سلام رفقا
عیدتون مبارک
امروز دو پارت اصلی و یه پارت عیدی داریم🥲
الان یه پارت اصلی رو میدم .
ظهر هم یه پارت اصلی دیگه.
عصر هم پارت عیدی 😉
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۵۷ داوود: میخواد حرفی بزنه که انگار چیزی یادش میوفته.لبش رو به دندو
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۵۸
داوود: کنار تخت حامد که رسیدم ،با وجود درد نشست .لبخندی زدم و گفتم: حالت خوبه؟؟آسیب جدی ای که ندیدی؟
حامد: من خوبم.اما تو...
داوود: من حالم خوبه.خوشحالم که سالمی.
رسول: با خنده پریدم وسط حرف داوود و گفتم: داوود جان برادر من تو دقیقا رو چه حسابی به حامد گفتی سالم؟؟
الان این بدبخت پاش شکسته،دستش آسیب دیده و سوخته،سرفه هم که تا یه مدتی همراهشه.
میتونم بدونم علائم آدم داغون از نظر تو چیه؟؟
خواستم ادامه بدم که با صدای آقاجون نگاهم به طرفش کشیده شد و چشم غره ای به من رفت و زمزمه کرد.
اقاجون: رسول ،بچم رو اذیت نکن.
رسول: چشم های درشت شده ام رو به طرف همه چرخوندم و چند ثانیه خیره شدم.با صدای خنده داوود توی صورتش می غرم: بسه بسه.آقاجون والا قبلا منو بچم صدا میکرد و هواسش بهم بود.معلوم نیست توی چند ثانیه چجوری آقاجون منو برای خودت کردی.
حامد: صدام رو صاف میکنم و لب میزنم: البته اقا رسول قبل از این آقاجون پدر من بود.الان من بیشتر باید ناله کنم.بعد تازه تو میگی چجور اقاجونمو برای خودت کردی؟؟؟
عمدا جمله اخرم رو کشیده میگم.با این کارم صدای خنده همه بلند میشه.میخوایم حرفی بزنیم که کسی در میزنه و داخل میشه.نورا با دیدنش لبخندی از سر ذوق میزنه و سریع به طرفش میره و هم دیگه رو در آغوش میگیرن.نگاهی به همه میندازم.چشمم به چشمای رسول میخوره که خیره روی اون دختر هست.یه لحظه به خودش میاد و سریع سرش رو پایین میندازه.لبخندي میزنم و منتطر نورا میمونم.به همراه اون دختر جلو میاد. اون دختر هم نگاهی بین من و نورا رد و بدل میکنه و بعدم لبخندی میزنه و میگه.
ناشناس: سلام.من نازگل هستم.دختر خاله نورا جان.از آشنایی باهاتون خوشبختم.خیلی خوشحالم که میبینم نورا در کنار شما خوشحاله و خداروشکر خوشبخت هستید.
حامد: سلام خانم.همچنین.لطف دارید .
رو میکنم به نورا و میگم؛ نورا جان نگفته بودی دختر خاله داری .
نورا: شرمنده .فراموش کردم.نازگل دانشگاه مشهد درس میخونه.اونجا توی خوابگاه هست.رکز عقدمون قرار بود بیاد که مشکلی براش پیش اومد که نشد بیاد.چند روز پیش از مامان شنیدم قراره برگرده و یه مدت اینجا بمونه تا کارای انتقالیش برای دانشگاه تهران رو انجام بده.
رسول: با دیدن اون خانم یه جوری شدم.قلبم تند میزد و نفس کشیدن برام سخت بود.با صدایی سرم رو بلند کردم.چادرش رو درست کرد و بهمون سلام آرومی گفت.با صدایی آرومتر سلام کردیم .نمیتونستم بیشتر از این اونجا بمونم.ببخشیدی گفتم و سریع از اتاق بیرون زدم.کنار در ایستادم. هنوزم صدای آرومش به گوش میرسید کع به نورا خانم میگفت خانواده اش نگران حال حامد شدن و تماس بگیره.دستم رو روی قلبم که بدجور تند میزد گذاشتم.با صدای قدم هایی سرم رو بلند کردم که نگاهم به محمد خورد.با چهره ای عصبی جلو اومد و خواست حرفی بزنه اما با دیدن من و حالم سریع به طرفم اومد و کمک کرد روی صندلی بشینم.سرم رو پایین انداختم .محمد لیوان آبی جلوم گرفت.از دستش گرفتم و کمی ازش خوردم.
کنارم نشست و منتظر نگاهم کرد.بیشتر از این تردید نکردم و با صدایی گرفته لب زدم: محمد به عشق در نگاه اول معتقد هستی؟
محمد: لبخندی زدم و گفتم: عشق کلمه مقدسی هست و نمیشه روی هر حسی این اسم رو گذاشت.اما اره.عشق در یک نگاه وجود داره.نگاهی که باهمون یه بار دیدنش بدجوری قلبت تند میزنه و نمیتونی تمرکز کنی.حالا بگو ببینم کی هست اون عروس خانم خوشبخت که دل استاد رسول مارو برده؟؟
رسول: مطمئن نیستم.اخه همین الان دیدمش اما نگاهش کاری با دلم کرد که حس کردم سالهاست میشناسمش.
محمد: کیه رسول؟
رسول: دختر خاله نورا خانم.
محمد: به به مبارکه.اسمش رو فهمیدی؟
رسول: با خجالت سرم رو پایین انداختم و لب زدم: طبق گفته خودشون اسمش نازگل خانم هست
♡♡♡♡♡♡
پ.ن.استاد عاشق شد🥺
پ.ن.اقاجون من یا تو؟؟مسئله این است 😂
https://eitaa.com/romanFms
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۵۸😎
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
رفقا ازتون میخوام حتما حتما عضو زاپاس باشید تا اگر مشکلی برای کانال پیش اومد ادامه فعالیتمون در زاپاس باشه🥲
https://eitaa.com/romanmfm
بفرمایید اینم لینک زاپاس
پارت های رمان از فصل اول تا اینجای رمان به صورت منظم بدون پیام اضافه ای در کانال زاپاس قرار داره😉
🌈فال گاندویی🌈
با توجه به کتاب درسی که دوست داری
🍄ریاضی: پندار اکبری
🍁فارسی: اشکان دلاوری
🍄مطالعات: مجید نوروزی
🍁علوم: وحید رهبانی
🍄سایر: عرفان ابراهیمی
با توجه رنگ لباسی که پوشیدی
💖صورتی: توی کافه
🖤سیاه: کنار ساحل
💚سبز: جلوی پدرت
❤️قرمز: سر صحنه گاندو
💟سایر: توی جنگل
با توجه به ماه تولدت
فروردین: میگه برو کنار😂
اردیبهشت: میگه چه با نمکی😂
خرداد: میگه بیام خونتون😐
تیر: میگه دوست دارم🥺❤️
مرداد: میگه چه قدر باحالی😃
شهریور: میگه میای بریم کافه 😝
مهر: میگه چه زشتی😑
آبان: میگه ازت بدم🔪
اذر: میگه میخام بیام خونتون😳🔪
دی: میگه بیا عکس بگیریم🗿
بهمن: میگه بیا بریم رستوران
اسفند: از جلوم برو کنار😁😂
@atat1403
جواباتون👍😉
کپی ممنوع 🚫
🔻امیرالمومنین علی "علیهالسلام"
فرمودند:
الفُرصَةُ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ ، فانتَهِزُوا فُرَصَ الخَيرِ
فرصت، چون ابر مى گذرد. پس، فرصتهاى كار خوب را غنيمت شمريد...
📚نهجالبلاغه، حکمت۲۱
#حدیث
#امام_علی علیهالسلام
✨با انتشار این حدیث در ثواب آن شریک باشید.
🌐 https://eitaa.com/joinchat/282919842C90f6dd8141
روزی یه حدیث زیبا از امام علی (ع) میزارن
فعالیت زیادی ندارن که خسته بشید پس به خاطر امام علی جانمون عضو بشید که پشیمون نمیشید☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب از اون شباس که...😂
https://eitaa.com/romanFms
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب قراره اینجور بخوابم🥲🥺
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۵۸ داوود: کنار تخت حامد که رسیدم ،با وجود درد نشست .لبخندی زدم و گ
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۵۹
رسول: خواستم حرفی بزنم که نورا خانم از اتاق بیرون اومد و پشت سرش هم دختر خاله اش
سریع از جام بلند شدم . محمد هم ایستاد و سلام کرد زیر چشمی نگاهی انداختم. نازگل خانم هم سرش پایین بود. با اجازه ای گفت و از نورا خانم خداحافظی کرد و رفت.نورا خانم کمی اون طرف تر رفت و مشغول تماس با خانواده اش شد. محمد کنار گوشم لب زد
محمد: از خانم طاهری بپرس دختر خاله اش نامزد داره یا نه.
رسول: محمد سریع داخل اتاق شد نورا خانم بعد از خدا حافظی و تلفن رو قطع کرد و خواست داخل بره
کہ لب زدم: نورا خانم
نورا: بله آقا رسول.
رسول: میشہ یہ چند لحظه بمونید؟ازتون کمک میخوام.
نورا: بله ای گفتم و روی صندلی نشستم. آقا رسول با فاصله نشست و با سر به زیری گفت..
رسول: ببخشید یه سوال داشتم
نورا: بفرمایید
رسول : نوراخانم شما جای خواهر نداشته من هستید و من مثل خواهر نداشته ام می بینمتون
نورا: لطف دارید
رسول: نوراخانم یه سوال داشتم. اووم چه جوری بگم.راستش میخواستم بدونم دختر خاله شما نامزد یا خاستگار دارن که بخوان باهاش ازدواج کنن ؟
نورا: بله
رسول:قلبم از حرکت ایستاد.چرا؟چرا وقتی بعد دز مدت ها عاشق شدم دوباره باید اینجور بشه؟ بدون حرف خواستم بلند بشم که ادامه داد
نورا: بله خاستگار داره اما اینجور که فهمیدم جوابش منفی هست . آقا رسول نکنه...
رسول: نورا خانم به عنوان خواهرم کمکم می کنی؟
نورا :آقا رسول راستش شوهر خاله ام خیلی روی نازگل حساسه .اما من مثل یه خواهر کمک برادرم میکنم تا به کسی که میخواد برسه فقط شما مطمئنی که عاشق شدی؟
رسول:با خجالت سری تکون دادم که نورا خانم گفت...
نورا: پس مبارکه انشاءالله. من به خاله ام و نازگل میگم. اگر اجازه خاستگاری دادن به شما خبر میدم. خوبه؟
رسول: ممنونم ازتون جبران میکنم.
نورا: لازم به جبران کردن نیست همین که ببینم کسی که مثل خواهرمه با مردی خوب وغیرتی ای مثل شما ازدواج کنه، برای من کافیه. فقط شما باید قول بدی اگر جوابش مثبت بود ،خواهر روخوشبخت کنید.
رسول : قول میدم
(یه هفته بعد)
رسول:یه هفته از اون روزمیگذره ومن هنوزهم یه یاداون دختربودم.حامددوروز بعدازاون روزمرخص شدواقامحمدبهش مرخصی دادتااستراحت کنه وبه پاش فشارنیاره.داوودهم به خاطر اینکه نمیذاشت دکترهاپانسمان دستش رو خیلی عوض کنن،زخمش کمی عفونت کردوکلی دردکشیدتادکتربتونه عفونت ها رو تمیزکنه و یکم به دستش برسه.به خاطرهمین کارش هم تادیروزبیمارستان بستری بودودیروزهم به زور وبا کلی اصرار خودش رو مرخص کرد.
دستی به موهام کشیدم.بخیه هارو چهار روز پیش بازکردن و دردزیادی داشت اما خوشحالم که بهتر شدم.گاهی اوقات درد خفیفی توی قلبم دارم که دکتر گفت عادیه و به مرور زمان بامصرف داروخوب میشم.امالکنت زبونم بدجوری روی مخم بود .با یه دکتر حرف زدم و گفت چون قبلا سابقه خوب شدن لکنت رو داشتم به مرور زمان دوباره خوب میشم اما معلوم نیست اون روز کی برسه.هنوز هم منتظر خبری از نورا خانم بودم تا بهم بگه که اون دختر و خانواده اش اجازه خاستگاری میدن.این مدت همه فهمیدن که عاشق شدم و به هر روشی سعی میکنن مسخره بازی انجام بدن.برای مثال همین الان که کیان و فرشید و امیرعلی دور میزم ایستادن و ههی مسخره بازی در میارن.
با صدای امیرعلی سرم رو بلند میکنم و نگاهش میکنم.با خنده میگه.
امیرعلی: آخ آخ آخ بسوزه پدر عاشقی که معشوق رو کور و کر میکنه😂
رسول: امیرعلی جان.بهت گفتن که چهار تا انگشتر رو گذاشتن تا بشه با پشت دست زد تو دهن بعضیا؟
امیرعلی: اوه اوه.نمیدونستم بی اعصاب هم میکنه
کیان: امیر جان استاد رو اذیت نکن.این بدبخت منتظر یه اشاره اس که یکی رو بزنه.جوری رفتار نکن که اون یه نفر تو باشی😂
رسول: کیان میاما.بابا منو ول کنید.خدایا مگه من چه گناهی مرتکب شدم که اینارو انداختی به جون من😫
فرشید:نه دیگه رسول جان.چون گناه نکردی ما اومدیم پیشت😁
رسول: بچه ها بسه .من الان به اندازه کافی استرس دارم.
کیان: خیلی خب.بچه ها برید سر کاراتون.
رسول: کیان بچه هارو فرستاد برنخودش کنار میز ایستاد و همونطور که به میز تکیه میداد لب زد.
کیان: خب بگو .
رسول: چی بگم؟
کیان: دلیل ترس و استرسی که داری؟
رسول: کیان من قبلا که جوون بودم یه بار عاشق شدم و بد کسی رو انتخاب کردم و حتی چند وقت پیش هم سر همون فرد بهم تهمت جاسوسی زده شد.فهمیدم اشتباه بود اون عشقی که میگفتم ازش .حالا که عاشق شدم و این حس عشق واقعی هست ،نمیتونم فراموشش کنم کیان.نمیتونم فراموش کنم صداشو.نمیتونم فراموش کنم با حیا بودنش رو.ا..اگه جواب منفی بده چی؟اگه حتی نزاره برم خاستگاری چی؟؟🥺البته اگه جواب منفی هم بده حق داره.
هیچ دختری حاضر نیست با پسری ازدواج بکنه که خانواده ای نداره و همشون رو از دست داده.هیچ پدر و مادری هم حاضر نیستن دخترشون رو به کسی بدن که هر لحظه ممکنه خطری تهدیدشون کنه.
♡♡♡
پ.ن.پسر بی خانواده💔
https://eitaa.com/romanFms
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۵۹🥺💔
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
بریم سراغ پارت عیدی😉 و یه پارت هدیه هم که اعضای اون کانال بالا رفت
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۵۹ رسول: خواستم حرفی بزنم که نورا خانم از اتاق بیرون اومد و پشت سر
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۶۰
کیان: نه رسول اینجوری نگو.
رسول: با بغض و خشم رو میکنم سمت صورت کیان و لب میزنم: چرا نگم؟مگه اینجور نیست؟مگه دروغه؟من یه پسری هستم که پدرم رو توی بچگی از دست دادم.مادرم رو حدود ده سال پیش از دست دادم.برادرم رو یک سال و نیمه از دست دادم.من پسری هستم که الان به جز خدا و رفیقاش هیچ کسی رو نداره.
نفس نفس میزدم.دستم به سمت قلبم رفت.دکتر گفته بود نباید به خودم فشار زیادی وارد کنم و ممکنه قلبم وایسته.همونطور که سرم پایین بود و دستم روی قلبم مشت شده بود ادامه دادم: من هیچ کسی رو ندارم که بهش بگم بره برام خاستگاری.مادرم آرزوی این لحظه رو داشت اما نموند که الان پسرش اینجا تک و تنها نمونه .نموند.
من کسی هستم که با شغلی که دارم کمتر کسی پیدا میشه که حاضر بشه دخترش باهام ازدواج کنه.چون هر لحظه ممکنه برنگردم.پشیمون نیستم از شغلم.هیچ وقت پشیمون نمیشم.چون رسیدم به علاقه ام.چون راه پدرم رو ادامه دادم.چون از مردم سرزمینم مراقبت کردم.هیچوقت به خاطر شغلم سرافکنده نمیشم.بر عکس همیشه سرم رو بلند میکنم و با افتخار میگم پلیس هستم.اما کاش لااقل مادرم بود.کاش لااقل داداشم بود. کیان !)
اگه داداشم بود به نظرت وقتی بهش میگفتم عاشق شدم چیکار میکرد؟؟🙂
حتما خوشحال میشد و آماده میشد که بره برام خاستگاری.اما حالا هیچ کدومشون نیستن.تو بگو .تو بگو چیکار کنم ؟
کیان: رسول. ما هم داداشت هستیم.همه ما مثل مهدی پشتتیم و هوات رو داریم. اصلا حالا که اینجوره خودم میام به عنوان داداشت برات خاستگاری.خوبه؟؟
یه وقت دوباره نبینم داداشم غم داره.
نمیخوام هیچ وقت غم داشته باشی. هر وقت دیدی دلت گرفته بیا پیش خودم حرف بزن.
رسول: کیان من روم نمیشه برم از محمد مرخصی بگیرم. این چند روز خیلی مرخصی گرفتم.میشه تو بری و ازش اجازه بگیری من یه سر برم بهشت زهرا؟؟
کیان: لبخند تلخی روی صورتم نشست.سری تکون دادم و از جام بلند شدم.رسول بر خلاف چهره اش درد زیادی تحمل کرده بود و بدجوری شکسته بود.
هیچوقت نمیتونستم درداش رو خوب کنم اما باید تا حد امکان مرحم درداش بشم .
.......
با برگه مرخصی از اتاق آقامحمد بیرون اومدم و به طرف میز مرکزی رفتم.رسول با دیدنم از جاش بلند شد.برگه رو جلوش گرفتم که ازم گرفت و نگاهش کرد.لبخندی زد و با گفتن کلمه(خیلی مردی) از کنارم رد شد و سریع از سایت بیرون زد.
رسول: سوار موتور شدم و به طرف مقصد همیشگیم حرکت کردم.خنکی باد که به صورتم میخورد روحم رو آروم میکرد و کمی از آتیش درونم کم میکرد.با رسیدن به بهشت زهرا موتور رو پارک کردم.به طرف مزار بابا و مامان حرکت کردم.ترجیح میدم اول به اونا بگم که پسرشون عاشق شده.
کنار سنگ زانو میزنم و دست میکشم روی سنگ مزار. انگار اینجا که میام هیچ تمرکزی برای حرف زدن ندارم و اشکام بدون اراده میریزن. اینجا دیگه کسی نیست.میتونم راحت بشم همون پسر کوچولوی مامان و بابام.همون پسر شیطونی که همه چیز رو میریخت تو خودش اما یه روزی میدید نمیتونه تحمل کنه و هر جی بود و نبود برای مامانش میگفت تا اروم بشه.حالا اومدم هر چی هست و نیست رو برای مامان و بابام بگم . پس خجالت نداره.نفس عمیقی کشیدم و لب زدم:سلام به مامان و بابای گلم.خوبید ؟خوش میگذره؟؟
خوب منو اینجا گذاشتید و با اون پسرتون دارید کیف میکنید.
از همون اولم میدونستم داداش رو بیشتر از من دوست دارید.
مامان یه چیزی بگم؟؟
چجور بگم بهتون.خجالت میکشم آخه.ولی خب بالاخره باید بگم🙂
مامان ،بابا ...
(لبخندی میزنم و میگم)پسرتون عاشق شده.رسول کوچولوتون عاشق شده و میخواد ازدواج کنه.
(لبخندم اروم جمع میشه و حالا با بغض و اشک ادامه میدم)
ولی حیف .کاش پیشم بودید .مامان ،بابا هنوز نگفتن میتونم برم خاستگاری یا نه.بابا کاش پیشم بودی و بازم میگفتی درست میشه مرد خونه.بابا چرا از همون اول به من میگفتی مرد خونه؟؟
داداش که بزرگتر از من بود چرا اونو اینجور صدا نمیزدی؟؟نکنه میدونستی هیچ کدوم نمیمونید؟؟
بابا چرا الان نیستییییی😭
تا کی بگم مرد گریه نمیکنه.تا کی بگم میگذره.اره میگذره ولی ردش میمونه.
آقا من خستم.از زندگی و آدماش.نمیتونم تحمل کنم وقتی هیچ کدومتون پیشم نیستید.بابا من امیدم به خدا هست اما چرا شماها نموندید.به خدا منم آدم بودم.خیلی بد کردید.همتون ترکم کردید و من موندم.بابا دلم شکسته.کاش بودی پیشم.مامان کاش بودی تا باهم بریم کت و شلوار بخریم.تا باهم بریم گل بخریم و بریم خاستگاری💔
کاش بودید.
آروم از جام بلند شدم.همونطور که لباسم رو می تکوندم زمزمه کردم:خب من دیگه برم.یه سر به داداش بزنم برم.فرمانده ام ناراحت میشه دیر برم.
خداحافظ 🙂🌱
به طرف مزار مهدی حرکت کردم .چند دقیقه ای پیشش نشستم و کمی صحبت کردم.از جام بلند شدم و خواستم حرکت کنم که...
♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.حرفاش درد داشت🥺💔
پ.ن.چیشد؟؟
https://eitaa.com/romanFms
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۶۰🥀❤️🩹
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۶۱
رسول:از جام بلند شدم و خواستم حرکت کنم که صدای تلفنم بلند شد.دستم رو توی جیبم کردم و گوشی رو بیرون اوردم.شماره حامد بود.نفس عمیقی کشیدم و صدام رو صاف کردم که متوجه گریه ام نشه.تماس رو وصل کردم و لب زدم: جانم داداش.
نورا: سلام آقا رسول .
رسول: هول شده لب زدم: اِ سلام زن داداش.خوبید؟
نورا: ممنونم شما خوبی ؟
رسول: خداروشکر.اتفاقی افتاده؟چرا با گوشی حامد زنگ زدید؟
نورا:اومدم پیش حامد.خواستم بهتون بگم بیاید اینجا کارتون دارم.
رسول: چیزی شده؟؟دارید نگرانم میکنید.
نورا: نه نگران نشید.تشریف بیارید اینجا بهتون میگم.
رسول: چشم الان راه میوفتم.خداحافظ
نورا: خدانگهدار
رسول: تماس رو قطع کردم و سریع سمت موتور قدم برداشتم.نگرانی داشتم و باعث شده بود موقع صحبت کردنم لکنت بدتر بشه.موتور رو روشن کردم و حرکت کردم.
اول کنار یه سوپری نگه داشتم و یه بطری آب خریدم.یکم ازش خوردم و یه مشت هم به صورتم پاشیدم.
به طرف خونه اقاجون حرکت کردم .
.......
موتور رو جلوی در گذاشتم و سریع زنگ رو زدم.در باز شد و من سریع داخل رفتم.در رو باز کردم و داخل شدم .آقاجون به طرفم اومد و سلام کردیم و در آغوشم گرفت.حامد هم کنار سالن نشسته بود و پاش رو دراز کرده بود.نوراخانم از آشپزخونه بیرون اومد و سلام کرد که لب زدم: سلام زن داداش.
به طرف حامد رفتم و با لبخند شیطنت آمیزی پام رو کنار گچ پاش گذاشتم و لب زدم:نظرت چیه یه ضربه به پات بخوره؟😁
حامد:میدونی که بزنی میخوری؟
رسول:اوهوم میدونماما می ارزه😎
حامد:اینقدر حرف نزن .بیا بشین .
رسول:لبخندم جمع شد.کنارش نشستم و دستش رو گرفتم .آروم زمزمه کردم: بهتری؟
حامد:اره خداروشکرخوبم.
رسول:خداروشکردرد که نداری؟
حامد:نه نگران نباش.
رسول:خوبه.
صدام رو کمی بلندترکردم و گفتم:زن داداش میشه بیاید بگید چیکار داشتید؟دارم سکته میکنم از نگرانی.
نورا:سینی چایی رو توی دستم گرفتم و از آشپزخونه بیرون رفتم.بالبخندلب زدم: یکم تحمل داشته باشید اقارسول.
سینی روجلوشون گرفتم و تعارف کردم.یه چایی برداشت وهمونطورهم گفت.
رسول:دستتون دردنکنه.
آخه استرس گرفتم.لطفآبگید.
نورا: نگاهی به حامد انداختم که لبخندی زد.چادرم رودرست کردم و گفتم: خب راستش من این چندروزه داشتم باخاله ام و شوهرخاله ام صحبت میکردم.حامد عکس شمارونشونشون داد و در موردتون بهشون گفتیم.اوناهم اول خواستن در موردتون تحقیق کنن تا بدونن چجور ادمی رو راه میدن برای خاستگاری.
حدودااین چندروزدرگیر تحقیق بودن.
امروزصبح خاله ام زنگ زد و گفت برای فردامیتونید تشریف ببرید برای خاستگاری 🙂
رسول:چ..چی؟یعنی قبول کردن؟؟
نورا: فعلا که اجازه خاستگاری دادن☺️
رسول: خانوادشون خبر دارن که من کسی رو ندارم؟؟
نورا: اونا اطلاع دارن که پدر شما توی بچگیتون شهید شدن و مادرتون هم چند سال پیش.حامد بهشون گفت که برادرتون هم حدودا یک سال و نیم شهید شدن.میدونن که پلیس هستید و نه نازگل و نه خاله و شهر خاله ام هیچ کدوم براشون مهم نبود و مشکلی با این قضایا نداشتن.
رسول:ممنونم ازتون.نمیدونم چجور لطفتون رو جبران کنم🥺
نورا: من کاری نکردم.شما هم بهتره برید امروزکت وشلوار بخریدکه فردابایدبراتون بریم خاستگاری🥰
رسول:چی؟
حامد:چیه نکنه توقع داری برات خاستگاری نیایم؟
اقاجون:پسرم پاشو برو خرید بکن .امشب بیاهمینجا که فردا انشاءالله عصر بریم خاستگاری و به امید خدا جواب مثبت رو بگیری.
رسول:ممنونم ازتون.خیلی ممنونم.
...
خواستم پاشم که حامد لب زد.
حامد:رسول وایسا باهم بریم.
رسول:تو که نمیتونی با این پات بیای.سختته.
حامد:مهم نیست.این اتفاقات یه بار بیشتررخ نمیده.میخوام بیام خودم برای داداشم کت و شلوار انتخاب کنم.
رسول:دیگه نتونستم تحمل کنم و پریدم بغلش.با بغض لب زدم: حامد ممنونم ممنونم که تو موندی پیشم.خوشحالم که شماها هستید و تنهام نزاشتید.
حامد:رسول جان.داداش آبغوره گیری بسه.بیا بریم😉
رسول:چشم .با اجازه ما بریم.
نورا:به سلامت
اقاجون:خدا پشت و پناهتون باشه.
رسول: ماشین حامد رو برداشتم و موتور رو توی حیاط گذاشتم.برای حامد راحت تر بود که با ماشین بریم.اول رفتم یه مرکز خرید و داخل مغازه شدیم.نگاهم دورتا دور مغازه چرخید.نگاهی به حامد انداختم.با ذوق دنبال یه کت و شلوار قشنگ برای من بود.چقدر خوبه که لااقل حامد رو دارم.با صدا زدن اسمم توسط حامد نگاهش کردم که کت و شلوار مشکی ای رو جلوم گرفت.توی اون يکی دستش هم کت و شلوار سرمه ای بود. ازش گرفتم و داخل پرو شدم.پوشیدم و بیرون اومدم.نگاهش که به طرفم کشیده شد نچی گفت.از توی آیینه نگاهی به خودم انداختم .کت سرمه ای به خوبی توی تنم بود.پس چرا میگه نه.بی خرف وارد اتاق پرو شدم و بعدی رو پوشیدم.بیرون اومدم که دوباره نگاهم کرد.سری تکون داد و خوبه ای گفتخودشم یه کت طوسی پوشید و هر دو از مغازه بیرون اومدیم.
♡♡♡
پ.ن.خرید برای خاستگاری🥲
https://eitaa.com/romanFms
34.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۶۱🫂❤️🩹
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفاقتشون چقدر قشنگ بود🥺❤️🩹
#ازسرنوشت
کپیممنوع
https://eitaa.com/romanFms
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سهراب شمارو خیلی دوست داره🙂❤️
#ازسرنوشت
کپی ممنوع
https://eitaa.com/romanFms