8.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رفقا از کربلا برگشتید از آب و هواش بد نگید 😭😭😭😭😭
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۴۸ داوود: بالاخره با کلی استرس رسیدیم. نگاهی به اطراف انداختم. خیلی
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۴۹
رسول: چطور میتونستم ببینم و کاری نکنم؟؟ میخواستم وارد بشم اما بچه ها اجازه نمیدادن.جلوم رو گرفته بودن و اجازه نمیدادن حتی یه قدم به برادرام که توی اون اتاق داشتن میسوختن نزدیک بشم.
خواستم حرکتی کنم و دوباره سعی کنم که با چیزی که دیدم نفسم رفت و برگشت.داوود و حامد با حالی بشدت خراب از بین آتیش بیرون اومدن.صورت هاشون سیاه بود و بدجوری سرفه میکردن. بچه ها سریع حامد رو گرفتن . داوود عقب تر از حامد بود .از ظاهر خراب و داغونش خیلی راحت میشد فهمید حالش بده.سریع به طرفش رفتم. با صدایی که اومد بدون اینکه تسلطی به خودم و رفتارام داشته باشم فریاد زدم : داووددددد
دستش رو گرفتم و به طرف خودم کشیدم که هر دو به عقب افتادیم.خودم رو روی داوود انداختم تا بیشتر از این آسیبی نبینه و در عرض یک صدم ثانیه دقیقا جایی که داوود بود پر شد از میله ها و اتاق داغونی که ریزش کرده بود و سرجای داوود ریخته بود.سریع بلند شدم و داوود رو نگاه کردم. با بی حالی و لبخند محوی آهسته لب زد.
داوود: ب...بالا..خره...ص..صدات و ...شن..شنیدم.
رسول : تازه متوجه شدم که من اسم داوود رو صدا زده بودم.یعنی...یعنی تونستم بالاخره حرف بزنم؟؟
نگاهم به داوود خورد که با لبخند آروم آروم چشماش رو بست و سرش کج شد.
رسول: داوود رو تکون دادم. اشکام روی صورتم فرود اومد.با بغض و اشک نالیدم: د..داو.ود...بی..بیدا..ر ....شو
(رفقا رسول تونست حرف بزنه ولی لکنت زبون داره و به خاطر عملی که برای هنجره اش انجام داده نمیتونه بلند حرف بزنه و با فریادی که زد گلوش درد گرفته ولی من برای راحت خونده شدن ساده مینویسم اما شما حالتش رو با لکنت بخونید)
رسول: بچه ها با بغض نگاهمون میکردن.حامد کمی اون طرف تر روی زمین بود .به زور خودم رو به طرفش کشوندم.صورتش سیاه شده بود و خیس از عرق بود .خواستم دستش رو بگیرم که نگاهم به سوختگی وحشتناک روی دستش افتاد.نگاهی گذرا به پاش انداختم.
پاش شکسته .معلوم نیست برای خروج از اتاق چقدر درد تحمل کرده . سرش رو توی بغلم گرفتم.قطره اشکی که از چشمم فرود اومد به مقصد صورت حامد افتاد.
با گریه اسمشو صدا میزدم.
حالش خیلی بد بود. حال هر دوتاشون خیلی بد بود.
گریه ام دست خودم نبود که اگر بود اینجور نمیشد.
تکونش دادم و با گریه اما درد لب زدم: داداشی؟ جوابم رو نمیدی .
پاشو بلند شو ببین نورا خانم چقدر تو این ساعت ها نگرانت شد.
پاشو ببین بنده خدا یه چشمش اشکه و یه چشمش خون.
حامد جان من پاشو .(با لکنت گفته شده)
کیان: هیچ کدوم نمیدونستیم باید چیکار کنیم.از یه طرف معجزه ای که نصیب رسول شد و از یه طرف حال بد حامد و داوود.
با صدای آمبولانس نگاهمون به طرفشون کشیده شد.
سریع اومدن و اول حامد رو روی تخت گذاشتن.
ماسک اکسیژن و سرم رو بهش وصل کردن و تخت دوم داوود رو در آغوش کشید.
برای داوود هم ماسک وسرم گذاشته سد و سریع به طرف بیمارستان حرکت کردن.
این وسط هم رسول با نگرانی سوار آمبولانسی که حامد توش بودشد و فرشید هم سریع سوار آمبولانس داوود شد و باهاشون رفتن.
محمد : بچه ها که رفتن سریع کریمی و سلطانی رو به طرف سایت منتقل کردیم و سعید و معین هم با وجود نگرانی هاشون با اونا رفتن.
نمیتونستم بزارم نامزد حامد بیشتر از این نگرانی و ترس داشته باشه.تلفنم رو در آوردم و شماره پدر حامد رو گرفتم.
(محتوای تماس)
با پیچیده شدن صدای پدر حامد لب زدم: سلام عرض شد
اقاجون: سلام پسرم. خوبی؟
محمد:خداروشکر.شماخوب هستید؟خانم طاهری خوب هستن؟
اقاجون:چی بگم.بچم حالش اینقدر بده فقط داره گریه میکنه .
محمد:میشه تلفن روبهشون بدید؟
اقاجون:بله حتما
نورا:بله
محمد:سلام خانم
نورا:سلام.بفرمایید
محمد:محمد هستم. مافوق حامد
نورا:آهان بله.بفرماییدچیزی شده؟خبری ازحامد شده؟؟
محمد:خانم طاهری حامدرو پیدا کردیم. یه اسیب کوچیکی دیده که بردنش بیمارستان.ماهم داریم میریم بیمارستان.
نورا:یا فاطمه زهرا.آقا محمدتوروخدا راستشو بگید.حالش خوبه؟🥺
محمد:لطفا تشریف بیارید بیمارستان.آدرس رو براتون پیام میدم.
نورا:چشم ممنونم.خداحافظ
محمد:خدانگهدار
نورا:باگریه روبه آقاجون گفتم: آقاجون دیدیدخداهوامون روداشت🥲
آقاجون حامدروپیداکردن😭
اقاجون:خداروشکر.چرا گریه میکنی دخترم
نورا:آقاجون من چطور تو چشماش نگاه کنم ؟
اقاجون:باشناختی که از پسرم دارم به این زودی دلخورنمیشه.فقط ممکنه فکر کنه توازش ناراحتی.مثل قبل باهاش باش که اونم خوب بشه .
نورا: چشم .آقاجون باید بریم بیمارستان .
اقاجون: من که حاضرم دخترم.توهم سریع چادرت رو سر کن بریم.
نورا : چادرم رو سر کردم و از خونه خارج شدیم.سوار تاکسی شدیم و آدرس بیمارستان رو دادیم .
....
با رسیدن به بیمارستان فورا از تاکسی پیاده شدم و به طرف بیمارستان قدم هایی سریع گذاشتم تا زودتر از حال حامد باخبر بشم.
♡♡♡♡
پ.ن.رسول حرف زد🥲
پ.نحال بدشون💔
https://eitaa.com/romanFms
9.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۴۹🥀🌱
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
20.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥فیلمی جدید از محل سقوط هلیکوپتر شهید رئیسی و همراهانش
https://eitaa.com/romanFms
7.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تاآخرش ببینید!
سید علی داره برای اسرائیلی ها داروی مرگ درست میکنه!😎
نظرتون با غافل گیری اموات چیه؟؟🥲
این موقع شب و این ساعت و این روز جالبه:)
جهت غافل گیری اموات و در گذشتگان و شهدا مخصوصا شهید رییسی و شهید سلیمانی و شهدای مدافع حرم و شهدای گمنام
صلواتی ختم کنید🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولی از نظرم سیمرغ قشنگ ترین رفاقت رو باید به رفاقت باب اسفنجی و پاتریک داد🥺🫂
#مخاطبخاص
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۴۹ رسول: چطور میتونستم ببینم و کاری نکنم؟؟ میخواستم وارد بشم اما ب
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۵۰
نورا: با عجله دویدم و وارد بیمارستان شدم.خواستم به طرف پرستار برم و بپرسم حامد کجا هست که نگاهم به همکار های حامد افتاد.سریع به طرفشون رفتم که نگاهشون بهم افتاد .سلام کردم که جوابم رو دادن.رو به آقامحمد لب زدم: حامد کجاست؟مگه فقط پاش آسیب ندیده بود؟؟
محمد : خواستم حرفی بزنم که پدر حامد هم سریع اومد .سلام کردیم. خواستم حرفی بزنم که نورا خانم با ترس به طرف رسول رفت.
نورا: با تعجب و ترس به طرف اقا رسول رفتم.لباسش خونی بود و صورتش خیس از عرق .با نگرانی رو به اقا رسول گفتم: اقا رسول حالتون خوبه؟چرا ...چرا لباستون خونی شده؟؟
رسول: بله من خوبم (با لکنت گفته شده)
نورا: با ترس سرم رو بلند کردم.حرف زد.اقا رسول داشت با لکنت حرف میزد.لبخندم زیر اشک مخفی بود اما باز هم مشخص بود .با گریه لب زدم: ولی خدایاشکرت 🥺اقا رسول حالتون خوب شده.ولی اگه حامد بفهمه عکس العملش دیدنیه🥺
اقاجون: با تعجب به رسول نگاه کردم.به طرفش رفتم و بغلش کردم. سعی کردم لرزش صدام رو مخفی کنم.تا حدودی هم موفق بودم: خداروشکر .خداروشکر حالت خوبه پسرم.نمیدونی چقدر نگران بودم که نتونی دیگه حرف بزنی.خیلی خوشحالم که بازم صدات رو شنیدم.
رسول: نیمچه لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم.
نورا: رو به اقا محمد کردم و گفتم: میشه بگید حامد کجاس؟؟چه اتفاقی براش افتاده؟؟
محمد : نورا خانم اروم باشید .
نورا: یعنی چی آروم باشم؟؟🥺
راستشو بگید توروخدا.
حامد کجاس؟؟چه بلایی سرش اومده😭
محمد : راستش اتاقی که حامد توش بوده آتیش گرفته.ما که رسیدیم داوود سریع رفت تا حامد رو نجات بده.حالا هر دو توی اتاق عمل هستن.
نورا: چ...چی؟؟
تازه نگاهم خورد به جایی که ایستادم و ودی که کنارم هست.علامت قرمز اتاق عمل روی در خودنمایی میکرد و من تازه فهمیدم این مدت کجا ایستاده بودم.زیر لب زمزمه کردم:
ام...امکان نداره.یا فاطمه زهرا .یا امام حسین.
محمد : نورا خانم توروخدا آروم باشید
اقاجون: دخترم آروم باش .انشاءالله چیزی نشده.
نورا: چجور توقع دارید آروم باشم وقتی حامد حالش بده😭وقتی داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه.
رسول: نگاهی به پیراهنم انداختم.رد خون خشک شده ظاهر بدی داشت.این خون متعلق به برادرام بود.به دیوار تکیه دادم و سرم رو پایین انداختم.اقا محمد به طرف فرشید رفت و باهاش حرف زد.به زور تونست فرشید و امیرعلی رو راضی کنه که همراه اقا محسن برگردن سایت و کارای سلطانی و کریمی رو انجام بدن.اوناهم با اینکه مشخص بود ناراضی هستن اما قرار شد آقامحمد از حال داوود و حامد باخبرشون کنه.اوناهم خداحافظی کردن و رفتن. با بیحالی نگاهی به نورا خانم انداختم.داشت اشک میریخت و دستش رو روی صورتش گذاشته بود.سرم رو پایین انداختم.حامد خواهش میکنم سالم بیا بیرون.همسرت منتظرته.
با حس اینکه کسی کنارم نشست نگاهش کردم.کیان بود .دستش رو روی دستم گذاشت و لب زد.
کیان: یه بار یکی میگفت وقتی کسی چشم انتظار داره نمیتونه ترکشون کنه.
داوود و حامد چشم انتظار دارن. ما همه چشم انتظار برگشت اونا هستیم.
داوود پدر و مادر و خواهرش هستن و حامد پدر و همسرش و برادری که تو باشی.
اونا هیچ کدوم نمیتونن به راحتی مارو ترک کنن.پس نگران نباش.
خدا هوامون رو داره.
رسول: سری تکون دادم و خیره شدم به سرامیک های بیمارستان.با صدایی سرم رو بلند کردم.دکتر که به طرفمون اومد سریع بلند شدم.بقیه هم ایستادن.دکتر لب زد.
دکتر: من پزشک بیماری هستم که پاشون شکسته بود(حامد رو میگه)
پاشون رو گچ گرفتیم. روی دست راستشون سوختگی بود که با سرم شست و شو دادیم و باند پیچی کردم.خداروشکر مشکل حادی ندارن و خطر از بیخ گوششون رد شده.
نورا: لبخندی زدم و اشک از چشمم ریخت .روی زمین زانو زدم و زیر لب خداروشکر کردم از اینکه حامد رو بهم برگردوند .
محمد: ببخشید دکتر بیمار دوممون چی؟؟
دکتر: من پزشک اون آقا نیستم.کارشون احتمالا چند دقیقه دیگه تموم بشه.
محمد: ممنونم.
دکتر که رفت چند دقیقه بعد حامد رو بیرون آوردن.پاش توی گپ بود و دستش رو باند پیچی کرده بودن.نورا خانم که دید حامد بیرون اومد سریع به طرف تخت دوید و گریه میکرد .
پرستار ها حامد رو بردن .به پدر حامد گفتم به همراه نامزد حامد برن توی اتاق حامد.کیان رو هم فرستادم بره براشون یه چیزی بخره که حالشون بهتر بشه .
حالا من و رسول مونده بودیم پشت در های بسته اتاق عمل منتظر خبری از داوود .خدایا کمکمون کن.نزار شرمنده خانواده داوود بشم.نزار گریه های مادر وخواهرش رو ببینم.
خودت هوامون رو داشته باش🌱
کیان: به گفته اقا محمد چند تا آبمیوه گرفتم و وارد بیمارستان شدم.اول به طرف اقاق عنل رفتم و دوتا آبمیوه به رسول و اقا محمد دادم و بعد هم پیش خانواده حامد رفتم.
♡♡♡♡♡
پ.ن.نورا و نگرانی هاش🥺❤️🩹
پ.ن.رسول جلوشون حرف زد🥲
پ.ن.خطر از بیخ گوش حامد رد شده....
پ.ن.و در انتظار بیرون اومدن داوود 😑
https://eitaa.com/romanFms