هم آمار به اون عدد نرسید 🥲
سلام.شبتون بخیر
گفته شده بود خودم رو معرفی کنم .
بنده مهدیس هستم.۱۵ سالم تموم شده و انشاالله کلاس دهم میرم و اصفهانی هستم☺️
نویسنده رمان آغوش امن برادر فصل اول و دوم .
به همراه دوست گلم فاطمه جان کانال رو تاسیس کردم.
درسته دیر اعضاشون بالا رفت اما دیگه چه کنم که دلم نمیاد پارت ندم بهتون🥲😂
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۲۸ امیرعلی:بعد از اینکه دکتر تاکید کرد باید چه کار هایی انجام بدیم
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۲۹
رسول:به کمک اقاجون که دستم رو گرفته بود و امیرعلی که طرف دیگه ام ایستاده بود و کمکم میکرد به داخل رفتیم.آقاجون سریع داخل رفت و به همراه تشک و پشتی ای داخل سالن شد و سریع پهنش کرد و کمک کرد روش بشینم.امیرعلی که مطمئن شد حالم خوبه داروها و کپسول اکسیژن رو داخل اتاق گذاشت و خداحافظی کرد .اقاجون هم هر چقدر ازش خواست بمونه امیرعلی گفت باید برگرده سایت و این دو روز نرفته و کار هاش مونده.اقاجون هم دیگه حرفی نزد و امیرعلی رفت.بعد از اینکه فقط من و آقاجون موندیم ،آقاجون کنارم نشست و کمک کرد دراز بکشم.دستش رو لای موهام فرو کرد و آروم آروم نوازش کرد.خواستم بگم این کار رو انجام نده چون خوابم میگیره اما اینقدر بی حال شدم که دیگه حال نداشتم کاری کنم و اشاره کنم تا این کار رو انجام نده.عادت همیشگیم بود.محال بود بتونم کاری کنم که وقتی خسته باشم و سرم رو نوازش کنن خوابم نبره.یادمه مهدی همیشه این کار رو میکرد .هر وقت شب ها نمیخواستم بخوابم سریع این کار رو انجام میداد و منم به ثانیه نکشیده خوابم میبرد.
..............
محسن:در رو باز کردم و داخل اتاق شدم.محمد سرش رو میون دستاش گرفته بود و چشماش رو بسته بود.سری از روی تاسف تکون دادم و با صدای عصبی لب زدم: تو دوباره داروهات رو نخوردی؟؟؟؟؟؟😤
محمد: سرم رو بلند کردم و نگاهی به محسن که با عصبانیت نگاهم میکرد انداختم.زیر لب جوری که متوجه بشه زمزمه کردم:تازه خوردم هنوز اثر نکرده.
محسن :تا جایی که خبر دارم دو ساعت پیش وقت خوردن داروهات بوده.
محمد: اخمام رو توی هم کشیدم و گفتم:محسن تو منو زیر نظر داری؟نکن برادر من .زشته.
محسن:بده هواسم بهت هست؟؟
محمد داری خودتو بدبخت میکنی .مگه چی میشه تو داروهات رو سر موقع بخورییی؟؟؟
محمد: باشه .حالا بریم سراغ کارها.اقای عبدی گفت فردا وقت دادگاه سما سلطانی و هاتف اکبری هست. سینا فاتحی فعلا باید بمونه.چون اون گفته که مهره اصلی وجود داره و گفتن که فعلا دادگاه نباید بره.
محسن:ای بابا .یعنی حکمشون چیه؟
محمد: نمیدونم.اون بستگی به نظر قاضی داره .
محسن :خیلی خب .راستی حامد خبر داد امیرعلی و رسول رفتن خونه پدر حامد. انگار دکتر گفته رسول میتونه مرخص بشه و امیرعلی هم کارای مرخص کردنش رو انجام داده.
محمد:اما دکتر که گفت باید لااقل دو روز دیگه هم بمونه.
محسن :فکر کنم رسول اصرار کرده که مرخصش کنن.
محمد:آره میدونم .
خواستم حرفم رو ادامه بدم که در به صدا در اومد .نگاهی انداختم که دیدم حامد هست .اشاره کردم بیاد داخل .
حامد:داخل اتاق شدم و همونطور که سلام میکردم برگه هارو هم روی میز گذاشتم .آقا محمد برگه هارو گرفت و سری تکون داد.همونطور که مشغول خوندنش بود منم شروع به توضیح کردم:آقا ما تونستیم رد مستخدم کریمی رو بزنیم.اینم مشخصاتش هست.خانم سمانه اسکندری. ۴۷ سالش هست و همسرش دو سال پیش بر اثر سکته قلبی فوت شده.یه دختر ۱۹ ساله داره که اینجور که فهمیدم حدود سه ماه پیش عقد کرده.سوابقش رو بررسی کردم چیز غیر عادی ای نداشت و سابقه ای براش رد نشده.به نظر میاد گزینه مناسبی برای نفوذ به خونه کریمی باشه .
محمد :چند وقته که این خانم اونجا کار میکنه؟
حامد:اینجور که متوجه شدیم حدودا چهار ماه بعد از فوت همسرش برای اینکه خرج و مخارج زندگیش رو بدست بیاره شروع به کار کرده
محمد:خوبه .با اقای عبدی هماهنگ میکنم .فردا صبح باید با این خانم قرار بزاریم.
حامد :آقا محمد امشب شیفت بچه های ما نیست.شیفت امیرحسین و صالح(دو تا از نیرو ها )هست.اگر میشه شب بریم خونه ما .رسول هم اونجا هست بهتره بریم پیشش تا یکم سرحال بشه .
محمد:نگاهی به محسن انداختم.سرش رو به نشونه تایید تکون داد .منم رو به حامد لب زدم:باشه دستت درد نکنه .
حامد:خواهش میکنم .با اجازه .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.آقاجون دست میکشه روی سر رسول 🥲
پ.ن.محمد بازم داروهاش رو دیر خورده😤
پ.ن.مشخصات مستخدم رو پیدا کردن😉
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
🔴ناجی، خبرنگار BBC در تل آویو: بعضی از مردم اسرائیل از ترس حمله ایران تا صبح خواب ندارند و نگرانند؛ خیابانها روز به روز خلوتتر میشود
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۲۹ رسول:به کمک اقاجون که دستم رو گرفته بود و امیرعلی که طرف دیگه ام
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۳۰
سما سلطانی:این مدت توی بازداشتگاه بودم.شنیدم فردا قراره برم دادگاه. پوزخندی روی صورتم نشست و توی دلم گفتم:میدونم چیکارتون کنم.
در باز شد و سیما وارد شد.با دیدنم اخمی کرد و ظرف غذا رو روی میز گذاشت.خواست بیرون بره که گفتم:خانم یه لحظه صبر کن.
سیما :با شنیدن صدای سما ایستادم.نگاهی بهش انداختم که لب زد.
سما:شنیدم فردا قراره برم دادگاه درسته؟؟؟
سیما :نه دیگه نه .ای خدا چرا باید این اتفاقات بیوفته .سری تکون دادم که اهانی گفت و پشت میز نشست.بدون اینکه دیگه نگاهش کنم از سلولش بیرون اومدم.رفتم بالا و بعد از اینکه مرخصی دوساعته گرفتم از سازمان بیرون اومدم.
...........
(محل :برج میلاد)
سیما:طبق گفته اونا توی برج میلاد یه رستوران هست .سیم کارتی دست مسئول اونجا هست که باید ازش بگیرمش.داخل رفتم و بعد از اینکه سیم کارت رو گرفتم سریع از اونجا بیرون اومدم.سیم کارت رو توی گوشیم گذاشتم و منتظر موندم تا خودش زنگ بزنه .با صدای گوشی نگاهم بهش گره خورد.تلفن رو جواب دادم که صدای یه مرد به گوشم خورد.چشمام رو بستم .دندونام از حرص روی هم سابیده میشد.
(محتوای تماس)
سیما:بله
ناشناس:چه خبرا؟چیشده؟
سیما:سما گفت شنیدم فردا قراره برم دادگاه درسته؟
ناشناس:خیلی خب. اوکیه.مراقب باش کسی نفهمه با ما حرف زدی.
سیما:خیلی خب.بچم کجاست؟
ناشناس:جاش امنه. البته تا موقعی امنه که مادرش مارو دور نزنه.
سیما:نامرد بیشرف بگو بچم کجاس؟؟😭
ناشناس:گفتم که جاش امنه
سیما:خواستم حرفی بزنم که صدای بوق توی گوشم پیچید و تماس قطع شد.روی چمن های محوطه سقوط کردم.اشک هام دوباره شروع به ریختن کرده بود .اون نامردا معلوم نیست با بچم چیکار کردن که حتی نمیزارن صداش رو بشنوم😭
دلم برای مامان گفتنش تنگ شده.دلم برای خنده های قشنگش یه ذره شده.به چه جرمی باید از بچم دور باشم.به جرم خواهر بودن با مجرم.به جرم اینکه اگر خواهرم رو آزاد نکنم بچم رو از دست میدم؟؟؟این بدترین ترین دو راهیه.این سخت ترین انتخابه زندگیمه.
..........
علی سایبری:داشتم شنود سلول سلطانی رو چک میکردم.حرفایی که با خانم صادقی میزد تعجب بر انگیز بود.از جام بلند شدم به سمت میز خانم قطبی رفتم.رو بهشون گفتم:خانم صادقی کجا هستن؟؟
قطبی:نمیدونم.حدودا یه ساعت پیش مرخصی گرفت و رفت.
علی سایبری:اخمام توی هم رفت.این خیلی عجیبه.سریع به طرف میز رفتم و مشغول بررسی دوربین ها شدم.خانم صادقی حدودا یک ساعت پیش از سایت خارج شده.انگار عجله داشته و دست و پاش رو گم کرده.یه خیابون پایین تر تاکسی میگیره.دوربین ها نشون میداد دم مترو پیاده شده.دوربین های مترو رو دنبال کردم .حدودا ده دقیقه بعد از مترو خارج شد و نگاهی به اطرافش انداخت.سوار تاکسی شده و رفته .دوربین های کنترل ترافیک رو چک کردم. خانم صادقی رفته برج میلاد.داخل شده .دوربین رو جلو تر زدم .حدودا یک ربع بعد از برج میلاد خارج شد و به طرف محوطه ای چمنی رفت.از توی تمام حرکاتش میشه فهمید که هول شده و ترسیده.انگار تلفنش زنگ خورد که شروع به صحبت کرد و بعد از چند دقیقه روی زمین افتاد و داشت گریه میکرد.
همه ی این اتفاقات نمیتونه به صورت تصادفی اتفاق افتاده باشه.
تمام شواهد و فیلم هارو برای سیستم اقا محمد ارسال کردم و سریع به طرف اتاق اقا محمد رفتم.در زدم و داخل شدم.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.پرونده بدجور داره قاطی میشه😬
پ.ن.اخ اخ نفوذی اونم خواهر مجرم🤦♀
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
•°•°ره رو عشق°•°•
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس ج
https://eitaa.com/romanmfm
رفقا حتما حتما عضو زاپاس باشید تا اگر مشکلی برای این کانال پیش اومد فعالیتمون توی زاپاس ادامه پیدا کنه
تمام پارت های فصل اول تا اینجای رمان به صورت پشت سر هم بدون تبلیغ اضافه ای در کانال زاپاس ارسال شده