eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
سلاام بریم برا فعالیت 😁
حدس بزنید اسم واقعی مهدیس چیه؟؟ یزید شمر 😂😂 (شوخی)
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
حدس بزنید اسم واقعی مهدیس چیه؟؟ یزید شمر 😂😂 (شوخی)
اخه این شوخیه مسخره ایه دست انداختین منو؟؟ (با لحن سعید خطاب به رسول بخونید)
وقتی دوستم دنبال جوابه اما نمیدم=به سبک امام خمینی😎
مارو به جای درک کردن:)'ترک کردن'️
هیچ‌چیز مثل پنهان کردن غم، انسان را عذاب نمی‌دهد... ️
اینم استیکری که یکی از ممبر های گلمون برامون ساختن 🥲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۴۴ رسول:بعد از اینکه همه بهم خوش آمد گفتن و من مثل همیشه فقط تونستم
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ نورا: نگاه بی‌حالم رو به خیابون دوختم. شاید که برگرده .بارون روی زمین فرود میومد و این بغض که توی گلوم بود ولم نمیکرد .چرا ؟؟چرا اون اتفاقات افتاد . گفتم خداحافظ عشق گناهکار من اما حامد عشق گناهکارم نبود.اون عشقم‌بود اما گناهکار نبود🥺 حامدم !)دنیا پر از درده اما بین این همه درد تو شدی مرهم دردام. پس الان کجایی ؟؟ پس چرا الان مرهم دردام نیست💔 با رسیدن به خونه اقاجون سریع پیاده شد و بهم کمک کرد پیاده بشم. داخل ‌که شدیم کنار در سر خوردم .دستم روی صورتم رفت و حصار جلوگیری از فرود اشک هام پاره شد. .......... محمد : اطراف رو چک‌کردم.همه چی درست بود .با اشاره به کیان و امیرعلی از دیوار بالا رفتن و روی پشت بوم مستقر شدن.سعید هم دورتر مستقر شد. ماشین رو پارک کردم و کنارش ایستادم. تلفن رو در آوردم و شماره رو گرفتم. صداش که به گوشم خورد لب زدم: پس کجایی؟ کریمی:صبر کن. محمد : حامد هم باهاشون هست دیگه ؟ کریمی: صبر کن میفهمی. محمد : کلافه نگاهی به اطراف انداختم.با صدای ماشین سرم رو به طرفش چرخوندم.اخمام توی هم رفت .ماشین رو گوشه دیوار پارک کردن. دونفر از ماشین پیاده شدن و به طرفم اومدن.قدمی به عقب گذاشتم و با خشم غریدم: پس حامد کجاس؟ما قرارمون این بود که حامد رو تحویل بدید . ناشناس : متاسفم . کیان: از بالای سقف خیره شدم به اونا .کسی توی ماشین نبود و خودشون هم دورتر بودن.دستم رو به یه تیکه فلز گرفتم و آروم پريدم پایین.خم شدم و اهسته به طرف ماشین رفتم.ردیاب رو در آوردم و زیر ماشین جاساز کردم.دوباره سریع مخفی شدم. محمد : تا به خودم بیام ضربه ای به سرم زد .پاهام شل شد و افتادم. چشمام تار شد اما از هوش نرفتم .چشمام رو بستم .اوناهم که فکر کردن از حال رفتم یکیشون مشغول چک کردن دور اطرافش شد و بالای سرم ایستاد و یکیشون هم به سمت ماشین رفت و دست سلطانی رو باز کرد و باهم به طرف ماشینشون رفتن.فقط تونستم به زور دستم رو به طرف کفش اونی که بالای سرم بود ببرم.هواسش به من نبود .فقط وصلش کردم و خیسی خون رو روی شقیقه ام حس کردم. صدای ماشین اومد و آروم آروم محو شدن صدا نشون از دور شدن اونا داد . بچه ها سریع به طرفم اومدن که با درد از جام بلند شدم.ترسیده نگاهم کردن .با صدای سعید نگاهم رو بهش دادم. سعید : اقا محمد چیشده؟خوبید؟ محمد : خوبم سعید جان .چیزیم‌نشد. کیان: اقا بریم بیمارستان .سرتون شاید شکسته باشه. محمد : نترس کیان جان.نشکسته .فقط باید سرم رو بشورم که خون ها پاک بشه. امیرعلی : توی ماشین آب گرم بود .صبر کنید الان میارم. محمد : ممنون . امیرعلی : سریع به طرف ماشین رفتم و بطری آب رو آوردم.اقا محمد لب ماشین نشست و آب رو روی سرش ریختم .خون ها پاک شد . محمد : آروم از جام بلند شدم.سر دردم زیاد تر شده بود و معلوم نبود این ضربه لخته خون رو بدتر نکنه .اما سعی کردم بهش بی تفاوت باشم. با بچه ها سریع به طرف سایت رفتیم. ........ محسن : حکمش رو دادن و به زندان منتقل شد . به همراه بچه ها حرکت کردیم و به طرف سایت رفتیم.با رسیدنمون همون موقع محمد و بچه ها از ماشین پیاده شدن. به طرفشون رفتم و لب زدم: خسته نباشید.چیشد؟ محمد : سلامت باشید .شماهم خسته نباشید .فعلا که هیچ.بردنش. محسن : بردنش؟؟همین؟؟😐پس حامد چی؟ محمد : ما از اولش هم میدونستیم اونا حامد رو به همین راحتی به ما نمیدن. ردیاب رو به ماشینشون وصل کردیم. محسن : خیلی خب .خوبه. محمد: شما چیکار کردید ؟ محسن: فعلا که به چندین سال زندان و جزای نقدی محکوم شده. اما گفتن احتمال تغییر حکم هست. محمد : خیلی خب بریم. محسن: صبر کن محمد محمد : خواستم حرکت کنم که محسن صدام زد .سرجام ایستادم.بچه ها با کنجکاوی نگاهمون میکردن .لب زدم:بله چیزی شده ؟ محسن : این چیه؟ محند :رد نگاه محسن رو گرفتم که به یقه پیراهنم که یکم خونی شده بود رسیدم. همینو کم داشتم. سری تکون دادم و بی خیالی گفتم و قبل از اینکه محسن به خودش بیاد سریع از کنارشون رفتم و وارد سایت شدم. بدون حرفی به اتاقم رفتم و پیراهنم رو که بر اثر قطرات خونی که از سرم چکه کرده بود کثیف شده بود با یه پیراهن تمیز عوض ‌کردم‌.همون موقع در باز شد و محسن با اخم به طرفم اومد .دستشو روی میز گذاشت و به طرفم خم شد و با عصبانیت غرید. محسن:محمد با زبون خوش بگو چیشده بود ؟؟درگیر شدید اونجا؟؟؟ محمد : نه .خواستن سلطانی رو ببرن منو بیهوش کردن.البته من از هوش نرفتم و فقط یکم چشمام سیاهی رفت .ولی خب با اسلحه که زدن سرم یکم خون اومد . محسن : الان خوبی؟ محمد : بله خوبم .بازجویی تموم شد ؟ محسن : هر کاریت کنم مسخره ای. محمد داروهات رو کی خوردی ؟؟ محمد : هوفی کشیدم و یه قرص از ورقه اش در آوردم و با یکم آب خوردم .رو بهش گفتم:حالا خوبه؟ محسن: خوبه. بیا بریم پیش رسول و داوود .ببینیم چیشد آخرش. ♡♡♡ پ.ن‌حرفی ندارم🥲💔 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
شروع فعالیت # کـ🇵🇸رار³¹⁵
دوباره یادی کنیم از این شهید فاتحه ای نثار روحشون کنید💔✨🥺
واللهُ خَیرُ المُسْتَعان و خدایی هست ؛ مهربانتر از حد ِتصور💙'️
+أيْنَماڪانَ‌اسم‌الحُسَيْن فهُناڪ‌ َالجنّة . . . ″ -هرڪجا‌نام‌ح‌ـسین‌است..؛ همانجاست‌بهشت ..🩵🫀..′':))      ‌‌️
_به قول علی اکبر قلیچ: «.حیف عمرے کہ بگذره پایِ .عشقایِ .کوچہ بازارے .اِی قربونِ امام حسینے کہ .نہ تکرار شد .نہ تکرارے.»️
فقط پشت ترافیک!!!