ی دست میرسونید ؛
از لب مرز رد بشیم ؟ ((( :
_ منم حمایتتون میکنم🪴 .
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۳۹ محمد:از خونه حامد که بیرون اومدم سریع سوار ماشین شدم و به طرف س
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۴۰
محمد: با رسیدن به سایت سریع از ماشین پیاده شدم و داخل رفتم.
به طرف اتاق آقای عبدی رفتم و در زدم.در رو باز کردم.سلام کردم و گفتم:اقا همونطور که بهتون توی راه گفتم حامد رو گرفتن.بازد چیکار کنیم؟احتمالا کسی که میخوان آزاد کنیم سما سلطانی هست.
آقای عبدی :محمد تو که نمیخوای اونو آزاد کنی؟
محمد : اقا نمیخوام اما نمیتونم نسبت به جون نیروم بی تفاوت باشم.اون آدمی که بچه های کوچیک رو به دست داعشی ها میداد ازش بر میاد که نیروی منو بکشه.
آقای عبدی:و این حرفت یعنی میخوای آزادش کنی.درسته ؟
محمد من نمیگم حامد رو ول کن.اتفاقا حامد يکی از بهترین نیروهای اینجا هست.
محمد: آقا من یه نقشه ای دارم.
آقای عبدی:چه نقشه ای؟
محمد:........
(خب اینجا محمد داره نقشه اش رو میگه اما خب ما که نباید بفهمیم)
آقای عبدی:محمد مطمئنی؟
محمد : تنها راه همینه.
همون موقع در به صدا در اومد و محسن داخل شد.سلام کرد که متقابلا جوابش رو دادیم.
آقای عبدی:چه خبر؟حال نامزدش چطوره؟
محسن: محمد که رفت یکم وقت بعدش حالش بد شد.رفتیم بیمارستان. حمله عصبی بود.امشب باید بیمارستان بستری میموند.
پدر حامد هم موند و گفت رسول رو برسونیم و یکی پیشش بمونه .
منم داوود و کیان رو گذاشتم بمونن خودم اومدم.
آقای عبدی:خیلی خب.محمد برنامه ات رو برای محسن هم توضیح بده.کارا رو هماهنگ کنید .فردا بهترین موقعیت هست.
محمد:چشم .با اجازه
محسن:به همراه محمد از اتاق بیرون اومدیم. داخل اتاق محمد و خودم شدیم و نشستیم.محمد نقشه اش رو توضیح داد .نقشه بی نقصی بود و احتمالا درست انجام بشه.
محمد : محسن یه چیزی باید بگم.بهتره تو هم باخبر باشی.
محسن :چیزی شده؟
محمد:انگشتری که شب به حامد و نامزدش دادم .
محسن :خب.اون انگشتر چی؟
محمد: فقط دعا کن حامد هواسش به انگشتر باشه و اونو ببینه.زیر سنگش .بین سنگ و حرز که براشون نوشته شده یه ردیاب کار گذاشتم.
هم برای نامزدش و هم برای حامد .یه حسی بهم میگفت خطر در کمین همه هست .مخصوصا حامد که همسرش هم هست و احتمال داشت بخوان از طریق همسرش بهش برسن.
چند روز پیش به حامد پیشنهاد دادم و یه حرفایی در مورد ردیاب زدم.امیدوارم یادش باشه.
محسن:این...اینکه خیلی خوبه.
محمد :فقط یه چیز دیگه ای هم هست.
محسن :اخمام توی هم رفت و لب زدم:چه چیزی؟
محمد: اون ردیاب پیشرفته تر هست.
اگر آتیش سوزی اتفاق بیوفته خود به خود برای سیستم مربوطه اعلان میفرسته و خبر میده.
محسن :خیلی خب .بزار بچه ها رو صدا کنیم برای فردا برنامه ریزی کنیم
تو هم برای همون شماره پیام بده و بگو کی رو باید آزاد کنیم.
محمد: خیلی خب .بچه هارو صدا کن.
.............
حامد: هوا بیش از حد سرد بود و منی که فقط یه پیراهن تنم بود و کاپشنم رو در آورده بودن داشتم یخ میزدم.
سرم رو به ستون فلزی ای که پشت سرم بود گذاشتم .همون لحظه در باز شد .
یه نفر داخل شد.مشخص نبود کیه .با جلوتر اومدنش فهمیدم کیه.خودش بود.ارشام کریمی.
صدای قدم هاش سکوت فضا رو شکوند.به طرفم اومد.دستم از پشت به ستون بسته شد.نگاهم به کسی که این کار رو کرد افتاد.دوباره نگاهم به جلو افتاد.کریمی جلو اومد و کفش پوتینش رو درست روی استخون زانوم گذاشت و فشار آورد. صورتم از درد جمع شد و لبم رو گاز میگرفتم تا صدام در نیاد.صدایی به گوشم خورد .انگار دارن فیلم میگیرن.سرم رو به ستون فشار میدادم .با صدایی که پام داد فریادم بلند شد. لعنتی استخون پام رو شکونده😣😣
نفسم بالا نمیومد .سرما و درد باعث شده بود حالم خراب بشه.حساسیتی که به بوی الکل و داروی بیهوشی داشتم باعث شده بود که سرم درد بگیره.
عرق سرد روی پیشونیم نشست.چشمام رو بستم . فقط دلم میخواست الان نورا کنارم باشه و ارومم کنه.دلم میخواد صداش رو بشنوم.
کریمی جلو اومد و گوشی رو روشن کرد.کنارم زانو زد و همراه با لبخند چندشی شماره ای گرفت .صدای آقاجون که پخش شد نفسم رفت.با ترس بهش نگاه کردم.
لب زد.
ارشام کریمی:سلام اقا.ببخشيد من رفیق حامد هستم .میخواستم با نورا خانم نامزد حامد صحبت کنم.
اقاجون:سلام پسرم. نامزد حامد حالش بد شده اومدیم بیمارستان .چند لحظه صبر کن ببینم بهوش اومده.
حامد:متعجب به تلفن نگاه میکردم.یعنی چی که نورا حالش بد شده؟یعنی چی که الان بیمارستان هستن.
با صدای بی حال نورا به خودم اومدم.
نه نه خدایا خواهش میکنم .نورا نباید بفهمه.
آرشام کریمی:سلام خانم
نورا: سلام ...بفرمایید
ارشام کریمی:خواستم بگم یه چیزی براتون میفرستم روی همین شماره حتما ببینید .
خداحافظ
کریمی:فیلم رو فرستادم و سیم کارت رو در آوردم.شکوندمش و توی آب انداختم .لبخندی زدم و از اتاق اون پسره بیرون اومدم. برای همتون دارم.
پشت میز نشستم که صدای تلفنم اومد.همون خطی که باهاش پیام داده بودم.خطی که قابل رهگیری و ردیاب نبود. گفته بود میخوام کی رو آزاد کنه.خنده ای کردم.خیلی احمق هستن .خیلی
♡♡♡♡♡♡
پ.ن.چی بگم🥺💔
https://eitaa.com/romanFms
49.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت۱۴۰💔🥀
توجه
🚫در بعضی از کلیپ های در پیش رو و بخشی از همین کلیپ از تصاویر دیگه ای استفاده شده .اما شما حامد و نورا رو همون عکس شخصیت هاشون تصور کنید🚫
کلیپ ها ساخت خودم هست پس به هیچ وجه کپی نشه
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
لینک برخی از رمان های گاندویی و مذهبی ایتا
https://eitaa.com/gandoei
https://eitaa.com/fanaaaaa890
https://eitaa.com/joinchat/163971425C6a6216d8c2
https://eitaa.com/gahdo13
https://eitaa.com/Romanfama
https://eitaa.com/Fa_temion_2
https://eitaa.com/Admin_Gando
https://eitaa.com/littlenovelist
https://eitaa.com/Gando_313
https://eitaa.com/m313Hossein
هدایت شده از دُختَرِ مـــٰاه☽
9.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در گلزار شهدای تهران به یاد همه اهالی دخترِ ماه 🌙
وَ
چنل های:
میم،میم مثل من،آسایشگاه یک نوجوان، آبنبات ترش،ملورین،بنات الحسین،آوای دین ، یه کنج از حرم،جانان،تیرانداز، نوشته هایی برای هیچ،حرم یار، نيازمند فراموشی،طریق،fatemeh،مجهول النام،چادرانه،Abner،خانومِ یاس،ساز زندگی،life maker، رهروی عشق،عحسِین،مجنون الزهرا،bedahe،خاطرات خیس و همه کسایی ک اسمشون جاموند ....
برسونید به دستشون:)