16.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بنظرم قشنگ ترین آرزویی که میشه برای کسی داشت اینه که بگی:
الهی همیشه گوش آسمون پر باشه از صدای خنده های ته دلت
•تولدت مبارک قلب من💜🤭🎂•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غمگین ترین لحظه زندگیت کجابود؟💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاعری که به شدتت به غزل های دلبرانه اش علاقه مندم آقای حامد عسکری😍
بغل چگونه اختراع شد؟🥺🥲🫂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دیالوگ ماندگار خسرو شکیبایی در فیلم سینمایی دستهای آلوده....
.·———————··🍓··—————
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جملات زیبای بازیگران در فیلم های مختلف
·———————··🍓··—
سلام رفقا
بنده تصمیم گرفتم یه چند روز پارت ندم و فقط تا حد امکان تایپ کنم تا رمان تموم بشه و بعد از اون پارت هارو بدم.
اینجوری هم شما راحت تر میخونید و پشت سر هم هر روز میزارم و هم من لازم نیست نگرانی برای ننوشتن پارت برای یک روز نداشته باشم و هم اینکه شرایطم جوری نیست که بتونم هر روز پارت بدم بهتون و اینجوری خوب نیست .
پس چند روز لطفا تحمل کنید تا من رمان رو کامل کنم و انشاءالله در کانال قرار بدم.
نگران نباشید
حدودا هفت الی هشت پارت مونده
سعی میکنم تا حد امکان این چند روزه هی تایپ کنم که زودتر تموم بشه اما مطمئن باشید انشاءالله تا قبل مدارس تمومه.
شرمنده ام بابت تاخیر هایی که در پارت گذاری به وجود اومده
حلال کنید
یاعلی
آقا مبارک است ردای امامتت
ای غایب از نظر به فدای امامتت 🌱💫🌈
https://eitaa.com/romanFms
قطرهچونرودشودراهبهجاییببرد
بهدعایفرججمع،اثرنزدیکاست..
#امام_زمانم 💚؛
https://eitaa.com/romanFms
روزگارِغریبےست
صاحبالزمانباشےو
اینهمهتنها
ظاهراهمهےماعاشقیمولے
عاشقانهصدایتنمےڪنیمآقا . . .🥲!
امام زمانم♥️؛
‹ 🍃⇢ #منتظرانہ ›
⊱· ———— · ⊰ ꥟ ⊱ · ———— ·⊰
https://eitaa.com/romanFms
یا صاحب الزمان دلم (آرامش) «وارونه» می خواهد...
دلم (شما را) میخواهد....
اللهم عجل لولیک الفرج💔
https://eitaa.com/romanFms
24.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬💥 سرود سلام فرمانده ۳ ❤️❤️❤️
السلام علیک یا صاحب الزمان ❤️❤️
https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره رو عشق°•°•
انت بعید
وبالک بعید
بس احبک بعید
بس احبک اکید
وکل عید وانت سعید
عیدکم مبروک🙂🌱
💚آقا مبارک است ردای امامتت
💚ای غایب از نظر به فدای امامتت
✨اللهم عجل لولیک الفرج✨
https://eitaa.com/romanFms
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت آقا واسه شما چیه؟؟🥲
#جانمفدایرهبر
https://eitaa.com/romanFms
سلام
اومممم امار که بدجوری تو چشمم اومد و هعی
چی بگم
کمک کنید دوباره برسیم به ۱k 🥺
دوم اینکه عیدتون مبارک 🥺
سوم هم اینکه
امروز تولد داریم😁
اسمشو نمیگم ولی ادمین گلمون مشتاق شهادت جان تولدت مبارک عزیزدلم
انشاءالله ۱۲۰ ساله بشی و در کنار خانواده ات زندگی ای سرشار از شادی داشته باشی🥲🫂🎂
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۵۲ رسول: با بیرون آوردن داوود از اتاق عمل سریع از آغوش محمد بیرون
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۵۳
نورا: روی صندلی کنار تخت حامد نشسته بودم و در حال خوندن قرآن بودم. آقاجون رفته بود نمازخونه تا دو رکعت نماز بخونه .با صدای در بفرماییدی گفتم که در باز شد و اقا کیان داخل شد.با دیدن من سرش رو پایین انداخت و گفت.
کیان: ببخشید خانم طاهری .میخواید شما برید یکم استراحت کنید من پیش حامد میمونم.هر وقت بهوش اومد خبرتون میکنم.
نورا : سرم رو به طرف حامد چرخوندم و نگاهی به نیم رخ مردونه اش انداختم.توی خواب هم مهربون و با ابهت بود.لبخند تلخی روی صورتم نشست.با بغض لب زدم: نه ممنونم.ترجیح میدم پیشش بمونم تا چشماش رو باز کنه.
کیان: باشه هر طور مایلید.پس من بیرون میشینم.اگر کاری داشتید خبرم کنید.
نورا: نگاهم رو از حامد گرفتم و به زمین دوختم .با صدای آرومی زمزمه کردم: چشم.دستتون درد نکنه.
کیان: خواهش میکنم.با اجازه
نورا:اقا کیان که رفت سرم رو به طرف حامد چرخوندم.دستم رو زیر سرم گذاشتم و همونطور هم نگاهم به روی حامد بود.من میمردم اگر الان اینجا نبود.من نمیتونستم زندگی کنم اگر الان صدای نفس هاش به گوشم نمیخورد.
آروم دستی به موهاش کشیدم و لب زدم: نمیدونی چقدر نگرانم کردی.
حامد من میمردم اگر تو الان اینجا نبودی .
چرا به فکر من نبودی.
قطره اشکی از چشمم فرود اومد .نتونستم تحمل کنم و سرمرو روی تخت گذاشتم و به اشکام مجوز خروج از چشمم رو دادم.
با حس سنگینی ای روی سرم در یک صدم ثانیه از جام پریدم و تازه چشمای باز حامد رو دیدم که دستش رو روی سرم گذاشته بود .بغض و خنده ام باهم مخلوط شده بود و قدرت تکلم نداشتم.
به زور به خودم اومدم .دستش رو توی دستم گرفتم و لب زدم: حامدم پس کجا بودی این مدت؟؟
نمیگی من اینجا منتظر دیدن چشمای تو هستم و راحت خوابیدی؟؟😭
حامد:با درد بدنم پلک هام رو از هم جدا کردم.نفس کشیدن برام سخت بود .بوی الکل پیچیده در فضا حالم رو بد میکرد.خواستم دستم رو تکون بدم که نگاهم خیره موند روی نورا .لبخندی روی لبم نشست .دستم رو روی سرش گذاشتم که یکدفعه از جاش پرید.با دیدنم لبخندی زد و اشکاش ریخت.من نمیدونم این دخترا واقعا چقدر اشک دارن که همش در حال گریه کردن هستن و آخرشم اشکاشون تموم نمیشه.
نورا : خواستم حرفی بزنم که یادم افتاد دکتر گفت هر وقت حامد بهوش اومد خبر بدم.
سریع از روی صندلی بلند شدم و در رو باز کردم.اقا کیان روی صندلی نشسته بود .با دیدن من که هول شده بودم سریع بلند شد و گفت.
کیان: خانم طاهری چیزی شده؟؟؟
نورا: حامد بهوش اومد .میشه بگید دکتر بیاد؟
کیان: لبخندی زدم و همونطور که به سمت ایستگاه پرستاری میرفتم طوری که صدام به نامزد حامد برسه چشمی گفتم.
سریع به پرستار گفتم و خواستم برگردم که نگاهم به رسول و اقا محمد افتاد .
لبخندی زدم و به طرفشون رفتم.اقا محمد که دیده بود من کنتر ایستگاه پرستاری بودم متعجب پرسید.
محمد : کیان اینجا چیکار میکردی؟چیزی شده؟
کیان: بله اقا. حامد بهوش اومد.
رسول: با حرف کیان سرم رو بلند کردم و لبخندی زدم.رو به محمد لب زدم: میشه زودتر بریم پیشش؟
محمد: سری تکون دادم و به همراه کیان و رسول به طرف اتاق حامد رفتیم.
با ورودمون نگاهم به سمت خانم طاهری که با اشک و لبخند با حامد حرف میزد افتاد.لبخندی زدم و خداروشکر کردم که حال حامد خوبه .به طرف حامد رفتیم و با لبخند سلام کردیم که لبخند محوی زد .لب زدم: به به اقا حامد چه عجب ما لبخند شمارو دیدیم.
حامد: لبخندی زدم و گفتم:چی بگم اقا هر چی شما بگید .
خواستم حرفی بزنم که سرفه ام گرفت .نورا ترسیده نگاهم کرد .اقا محمد سریع ماسک اکسیژن رو روی صورتم گذاشت .اروم آروم نفسم سر جاش اومد.
رسول: آروم به طرف تخت رفتم و دستم رو روی دستش گذاشتم.اون هنوز نمیدونست من تونستم حرف بزنم.نگاهش که به چشمام خورد لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت.خیره شدم به چهره اش و همونطور که دستم لای موهاش رفته بود و مرتبشون میکردم لب زدم: حالت خوبه؟؟
حامد: با صدایی که شنیدم به معنای واقعی زبونم بند اومد.با شک نگاهم رو از زمین گرفتم و خیره شدم به چشماش .به زور به خودم مسلط شدم و با شک لب زدم:چ..چی گفتی؟؟
رسول: لبخندی زدم و گفتم:همین که شنیدی.
حامد: تو ..تو حرف زدی؟؟
نگاهم رو به طرف بقیه چرخوندم و با شک گفتم: دیدید داره حرف میزنه . امکان نداره .چطوری؟
رسول: تونستم .سخت بود اما شد.
حالا دیگه میتونم مثل قبل باهات حرف بزنم.
(نیم ساعت بعد)
رسول: نگاهی به محمد انداختم و با کمی خجالت لب زدم: میشه بریم اتاق داوود؟
محمد: نگاهی به حامد که آروم آروم داشت بر اثر مسکن ها بی حال میشد انداختم.سری تکون دادم و با گفتن (میریم به داوود سر بزنیم)از بقیه خداحافظی کردیم و از اتاق بیرون اومدیم.
نگاهی به رسول انداختم و لب زدم: چیه خوشحالی اقا رسول؟
رسول: لبخندی زدم و گفتم: خیلی تابلوعه؟😅
محمد: نه ولی من فهمیدم:)
♡♡♡♡♡
پ.ن.حرفی ندارم🥲
https://eitaa.com/romanFms