فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ژست وحید رهبانی در اکران فیلم یادگار جنوب 😁
#گاندو
#ره_رو_عشق
#اد_بانوی_دمشق
https://eitaa.com/romanFms
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشاتو برنگردون از منی که اون چشا رو دیدم از تو 🥲❤
#گاندو
#ره_رو_عشق
#اد_بانوی_دمشق
https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۳۱ علی سایبری:داخل رفتم.اقا محسن هم پیش اقا محمد بود و داشتن باهم ص
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۳۲
نورا:اینجور که فهمیدم آقا رسول به خاطر داروهاش خواب بود و طبیعی بود که هنوز بعد از دوساعتی که من اومدم بازم بیدار نشده باشه.منم توی این مدت درگیر پخت غذا و شستن میوه ها بودم.اقاجون گفت امشب قراره همکار های حامد بیان برای همین منم گفتم غذا می پزم تا آقاجون سختش نباشه.در قابلمه رو باز کردم و یکم از خورشت توی کاسه ریختم.اروم با قاشق یکم ازش خوردم.خیلی خوشمزه شده بود.لبخند غرور آمیزی رو لبم نشست. با صدای سرفه کسی نگاهم به سمت سالن افتاد.ترسیده دویدم که با صحنه ای که دیدم ترسیده جیغی کشیدم و دستم رو روی دهنم گذاشتم.با صدای جیغم آقاجون از اتاق خارج شد و اونم با دیدن اون صحنه مثل من ترسید اما خیلی سریع به خودش اومد و به طرف اقا رسول که حالا داشت سرفه میکرد و خون بالا میآورد دوید.
اقاجون:طبق گفته دوست رسول باید هر وقت اینجوری میشد روی کمرش دست میکشیدم تا دردش آروم بشه و سریع ماسک اکسیژن رو روی صورتش بزارم.
سریع انجام دادم و شیر کپسول اکسیژن رو هم که دوست رسول و حامد آورده بود باز کردم و ماسکش رو روی صورت رسول گذاشتم.آروم آروم سرفه اش کم شد و حدودا دو دقیقه بعد انگار از حال رفته باشه که چشماش بسته شد و به خواب رفت.از جام بلند شدم که نگاهم به نگاه ترسیده نورا افتاد.به سمتش قدم برداشتم و آروم کنارش ایستادم.ترسیده بود و این رو میشد از رنگ پریده اش فهمید.
نورا:با صدای آقاجون نگاهم به سمت صورت خسته و پیرش کشیده شد.اروم همونجایی که ایستاده بودم نشستم و به دیوار تکیه دادم.با صدای لرزونی لب زدم:ب...برای چی اقا رسول اینجوری شد؟
اقاجون:طبیعیه دخترم.دکتر گفته تا چند ماه اول این اتفاق طبیعیه .نترس دخترم.
نورا:بهتر نیست به حامد خبر بدید؟شاید باید به دکتر بگن.
اقاجون:باشه دخترم .شب که اومدن میگم.وو هم بلند شو یه آبی به دست و صورتت بزن یهو ترسیدی رنگت پریده.
نورا:چشم با اجازه
.........
محمد:نگاهی به ساعت انداختم.۹ونیم شب شده بود.از جام بلند شدم و به طرف میز بچه ها رفتم و دونه دونه بهشون گفتم بیان پایین تا دوتا ماشین بشیم و بریم.با اومدنشون سوار ماشین شدیم و به طرف خونه پدر حامد حرکت کردیم.سر راه هم با وجود مخالفت حامد اما ،ما یه جعبه شیرینی گرفتیم و ادامه راه رو رفتیم.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.چیزی ندارم که بگم🥲💔
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
https://eitaa.com/Romanfama
اینم کانال سومم هست
رمان رو فاطمه نوشته
حتما بخونید
رفقا حتما عضو بشید خیلی قشنگه
راستی بگم
اگر اعضا زیاد بشن و انرژی ها بالاتر بره رمان گاندویی هم میشه
به شرط اعضای زیاد 😉