eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۵۳ نورا: روی صندلی کنار تخت حامد نشسته بودم و در حال خوندن قرآن بود
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: نگاهم رو از چهره محمد میگیرم و به سرامیک های سفید بیمارستان چشم میدوزم.چشم میبندم تا نبینم چهره ی محمد رو و راحت بتونم حرف بزنم . انگار خجالت میکشم به چشم های محمد نگاه کنم و بگم خوشحالیم به خاطر حال خوب کسایی هست که اگر نبودن زندگی برام بدجوری گرون و سخت تموم می‌شد. لبم رو تر میکنم و میگم : احتمالا شما خودت بهتر از هر کسی خبر داری و میدونی و لازم به گفتن من نباشه. چشم بسته ام رو باز میکنم و نگاهی به چهره خندان محمد میندازم‌.با حالتی پوکر نگاهش میکنم که با دیدن نگاهم زبون باز میکنه و میگه... محمد: دلیل شادی ای که داری رو میدونم.اما دلم میخواد از زبون خودت بشنوم. رسول: حرفی نمیزنم که دست میگذاره روی سینه ام و میگه: محمد: رسول بگو رسول: وقتی میبینه هنوز بی حرف نگاهش میکنم دست میگذاره روی شانه ام و فشار میده.هر چند که فشار نگاهش حتی با سر به زیری ام هم ،آشکار هست که حرف‌ها داره. بیشتر از این منتظرش نمیزارم و لب باز میکنم و میگم دلیل خوشحالیم رو. با پایان حرفم خنده ای میکنه و رو به من بر میگرده و من،می ایستم تا حرفش رو بزنه. محمد: جوی با خجالت سرت رو پایین انداختی و با مِن و مِن حرف زدی فکر کردم تو هم رفتی قاطی مرغا😅 رسول: با حرفی که محمد میزنه هول شده نگاه ازش میگیرم و با شک میگم: نه کی همچین چیزی گفته؟من قصد ازدواج ندارم. محمد : لبخندی میزنم و چشم ریز میکنم و میگم: نکنه قصد ادامه تحصیل داری؟؟ رسول: روی صندلی کنار راهرو میشینیم .با مشت میکوبم روی پاش (آروم زده)و با حالتی شاکی و ناله وار میگم: محمد چرا شوخیت گرفته؟مثلا فرمانده ای .یکم جدی باش . محمد: دستی زیر چونه اش میزارم و سری که از روی خجالت پایین انداخته رو بالا میارم و میگم:بده مثل بقیه فرمانده ها توبیخت نمیکنم؟؟ رسول: هول کرده از حرفی که محمد از صحبتم برداشت کرده سر بلند میکنم و میگم: نه نه .منظورم این نیست.یعنی چیزه... محمد : باشه استاد فهمیدم منظورم چیه. رسول : ناراحت سرم رو پایین میندازم و میگم: ببخشید قصد توهین نداشتم. محمد : سرم رو بلند میکنم و با بهت اسمش رو زمزمه میکنم .نگاهش رو که به چشمام میدوزه لب میزنم: رسول اینا همش شوخیه.منم اصلا ناراحت نشدم.تو هم ناراحت نباش اگر خاستگار اومد بهش میگیم قصد ادامه تحصیل داری. رسول: لبخندی روی صورتم میشینه .محمد با وجود ناراحتی هایی که داره و فشاری که تحمل میکنه اما هنوزم مثل یه برادر پشتمون میمونه و راهنمایی میکنه.با یادآوری اینکه احتمالا داوود تا الان بیدار شده باشه با عجله از روی صندلی بلند میشم .با این کارم فشاری به پام میاد و درد میگیره اما بی توجه به درد پام با سرعت به محمد میگم باید بریم پیش داوود . محمد : با رسول به طرف اتاق داوود حرکت می‌کنیم.پرستار ها تا مارو دیدن رو بهمون گفتن: ( شما اقا رسول هستید؟) رسول سری تکون میده که پرستار میگه:بیمارتون تا الان دو سه بار اسمتون رو صدا زده .میخواستم تماس بگیرم باهاتون که خودتون اومدید. رسول با بهت برگشت سمت من و با بغض لب زد. رسول : داوود منو صدا زده 🥺 محمد : چشم بستم و باز کردم و دستش رو گرفتم.باهم تا دم چهارچوب اتاق که رفتیم ،رسولی که با فشار دست های من راه اومده بود،در زد و پا تند کرد و داخل اتاق رفت. رسول: داخل که میشم با دیدن چشمای بسته اش و ماسک اکسیژن روی صورتش دیگه تحمل نمیکنم و کنار تختش می ایستم.بغضم رو قورت نمیدم و میزارم اشک بشه و از گوشه چشمم راه بگیره.رو میکنم و سمت محمد و مینالم : پس چرا خوابیده؟؟چرا منتظر نموند که من بیام.دلتنگ صداش بودم. محمد : با وجود لکنت زبانی که داره ،صداش بیشتر هم میلرزه و اشگ باز هم در چشماش مثل چشمای من موج بر میداره.حفظ ظاهر میکنم و لب میزنم: بیا بریم بیرون تا استراحت کنه بیدار که شد میایم پیشش‌. رسول:با بغض سرم رو تکون دادم و نگاهی به چهره رنگ پریده داوود انداختم. منتظر بودم که زودتر چشمای بازش رو ببینم و اما انگار باید باز هم تحمل کنم تا بیدار بشه.میخوام برگردم و از اتاق خارج بشم که مچ دستم توسط دستی گرفتار میشه.نگاهم از روی مچ دستم بالا کشیده میشه و مصادف میشه با چشمای داوود که با بغض خیره نگاهم میکنه. نگاهش رو که میبینم بدون توجه به اطرافم بغلش میکنم. صدای آخ آرومی که سعی داشت به گوشم نرسه و از زیر ماسک هم به سختی شنیده می‌شد، به گوشم رسید و سریع از آغوشش بیرون اومدم. دستای بی جون و زخمیش رو بالا میاره و ماسک اکسیژن رو از صورتش پایین میکشه .با درد و بی حالی لب های خشکش رو از هم جدا میکنه و لب میزنه... داوود : با..بالاخره‌...ص..صدات..رو..شنی..شنیدم🙂 ♡♡♡♡♡♡ پ.ن.🌱ᥫ᭡بیخیال از هر خیال🌱ᥫ᭡ ‌ https://eitaa.com/romanFms
36.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۵۴🌱❤️‍🩹 ساخت ادمین گلمون دختری از نوع امنیتی کپی ممنوع🚫
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
رفقا ازتون میخوام حتما حتما عضو زاپاس باشید تا اگر مشکلی برای کانال پیش اومد ادامه فعالیتمون در زاپاس باشه🥲 https://eitaa.com/romanmfm بفرمایید اینم لینک زاپاس پارت های رمان از فصل اول تا اینجای رمان به صورت منظم بدون پیام اضافه ای در کانال زاپاس قرار داره😉
چقدر رفاقتشون قشنگه🥺🥲
شروع فعالیت دختری ازتبارپاییز🍂🍁
فعالیت امروزم بیوغمگینه😊👀
با گذشت زمان فهمیدم برای هیچکس مهم نیستم!😶️
پیرش‌کردم‌‌‌؛ دلی‌رو‌که‌داشت‌بچگی‌میکرد...!🖤️
از ما چه مانده غیر از آرزو...🕊️
بمان برای کسی که می داند معنی ماندن را🖤️
کاش میشد زندگیو برگردونی به عقب که ادمای بی ارزشو تو زندگیت راه ندی:) ️
•چه زیبا گفت مولانا:  "نــه طُ آنــی ك همــانی...  نــه مـن آنم ك طُ دانــی...🙂👌🏻🍃"
پایان فعالیت دختری ازتبارپاییز😊
19.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به نظر من این روایت جالب رو از دست ندید😁 از آقای رسول مهربانی در دیدار رهبری😃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفقایِ جان سلام علیکم!(: حال احوالاتِ‌شما؟ همونطور که میدونید داریم به تولد آقا امام جعفر صادق "ع" و پیامبر اکرم "ص" نزدیک میشیم🥹🫀 قرار هست نایب الزیار شما درگاه خانم حضرت معصومه "س" و مسجد جمکران (: باشم هر پیام و دعایی دارید حرفی اعلام کنید تو ناشناس یا پیوی .... ان‌شاءالله جلو ضریح خانم جان مسجد جمکران به آقا جان صاحب الزمان میگم به حق برادر خانم حضرت معصومه آقا جان امام رضا عزیز دل آقای رئوف "ع"حاجت بگیریم((:❤️‍🩹🙂 یاعلی . آدرس ارسال حرف هاتون منتظر تک‌تک حرف های قشنگتون هستم :↓🥹 «لینک ناشناس »✨ https://daigo.ir/secret/228539057 آیدی:↓✨ @Gomnam_labbeyk_ya_hussenin
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌صبحی که نسیمش خبر از زلف تو را داد چیزی کم از آن  وصلت جانانه ندارد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ♥️
سلام رفقا خب یه عذر خواهی بهتون بدهکارم شرمنده اینقدر طول کشید که رمان رو بنویسم ان‌شاءالله از امروز میریم سراغ پارت گذاری الان یه پارت میدم شب هم یکی میدم بچه ها چند تا پارت داسولی نوشتم مخصوص داسولی پسند ها😉😉 بریم؟؟ پس بزن بریم😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۵۴ رسول: نگاهم رو از چهره محمد میگیرم و به سرامیک های سفید بیمارس
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: لبخندی روی صورتم نقش میبنده و توی دلم خداروشکر میکنم که تونستم صداش رو بشنوم.با وجود بغضی که در گلوم هست،سعی میکنم به خودم مسلط بشم.نگاهی به محمد که با لبخند به در تکیه زده و مارو تماشا میکنه میندازم. با فشرده شدن دستم هواسم سمت داوود برمیگرده .نیمچه لبخندی میزنم و با وجود لکنت میگم: حالت خوبه؟؟ داوود: سری تکون میدم .شنیدن صداش بعد این مدت آرامش از دست رفته ام رو برمیگردونه.نه رسول حرفی برای گفتن داره و نه من.دست می‌گذارم روی شونه خم شده رسول و سرش رو بالا میارم.نگاهمون به هم تلاقی میکنه اما هیچ کدوم حرفی نمی‌زنیم.ایندفعه انگار رسول قصد صحبت کردن داره که نم اشک گوشه چشمش رو میگیره و میگه... رسول: نمیدونی چقدر ترسوندیم.نه تنها منو بلکه همه بچه ها و حتی اقا محمدرو.خواهشا دیگه اینجوری کله شق بازی در نیار. داوود: تازه هواسم داره سرجاش جمع میشه و یادم به حال بد حامد میوفته.هول کرده و ترسیده از حالت دراز کش بلند میشم که دستم چنان تیری میکشه که نفسم قطع میشه و آخی از بین دندونای چفت شده ام بیرون میاد. رسول که از حال من ترسیده و مشخصه نگرانه سریع کمک میکنه و دوباره به حالت دراز کش در میام.دستی که آسیب ندیده رو روی دست زخمیم میزارم.رسول سریع دستم رو کنار میزنه و همون موقع دکتر داخل میشه و اقا محمد هم پشت سرش وارد اتاق میشه.نمیدونم کی اما اینجور که مشخصه اقا محمد دکتر رو خبر کرده و من متوجه خروج اقا محمد نشدم. دکتر معاینه ای کوتاه میکنه و بعد از تزریق دارویی داخل سرم از اتاق خارج میشه.با خروج دکتر سرم رو به طرف رسول برمیگردوندم و با عجله اما آروم و بی‌حال لب میزنم: حال حامد خوبه؟؟؟صدمه ندیده؟؟ رسول: آروم باش داوود.به لطف فداکاری تو بهتره فقط دستش یکم سوخته و پاش آسیب دیده. داوود: خداروشکری میگم .آقا محمد جلو میاد و طرف دیگه تخت می ایسته. رو به من و رسول میگه... محمد: اگر حرفاتون باهم تموم شد منم یه حالی از دهقان فداکارمون بپرسم. زسول: لبخند شرمنده ای میزنم و با خجالت و شرمساری سرم رو پایین میندازم و بله آرومی میگم.با صدای خنده محمد سرم رو بلند میکنم و متعجب نگاهش میکنم که خودش به حرف میاد و میگه... محمد:رسول امروز دارم بهت شک میکنم.جوری حرف میزنی و با خجالت سر میندازی پایین و بله میگی که حس میکنم دوماد کنارته و دارن خطبه عقد میخونن😁 رسول: با پایان حرف اقا محمد داوود هم خنده اش میگیره و با وجود دردی که از صورتش هم تابلوعه اما، باهامون می‌خنده.منم که از حرفای اقا محمد خنده ام گرفته تحمل نمیکنم و ریز ریز میخندم. محمد: لبخندی میزنم و رو به داوود لب میزنم: خب دهقان فداکار ما خوبه؟ داوود: سرم رو پایین میندازم و با لبخند محوی میگم:بله اقا.خداروشکر بهترم. محمد: سری تکون میدم و میگم: داوود،درد هم داری؟ داوود: سرم رو با خجالت پایین میندازم و همونطور که نگاهم به ملافه روم هست لب میزنم: یکم اره اما خیلی نیست. محمد: پس درد هم داری.به هر حال به نفعته زودتر سرپا بشی وگرنه به جای هر سه تاتون نیرو میارم😌 داوود: سه تامون؟؟ محمد: بله دیگه.تو و استاد و حامد . داوود: واقعا نیرو میزارید جامون؟؟ محمد: بله .توقع که نداری بزارم تیمم هر کدوم یه گوشه بیمارستان باشن و کارا عقب بمونه. داوود:چشمکی مخفیانه به رسول میزنم که اونم لبخند خبیثی میزنه و چشماش رو به معنای فهمیدن روی هم میزاره. ملافه رو کنار میزنم و همونطور که سعی میکنم بلند بشم لب میزنم: اِ پس بهتره هر چه زودتر برگردیم سر کارمون☺️ ♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.شیرین تر از همیشه بخند. این زندگی چای تلخی‌ست که کنارش قند نگذاشتند...🌱💔 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۵۵ رسول: لبخندی روی صورتم نقش میبنده و توی دلم خداروشکر میکنم که تو
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ داوود: دستم توسط دستای اقا محمد گرفته میشه.نگاهی به چهره اش میندازم که با خنده بهم نگاه میکنه.خنده های اقا محمد برامون مثل مسکنه.این که بدونی يکی هست که هر وقت حالت بده پیشته و هر وقت نیاز به کمک داری کنارته،باعث حال خوب هممون شده‌ محمد: خب حالا استراحت کن چند روز دیگه بیا. داوود: با شیطنت ابروهام رو بالا میندازم و میگم: نچ نمیشه.باید الان بریم. محمد: دستم رو روی شونه اش میزارم و با صدایی که خنده توش موج میزنه میگم: باشه پسر.حالا یکم استراحت کن بعد بیا. داوود: بیشتر از این ادامه نمیدم و بی حرف سرجام دراز میکشم.دلم میخواد برم پیش حامد اما مطمئنم اقا محمد اجازه همچین کاری رو نمیده. رو به رسول میخوام حرفی بزنم که صدای تلفن آقا محمد بلند میشه و به اجبار از اتاق بیرون میره.رو به رسول که سرش پایینه میکنم و با حالتی مظلومانه میگم: داداش رسول یه کمکی بهم میکنی؟؟ رسول: چه کمکی؟ داوود: میشه منو ببری پیش حامد؟ رسول: ابرویی بالا میندازم و میگم: نه نمیشه باید استراحت کنی. داوود: با اخم بهش نگاه میکنم و لب میزنم: واقعا که.من این همه بهت کمک کردم تو حالا یه کمک نمیکنی؟اصلا دفعه بعد که کارت به بیمارستان کشید دیگه کمکت نمیکنم. رسول: حالا کی گفته من قراره دوباره کارم به بیمارستان بکشه؟ داوود : من میگم😌 رسول: اونوقت از کجا به این نتیجه رسیدی؟؟ داوود: از اونجایی که جنابعالی از ۳۶۵ روز سال ۳۶۰ روزش تو بیمارستان بستری هستی.اون ۵ روز دیگه هم توی اتاق دکتر سایت هستی. رسول: لبخندی میزنم و سرم رو پایین میندازم.خب اینجور که مشخصه داوود خوب منو شناخته و البته مشخصه این مدت بدجوری مهمون بیمارستان بودم که داوود هم به چنین نتیجه ای رسیده.حرفی ندارم.یعنی نمیتونم حرفی بزنم چون حرف حق جواب نداره.داوود با انگشت میزنه به پیشونیم و میگه... داوود: حالا بگو کمک میکنی؟ رسول: نگاهم رو از زمین جدا میکنم و میدوزم به چشمای خیره و منتظر داوود.میدونم با انجام دادن این کتر توبیخ بدی در پیش دارم اما ترجیح میدم الان که برادرام حال خوبی دارن و خودمم هنوز سرپا هستم و میتونم پا به ماشین کار ها رو انجام بدم، از انجام دادنشون دریغ نکنم.مصمم نگاهی به چشم هاش میندازم و لب میزنم: باید چیکار کنم؟ داوود: آفرین داداش شجاعم.میدونستم تو پشتم و خالی نمیکنی. رسول: لبخندی همراه با اخم روی صورتم میشینه و لب باز میکنم و میگم: بسه.چرب زبونی نکن.زودتر بگو میخوای چیکار کنی تا محمد نیومده. داوود: سرم رو کمی بلند میکنم تا مطمئن بشم کسی قرار نیست وارد بشه‌.با فهمیدن امن بودن اطرافمون،نگاهی به رسول که منتظر نگاهم میکنه میندازم‌ و میگم: باید برم میش حامد و ببینمش.سرم درد میکنه و نمیتونم راه برم برای همین یه ویل... همون لحظه نگاهم میخوره به ویلچری که توی اتاق هست.لبخندی روی صورتم میشینه .سرم رو بلند میکنم و خیره به سقف میگم:خدایا دمت گرم.حیف سقف جلوی دیدم رو گرفته وگرنه خیره میشدم به اسمون🥲 رو به رسول میکنم و ادامه میدم: همین الان این ویلچر رو بیار. رسول: ویلچر رو میارم و جلوی تخت میزارم.بهش کمک میکنم و در حالی که مراقبم آسیبی به دستش وارد نشه،روی ویلچر میشینه.پشت ویلچر می ایستم و تا پشت در هول میدم.آهسته در رو باز میکنم.با اطمینان از امن بودن منطقه بیمارستان، سریع داخل اتاق میشم و ویلچر رو از اتاق خارج و به طرف اتاق حامد هول میدم. داوود: با دور شدن از اتاق نفس عمیقی میکشم که سرفه ام میگیره.رسول که از این اتفاق یهویی ترسیده ،سریع از آب سردکن کنار راهرو لیوان آبی میاره و جلوی دهنم میگیره.یه قلپ بیشتر نمیخورم و سرم رو به معنای نخواستن کج میکنم.سرفه ام بهتر شده.رسول لیوان رو توی سطل میزاره و کنار ویلچر می ایسته.میخواد حرفی بزنه که... ♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.فرار از اتاق 😂🌱 پ.ن.از ۳۶۵روز ۳۶۰ روز تو بیمارستانه 😂👻 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
هدایت شده از ♡‍م‍ا‍ه‍ورا♡
ღ✿ܢ̣ܢܚܩܢ ܝ‌ܥ̣ߺ ܫܢܚ݅ܦ̈✿ღ ♡آقامحمد رضا رو کرد سمتم و با لبخند کمرنگی ازم پرسید:قَبِلتُ؟ جواب دادم:قَبِلتُ ♡دیگه توانی برای راه رفتن نداشتم و در آخر من بودم و یک خواب عمیق💔 ♡یعنی خاستگاری کرد؟؟😬 ♡با درد زیادی روی زمین افتادم و با صدای انفجار دوم همه جا تاریک شد.... •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° رمانی با ژانر عاشقانه_مذهبی رمانی با فراز و نشیب و در اخر درد و غم لینکشو میخوای؟؟ بفرمایید ☺️ https://eitaa.com/Romanfama