❤️🩹ࡅߺ߲ࡄܩܝࡅߺ߲ࡃ̈̇ࡄࡐ߳❤️🩹
-پاهامگِزگِزمیکردولرزششقطعنشدهبود...
-اینقلبزیادبازیشمیگیره...
-باباوفرشیدبهاتاقعملمنتقلشدن...
-شمالوسمییاهمونسرطانخونداری...
-سلامداییرسول:))
-دستداوودرویصورترسولنشست...
اِببخشیدداشتیمیخوندی؟میخوایبفهمیکی سرطانگرفته؟اصلاچرامحمدوفرشیدتیرخوردن؟
بیااینجاتاادامهاینرمانگاندوییقشنگرو بخونی:)
https://eitaa.com/gandoei
•°•°ره رو عشق°•°•
❤️🩹ࡅߺ߲ࡄܩܝࡅߺ߲ࡃ̈̇ࡄࡐ߳❤️🩹 -پاهامگِزگِزمیکردولرزششقطعنشدهبود... -اینقلبزیادبازیشمیگیره...
اینرمانگاندوییروبخونیدیگههیچرمانینمیخونی:)
ایننویسندهرودستهرچینویسندهورماننویس هستزده🥲
بیاتوکانالشتابفهمیچراهمهعاشقرمانش هستن😉
https://eitaa.com/gandoei
این کانال رفیق گلم هست که هر چقدر از قشنگی رمانش بگم کم گفتم .
مخصوص گاندویی های کانالمون هست که اگر عضو بشید مطمئنم پشیمون نمیشید.
•°•°ره رو عشق°•°•
❤️🩹ࡅߺ߲ࡄܩܝࡅߺ߲ࡃ̈̇ࡄࡐ߳❤️🩹 -پاهامگِزگِزمیکردولرزششقطعنشدهبود... -اینقلبزیادبازیشمیگیره...
رفقا من گفته بودم تا یکساعت دیگه اما خب هم یک ساعت گذشت و هم آمار به اون عدد نرسید 🥲
سلام.شبتون بخیر
گفته شده بود خودم رو معرفی کنم .
بنده مهدیس هستم.۱۵ سالم تموم شده و انشاالله کلاس دهم میرم و اصفهانی هستم☺️
نویسنده رمان آغوش امن برادر فصل اول و دوم .
به همراه دوست گلم فاطمه جان کانال رو تاسیس کردم.
درسته دیر اعضاشون بالا رفت اما دیگه چه کنم که دلم نمیاد پارت ندم بهتون🥲😂
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۲۸ امیرعلی:بعد از اینکه دکتر تاکید کرد باید چه کار هایی انجام بدیم
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۲۹
رسول:به کمک اقاجون که دستم رو گرفته بود و امیرعلی که طرف دیگه ام ایستاده بود و کمکم میکرد به داخل رفتیم.آقاجون سریع داخل رفت و به همراه تشک و پشتی ای داخل سالن شد و سریع پهنش کرد و کمک کرد روش بشینم.امیرعلی که مطمئن شد حالم خوبه داروها و کپسول اکسیژن رو داخل اتاق گذاشت و خداحافظی کرد .اقاجون هم هر چقدر ازش خواست بمونه امیرعلی گفت باید برگرده سایت و این دو روز نرفته و کار هاش مونده.اقاجون هم دیگه حرفی نزد و امیرعلی رفت.بعد از اینکه فقط من و آقاجون موندیم ،آقاجون کنارم نشست و کمک کرد دراز بکشم.دستش رو لای موهام فرو کرد و آروم آروم نوازش کرد.خواستم بگم این کار رو انجام نده چون خوابم میگیره اما اینقدر بی حال شدم که دیگه حال نداشتم کاری کنم و اشاره کنم تا این کار رو انجام نده.عادت همیشگیم بود.محال بود بتونم کاری کنم که وقتی خسته باشم و سرم رو نوازش کنن خوابم نبره.یادمه مهدی همیشه این کار رو میکرد .هر وقت شب ها نمیخواستم بخوابم سریع این کار رو انجام میداد و منم به ثانیه نکشیده خوابم میبرد.
..............
محسن:در رو باز کردم و داخل اتاق شدم.محمد سرش رو میون دستاش گرفته بود و چشماش رو بسته بود.سری از روی تاسف تکون دادم و با صدای عصبی لب زدم: تو دوباره داروهات رو نخوردی؟؟؟؟؟؟😤
محمد: سرم رو بلند کردم و نگاهی به محسن که با عصبانیت نگاهم میکرد انداختم.زیر لب جوری که متوجه بشه زمزمه کردم:تازه خوردم هنوز اثر نکرده.
محسن :تا جایی که خبر دارم دو ساعت پیش وقت خوردن داروهات بوده.
محمد: اخمام رو توی هم کشیدم و گفتم:محسن تو منو زیر نظر داری؟نکن برادر من .زشته.
محسن:بده هواسم بهت هست؟؟
محمد داری خودتو بدبخت میکنی .مگه چی میشه تو داروهات رو سر موقع بخورییی؟؟؟
محمد: باشه .حالا بریم سراغ کارها.اقای عبدی گفت فردا وقت دادگاه سما سلطانی و هاتف اکبری هست. سینا فاتحی فعلا باید بمونه.چون اون گفته که مهره اصلی وجود داره و گفتن که فعلا دادگاه نباید بره.
محسن:ای بابا .یعنی حکمشون چیه؟
محمد: نمیدونم.اون بستگی به نظر قاضی داره .
محسن :خیلی خب .راستی حامد خبر داد امیرعلی و رسول رفتن خونه پدر حامد. انگار دکتر گفته رسول میتونه مرخص بشه و امیرعلی هم کارای مرخص کردنش رو انجام داده.
محمد:اما دکتر که گفت باید لااقل دو روز دیگه هم بمونه.
محسن :فکر کنم رسول اصرار کرده که مرخصش کنن.
محمد:آره میدونم .
خواستم حرفم رو ادامه بدم که در به صدا در اومد .نگاهی انداختم که دیدم حامد هست .اشاره کردم بیاد داخل .
حامد:داخل اتاق شدم و همونطور که سلام میکردم برگه هارو هم روی میز گذاشتم .آقا محمد برگه هارو گرفت و سری تکون داد.همونطور که مشغول خوندنش بود منم شروع به توضیح کردم:آقا ما تونستیم رد مستخدم کریمی رو بزنیم.اینم مشخصاتش هست.خانم سمانه اسکندری. ۴۷ سالش هست و همسرش دو سال پیش بر اثر سکته قلبی فوت شده.یه دختر ۱۹ ساله داره که اینجور که فهمیدم حدود سه ماه پیش عقد کرده.سوابقش رو بررسی کردم چیز غیر عادی ای نداشت و سابقه ای براش رد نشده.به نظر میاد گزینه مناسبی برای نفوذ به خونه کریمی باشه .
محمد :چند وقته که این خانم اونجا کار میکنه؟
حامد:اینجور که متوجه شدیم حدودا چهار ماه بعد از فوت همسرش برای اینکه خرج و مخارج زندگیش رو بدست بیاره شروع به کار کرده
محمد:خوبه .با اقای عبدی هماهنگ میکنم .فردا صبح باید با این خانم قرار بزاریم.
حامد :آقا محمد امشب شیفت بچه های ما نیست.شیفت امیرحسین و صالح(دو تا از نیرو ها )هست.اگر میشه شب بریم خونه ما .رسول هم اونجا هست بهتره بریم پیشش تا یکم سرحال بشه .
محمد:نگاهی به محسن انداختم.سرش رو به نشونه تایید تکون داد .منم رو به حامد لب زدم:باشه دستت درد نکنه .
حامد:خواهش میکنم .با اجازه .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.آقاجون دست میکشه روی سر رسول 🥲
پ.ن.محمد بازم داروهاش رو دیر خورده😤
پ.ن.مشخصات مستخدم رو پیدا کردن😉
https://eitaa.com/romanFms