•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۵۵ رسول: لبخندی روی صورتم نقش میبنده و توی دلم خداروشکر میکنم که تو
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۵۶
داوود: دستم توسط دستای اقا محمد گرفته میشه.نگاهی به چهره اش میندازم که با خنده بهم نگاه میکنه.خنده های اقا محمد برامون مثل مسکنه.این که بدونی يکی هست که هر وقت حالت بده پیشته و هر وقت نیاز به کمک داری کنارته،باعث حال خوب هممون شده
محمد: خب حالا استراحت کن چند روز دیگه بیا.
داوود: با شیطنت ابروهام رو بالا میندازم و میگم: نچ نمیشه.باید الان بریم.
محمد: دستم رو روی شونه اش میزارم و با صدایی که خنده توش موج میزنه میگم: باشه پسر.حالا یکم استراحت کن بعد بیا.
داوود: بیشتر از این ادامه نمیدم و بی حرف سرجام دراز میکشم.دلم میخواد برم پیش حامد اما مطمئنم اقا محمد اجازه همچین کاری رو نمیده.
رو به رسول میخوام حرفی بزنم که صدای تلفن آقا محمد بلند میشه و به اجبار از اتاق بیرون میره.رو به رسول که سرش پایینه میکنم و با حالتی مظلومانه میگم: داداش رسول یه کمکی بهم میکنی؟؟
رسول: چه کمکی؟
داوود: میشه منو ببری پیش حامد؟
رسول: ابرویی بالا میندازم و میگم: نه نمیشه باید استراحت کنی.
داوود: با اخم بهش نگاه میکنم و لب میزنم: واقعا که.من این همه بهت کمک کردم تو حالا یه کمک نمیکنی؟اصلا دفعه بعد که کارت به بیمارستان کشید دیگه کمکت نمیکنم.
رسول: حالا کی گفته من قراره دوباره کارم به بیمارستان بکشه؟
داوود : من میگم😌
رسول: اونوقت از کجا به این نتیجه رسیدی؟؟
داوود: از اونجایی که جنابعالی از ۳۶۵ روز سال ۳۶۰ روزش تو بیمارستان بستری هستی.اون ۵ روز دیگه هم توی اتاق دکتر سایت هستی.
رسول: لبخندی میزنم و سرم رو پایین میندازم.خب اینجور که مشخصه داوود خوب منو شناخته و البته مشخصه این مدت بدجوری مهمون بیمارستان بودم که داوود هم به چنین نتیجه ای رسیده.حرفی ندارم.یعنی نمیتونم حرفی بزنم چون حرف حق جواب نداره.داوود با انگشت میزنه به پیشونیم و میگه...
داوود: حالا بگو کمک میکنی؟
رسول: نگاهم رو از زمین جدا میکنم و میدوزم به چشمای خیره و منتظر داوود.میدونم با انجام دادن این کتر توبیخ بدی در پیش دارم اما ترجیح میدم الان که برادرام حال خوبی دارن و خودمم هنوز سرپا هستم و میتونم پا به ماشین کار ها رو انجام بدم، از انجام دادنشون دریغ نکنم.مصمم نگاهی به چشم هاش میندازم و لب میزنم: باید چیکار کنم؟
داوود: آفرین داداش شجاعم.میدونستم تو پشتم و خالی نمیکنی.
رسول: لبخندی همراه با اخم روی صورتم میشینه و لب باز میکنم و میگم: بسه.چرب زبونی نکن.زودتر بگو میخوای چیکار کنی تا محمد نیومده.
داوود: سرم رو کمی بلند میکنم تا مطمئن بشم کسی قرار نیست وارد بشه.با فهمیدن امن بودن اطرافمون،نگاهی به رسول که منتظر نگاهم میکنه میندازم و میگم: باید برم میش حامد و ببینمش.سرم درد میکنه و نمیتونم راه برم برای همین یه ویل...
همون لحظه نگاهم میخوره به ویلچری که توی اتاق هست.لبخندی روی صورتم میشینه .سرم رو بلند میکنم و خیره به سقف میگم:خدایا دمت گرم.حیف سقف جلوی دیدم رو گرفته وگرنه خیره میشدم به اسمون🥲
رو به رسول میکنم و ادامه میدم: همین الان این ویلچر رو بیار.
رسول: ویلچر رو میارم و جلوی تخت میزارم.بهش کمک میکنم و در حالی که مراقبم آسیبی به دستش وارد نشه،روی ویلچر میشینه.پشت ویلچر می ایستم و تا پشت در هول میدم.آهسته در رو باز میکنم.با اطمینان از امن بودن منطقه بیمارستان، سریع داخل اتاق میشم و ویلچر رو از اتاق خارج و به طرف اتاق حامد هول میدم.
داوود: با دور شدن از اتاق نفس عمیقی میکشم که سرفه ام میگیره.رسول که از این اتفاق یهویی ترسیده ،سریع از آب سردکن کنار راهرو لیوان آبی میاره و جلوی دهنم میگیره.یه قلپ بیشتر نمیخورم و سرم رو به معنای نخواستن کج میکنم.سرفه ام بهتر شده.رسول لیوان رو توی سطل میزاره و کنار ویلچر می ایسته.میخواد حرفی بزنه که...
♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.فرار از اتاق 😂🌱
پ.ن.از ۳۶۵روز ۳۶۰ روز تو بیمارستانه 😂👻
https://eitaa.com/romanFms
5.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۵۶🥲🫂
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
هدایت شده از ♡ماهورا♡
ღ✿ܢ̣ܢܚܩܢ ܝܥ̣ߺ ܫܢܚ݅ܦ̈✿ღ
♡آقامحمد رضا رو کرد سمتم و با لبخند کمرنگی ازم پرسید:قَبِلتُ؟
جواب دادم:قَبِلتُ
♡دیگه توانی برای راه رفتن نداشتم و در آخر من بودم و یک خواب عمیق💔
♡یعنی خاستگاری کرد؟؟😬
♡با درد زیادی روی زمین افتادم و با صدای انفجار دوم همه جا تاریک شد....
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
رمانی با ژانر عاشقانه_مذهبی
رمانی با فراز و نشیب و در اخر درد و غم
لینکشو میخوای؟؟
بفرمایید ☺️
https://eitaa.com/Romanfama
هدایت شده از ♡ماهورا♡
۱۰۰
تایی شدنمون مبارک .
امیدوارم بمونید برامون✨
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۵۶ داوود: دستم توسط دستای اقا محمد گرفته میشه.نگاهی به چهره اش میند
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۵۷
داوود: میخواد حرفی بزنه که انگار چیزی یادش میوفته.لبش رو به دندون میگیره و دستش رو روی صورتش میزنه.از این تغییر حالت یکدفعه ای که داره متعجب میشم که خودش به حرف میاد و لب میزنه.
رسول: داوود مگه نمیگن کسی که تازه عمل کرده نباید آب بخوره؟پس چرا تو الان آب خوردی؟؟
داوود: آره ولی مگه من عمل داشتم؟
رسول: پس چجوری زخم دستت بهتر شده؟
داوود: مگه عمل میخواسته😐اون که یه شست و شوی زخم بوده که توی اتاق عمل انجام دادن که بخیه بزنن.
رسول:هوفففف نمیدونم.
داوود: به هر حال .میگم چه آب خوشمزه ای بود.
رسول: حرف نزن.بیا زودتر بریم تا محمد نفهمیده.
داوود: من که مشکلی ندارم.تو باید ویلچر رو هول بدی.
رسول: راست میگی .وای چرا اینجور شدم.
داوود: یه چیزی بگم قول میدی عصبی و شاکی نشی؟
رسول: بگو.
داوود: میدونی چیه.از حال و احوالت و حرفات حس میکنم داری قاطی میشی.
رسول : قاطی چی؟؟
داوود: قاطی مرغا😬
رسول: نفسی عصبی میکشم و به اطراف نگاه میکنم .دوباره نگاهم رو به داوود میدوزم و میگم: آخه این چه شوخی مسخره ایه.انگار آرامبخش هایی که دکتر برات زده اثر دیگه ای داشته.
داوود: حالا از من گفتن بود.خوددانی.میخوای باور کن .میخوای نکن.
رسول : زیر لب می غرم: لازم نیست تو بگی.
ویلچر رو به طرف اتاق حامد هول میدم.در رو میزنم و با اجازه ای میگم و داخل میشیم.حامد بیحال روی تخت هست و نورا خانم سعی داره یکم آبمیوه بهش بده.اقاجون با دیدنمون لبخندی میزنه و از کنار کیان به طرف ما میاد .سلامی میکنم که با روی باز ازم استقبال میکنه. داوود هم سلامی میکنه که همه جوابش رو میدن.استین لباسش پارت هست و باند بازوش و چند قطره خون روی باندش به چشم میخوره.
آقاجون جلوش زانو میزنه و داوود جمع تر روی ویلچر میشینه.اقاجون دست داوود رو میون دو تا دستای پیر و زحمتکشش میگیره و با لبخند به داوود میگه.
اقاجون: پسرم نمیدونم لطفی که در حقم کردی رو چطور جبران کنم.محمد و کیان گفتن چه اتفاقاتی افتاده و تو برای نجات حامدم جونت رو به خطر انداختی.
داوود: دست پدر حامد رو بالا میارم و قبل از اینکه متوجه نیتم بشه،بوسه ای روی دستش میزنم.سریع دستش رو عقب میکشه.با لبخند میگم: من کاری کردم که اگر هر کس دیگه ای هم اونجا بود انجامش میدادم.من اون لحظه حامد رو جای کسی که توی آتیش گیر افتاده و باهاش آشنا نیستم ندیدم.اون لحظه حامد مثل تمام مدتی که باهم بودیم به جای برادرم بود و من در واقع جون برادرم رو نجات دادم.
آقاجون: ممنونم ازت پسرم.اما واقعا خطر کردی.اگر خدای نکرده اتفاقی برات میوفتاد من باید جواب خانواده ات رو چجور میدادم؟
داوود: دیگه داریم میگیم یه لحظه.مغز منم اون لحظه اینجور فرمان داد و خواست خدا بود.
نورا: قدمی به جلو برداشتم و لب زدم: آقا داوود ممنونم که جون حامد رو نجات دادید.امیدوارم بتونم جبران کنم.
داوود:شما هم جای خواهرم.منی که اشک هاتون رو دیدم نمیتونستم اون لحظه بزارم حامد همونجا بمونه.حالا هم خداروشکر هر تامون سالم هستیم.
رسول: دیگه کسی حرفی نزد.ویلچر رو به جلو هول دادم.کیان جلوم ایستاد و ویلچر رو گرفت و به طرف تخت حامد برد.من هم کنار آقاجون گوشه ای ایستادم و خیره شدم به حامد و داوود و نگاهشون به هم🌱
♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.داسولی😉
پ.ن.آب خوردن حالا بده براش یا نه؟😐
https://eitaa.com/romanFms
17.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۵۷🥲🫂
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
رفقا ازتون میخوام حتما حتما عضو زاپاس باشید تا اگر مشکلی برای کانال پیش اومد ادامه فعالیتمون در زاپاس باشه🥲
https://eitaa.com/romanmfm
بفرمایید اینم لینک زاپاس
پارت های رمان از فصل اول تا اینجای رمان به صورت منظم بدون پیام اضافه ای در کانال زاپاس قرار داره😉