eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
دلیل لف دادن هاتون رو نمیفهمم امارمون تا ۱.۳۰k هم رفت نمیدونم چرا یهو اینجور میشه امید داشتم که خیلی زود به آمار ۱.۱k برسیم ولی🥺💔
منو شب تاره بقیع چه فضای غریبی داره بقیع 🎙محمدحسین‌حدادیان ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ #شهادت_پیامبر_اکرم #شهادت_امام_حسن
رم‍‌ان‍‌ آغ‍‌وش‍‌ ام‍‌ن‍‌ ب‍‌رادر ف‍‌ص‍‌ل‍‌ اول‍‌ https://eitaa.com/romanmfm/8 رم‍‌ان‍‌ آغ‍‌وش‍‌ ام‍‌ن‍‌ ب‍‌رادر ف‍‌ص‍‌ل‍‌ دوم‍‌ https://eitaa.com/romanmfm/183
هدایت شده از پناهـ،مـدیا؛)
:))) «💚» تا اونجا که میتونید فور کنید✨🌱 تا همه بدونن آقامون غریب بوده😢💔
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۴۳ ناشناس:انگشتر رو گوشه در جاساز کردم.به طوری که ایه انگشتر روی خا
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول:بعد از اینکه همه بهم خوش آمد گفتن و من مثل همیشه فقط تونستم به لبخندی کوتاه اکتفا کنم همگی نشستیم.اقا محمد مشغول توضیح نقشه ای شد که قرار بود اجرا بشه و شاید بتونیم حامد رو از دست اونا نجات بدیم.نگاهی به ساعت توی دستم انداختم .حدودا ساعت ۷ بود . بعد از توضیح نقشه اقا محمد رو به من گفت. محمد : رسول تو مسئول پشتیبانی هستی .به توانایی تو نیاز داریم .برای همین یه نفر رو میزارم کنارت تا اگر نیاز شد چیزی بهمون بگی اون فرد بهمون بگه. رسول:سری تکون دادم که رو به بقیه ادامه داد. محمد : داوود میمونی سایت و به رسول کمک میکنی . سعید و امیرعلی و کیان و با من بیاید . محسن و معین و فرشید متهم دوم رو شما می‌برید دادگاه . ماهم سما سلطانی رو می‌بریم تا بتونیم نقشه رو اجرا کنیم. داوود: اقا میشه منم بیام؟؟ محمد : خیر .سوال بعد؟ داوود: سوالی نیست😔 محمد : بفرمایید همگی مرخصید.بچه های عملیات آماده بشید ما زودتر باید حرکت کنیم. محسن جان شما هم باید ساعت ۸ حرکت کنید .سر ساعت ۹ دادگاه شروع میشه. محسن : باشه .خدا به همراهت . ... حامد :‌ درد هر لحظه بیشتر امونم رو می برید. حالم بد بود و سرمای هوای باهام کاری کرده بود که از شدت یخ بودن نتونم حتی دستم رو هم تکون بدم.نگاهی به پام انداختم . درد وحشتناکی که داشت به کنار و کبودی و باد کردنش هم جدا. نمیتونستم حتی یه میلی متر تکونش بدم و اگر تکون میدادم مطمئنا فریادم از شدت درد به گوش همشون می‌رسید. نفس عمیقی کشیدم که از دردی که توی پام پیچید نفسم رفت و برگشت. .... نورا: با بابا و مامان حرف زدم و با اصرار تونستم راضیشون کنم بزارن امروز و فردا روهم بمونم .به کمک اقاجون از بیمارستان خارج شدم.اقاجون یه تاکسی گرفت و خودش جلو نشست و منم عقب.سرم رو به شیشه تکیه دادم و خیره شدم به خیابون .یعنی حامد الان کجا هست؟؟ یعنی حالش چطوره ؟؟ چشمام رو بستم که قطره اشک سمجی از گوشه چشمم فرود اومد. با صدای تق تق های ریز چشمام رو باز کردم.قطره های بارون روی شیشه و سقف فرود میومدن.پس ابر هاهم نتونستن جلوی فرود اومدن اشک هاشون رو بگیرن.پرت شدم به خاطرات گذشته . به روزی که با حامد رفتیم پارک . (فلش بک به گذشته) حامد:نورا کجا رو داری نگاه میکنی؟ نورا :چی؟هیچی.نورا یه چیزی بگم؟؟ حامد: تو دوتا چیز بگو.کیه که جواب بده😁 نورا : خیلی مسخره ای .اصلا نمیگم. حامد: ناراحت نشو .بگو عزیزم نورا:باشه.چیشد که عاشق من شدی؟ حامد: اوه سوال سختی بود . نورا:سوال سخت🤨 حامد: من اون اوایل چند باری داشتم میرفتم بیرون که همون موقع هم تو در رو باز میکردی و میرفتی بیرون.چند بار دیدمت و حیایی که داشتی به چشمم اومد .تا به خودم بیام دیدم عاشق شدم و دل دادم به کسی که نمیدونم جواب مثبت میده یا نه.شبای زیادی تو خلوت با خودم سر و کله زدم و نمیدونستم بیام جلو یا نه .راستش میترسیدم .شاید اگر مامانم زنده بود خیلی زودتر از زیر زبونم بیرون میکشید که عاشق شدم و زودتر از اینا خاستگاری میکردم.اما ... به هر حال همین که الان بهت رسیدم و اسمت توی شناسنامه ام هست بارها و بارها خداروشکر کردم و میکنم . نورا : لبخندی روی صورتم نشست.مرد زندگیم ناراحت بود .دستش رو گرفتم و لب زدم:حامد برام بستنی میخری؟؟ حامد:تک خنده ای کردم و گفتم :بستنی تو این هوای سرد؟؟ نورا: آره دیگه اصلش توی هوای سرده .زیر گرمای بخاری😁 حامد : برو بشین تو ماشین.بخاری رو روشن کن تا بخرم بیارم. نورا : ممنون . حامد : لبخندی زدم و خیره شدم به مسیری که نورا رفت .خداروشکر میکنم که خدا نورا رو سر راهم قرار داد. نورا : سوار ماشین شدم و روشنش کردم.بخاری رو زدم و خیره شدم به جایی که حامد ایستاده بود . چند دقیقه بیشتر نشده بود که در باز شد و حامد داخل اومد . سینی بستنی هارو روی داشبورد ماشین گذاشت و داهل نشست و بعد از خوردن بستنی هامون راه افتادیم. چند دقیقه ای بود که حرکت کرده بودیم .سکوت توی فضای ماشین حاکم بود .پشت چراغ قرمز ایستادیم .گوشی رو در آوردم و مشغول شدم که همون لحظه صدای تقه ای به شیشه خورد . سرم رو بلند کردم که دیدم یه دختر بچه کوچيک باچندتا شاخه گل رزایستاده.رو به حامدگفت. دختربچه:عمو برای خانمت گل میخری؟ حامد:نگاهی به نورا انداختم.باخجالت سرش رو پایین انداخت.لبخندی زدم و رو به دختر گفتم:عمو جان همشو بده بهم. دختربچه:واقعا؟همش رو میخواید؟ حامد:سرم رو تکون دادم و دوتا ۱۰۰ تومنی بهش دادم و گل هارو گرفتم.زود رفت.منم شیشه رو بالا کشیدم و گل رو جلوی نورا گرفتم و گفتم:بفرمایید خانمم. نورا:حامدگل رزهارو روجلوم گرفت بالبخندازش گرفتم.تشکری کردم و خیره شدم بهش.راستش از حرفی که اون دختر زد هم خجالت کشیدم و هم خوشحال شدم.برای خانمت .من همسر حامدهستم🥲 ♡♡♡♡♡ پ.ن.گذشته و حامد💔🥀 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
اسلام علیک یا کریم البقیع❤️‍🩹😔 . #شهادت_امام_حسن_مجتبی #بقیع #یا_کریم_اهل_بیت https://eitaa.com/romanFms
بنویسید به روی قبر و به روی کفنم... من حسینی شده دست امام حسنم :)... ✨♥ . #امام_حسن #شهادت_امام_حسن #کریم_اهلبیت https://eitaa.com/romanFms
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کریم هستی و عالم به تو بدهکارند؛ تو بی حرم شدی اما همه حرم دارند💔:) https://eitaa.com/romanFms
در حال سرخ کردن پیاز برای پخت اش نذری🥲
انشاالله یه ولاگ از پخت اش و کارای امروزمون داریم😉
سلاام بریم برا فعالیت 😁