فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ریلز💯
شایعه شد سید زخمی شده
حالت نگرانی عمومی در بین مردم لبنان
ایجاد شده بود
#جنگ_لبنان_اسرائیل
https://eitaa.com/romanFms
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ریلز
تو به آرزوت رسیدی
تو امام حسین رو دیدی♥️
#سید_عزیز
#جنگ_لبنان_اسرائیل
https://eitaa.com/romanFms
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ریلز
پاییز اینجوری شروع نمیشد که
همین اول رخت عزا تنمون کنه💔
#سید_عزیز
#جنگ_لبنان_اسرائیل
https://eitaa.com/romanFms
🥀در بهار، سیدابراهیم
در تابستان، اسماعیل
در پاییز، سیدحسن
خدایا زمستان رو فصل ظهور مولامون قرار بده ...🥹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
تصاویری از آماده کردن پیکرهای مطهر شهید سید حسن نصرالله و همرزمان شهیدش برای تشییع و تدفین
#سید_حسن_نصرالله
#حزب_الله
https://eitaa.com/romanFms
قطرهچونرودشودراهبهجاییببرد
بهدعایفرججمع،اثرنزدیکاست..
#امام_زمانم 💚؛
#امام_زمان
https://eitaa.com/romanFms
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منم همینطور حاجی...
من همینطور🥲🚶
https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۶۷ داوود : تلفن رو جواب دادم.نميتونستم خیلی به اقا محمد توضیح بدم چ
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت آخر
(یک ماه بعد)
رسول: یک ماه از تمام اتفاقات مختلفی که افتاد گذشت.توی این مدت همهجوره مراقب بودیم که محمد داروهاش رو سر موقع بخوره. دیروز هم من و داوود باهاش رفتیم پیش دکترش و از سرش سی تی اسکن گرفتن.
به گفته دکتر لخته خون توی سرش خوب شده بود و ما این رو مدیون خدا بودیم که محمد سالم کنارمون بود.
از جام بلند شدم و به طرف میز داوود و حامد رفتم.میزشون نزدیک هم بود.صداشون زدم و کنارشون ایستادم.نگاهشون رو از توی مانیتور بیرون آوردن و به من نگاه کردن.
با گفتن اینکه (بلند بشید حالا که فعلا کارامون سبک تره ،بریم بیرون)از کنارشون رد شدم.
از محمد اجازه گرفتم و به طرف پارکینگ رفتم که با حامد و داوود که کنار ماشین ایستاده بودن روبرو شدم.
سریع به طرفشون رفتم و سوار شدیم.
نمیدونم چرا اما دلم میخواست برم پیش مهدی.زیر لب زمزمه کردم : میشه بریم بهشت زهرا؟
داوود: نگاهی به حامد انداختم.هر دو میدونستیم دلیل رفتنمون به خاطر چیه و رسول قصدش از رفتن به بهشت زهرا چیه.حامد که اشاره کرد و چشماش رو روی هم گذاشت،فرمون رو چرخوندم و به طرف بهشت زهرا حرکت کردیم.
حامد: خیره شدم به جاده.میدونستم اگه بریم سر خاک مهدی ،رسول دوباره حالش بد میشه.اما چیکار میتونستم بکنم.برادرمه .نمیتونم دست رو دست بزارم تا جلوی چشمم آب بشه.
تنها خوشی ای که داره وجود نازگل خانم توی زندگیشه و من نمیدونم اگه نازگل خانم نبود ،زندگی رسول چطور پیش میرفت.بالاخره رسیدیم.پیاده شدم و در رو براش باز کردم.
رسول: طبق معمول با رسیدن به نزدیکی مزار مهدی،پاهام سست شد و انگار یه وزنه صد کیلویی بهش وصل باشه.
به زور قدم برداشتم.
قدم اول...
قدم دوم...
قدم سوم....
اصلا چند تا قدم گذاشتم ؟نمیدونم !)
اما یه چیزی رو خوب میدونم .
خوب میدونم که وقتی روی زمین سقوط کردم که کنار مزار داداشم بودم.
طبق معمول تموم حرفام از ذهنم پاک شد.نمیدونستم باید چی بگم.اصلا باید چیکار میکردم.
نگاه لرزونم رو سرگردون به اطراف چرخوندم.حامدو داوود به ماشین تکیه داده بودن و سرشون پایین بود.
نگاهی به اطراف انداختم .کسی به جز دو سه نفر بیشتر نبودن.
سرم رو روی مزارش گذاشتم .نمیخواستم ايندفعه ضعیف باشم.
خواستم ایندفعه به داداشم بگم.
در همون حالت گفتم: سلام داداش خوشتیپم.
چطوری ؟؟خوش میگذره؟معلومه دیگه.
داداش از اون بالا هوام رو داشته باش.
ولی من هنوزم میگم کاش بودی...🙂
کاش بودی تا توی مراسم عقد داداشت باشی و بهش تبریک بگی.
هعی .حالا که نیستی .لااقل بگو چطور هدیه عقدم رو ازت بگیرم؟؟
اوممم نظرت چیه مثل همیشه لباسات بشه مال من؟؟
یادمه همیشه با وجود لباس های خودم،اما حس خاصی داشتم و همیشه دوست داشتم لباسای تو رو بپوشم.
پس لباساتو من برمیدارم.
......
وارد اتاق داداش مهدی شدم.نگاهی به دیوار اتاقش انداختم.بغض توی گلوم جمع شده بود .حالا که کسی نیست.به طرف کمدش رفتم.
دستم دو طرف در کمد رفت.در یه حرکت هر دو در رو باهم باز کردم.
چشمام دو دو میزد.خیره موندم روی لباس هایی که مرتب توی کمدش بود.
نفسم دوباره داشت میگرفت.
یکی از پیراهن هاش رو از توی کمد بیرون آوردم. بوییدم.بوی زندگی میداد.بوی برادرانه هاش به مشامم میرسید.
از کی توی اتاقش نیومده بودم؟؟
فکر میکنم از وقتی که نیومدم تا با دیدن اتاقش خاطرات توی ذهنم تداعی نشه.
اما حالا دیگه توی اتاقش زانو زدم و پیراهن مردونه قشنگش رو توی آغوشم گرفتم و به خودم چسبوندم.
اشکام رو با پیراهنش پاک میکنم و میزارم قلبم حس کنه برادرم در آغوشم هست.
اما قلبم مدت هاست فهمیده و باور کرده مهدی رفته.اما روحم نمیخواد هنوز هم این حقیقت تلخ رو باور کنه.
.......
(هفت ماه بعد)
حامد: نورا جان عزیزم توروخدا مراقب خودت باش.چرا اینقدر سر به هوا شدی ت.الان دیگه یه نفر که نیستی باید مراقب فنچ منم باشی🥲
نورا: چشم اقا حامد.مراقبت فنچ شماهم هستم.اما ناراحت شدم🥺
حامد: چرا عزیز دلم؟
نورا: دخترت هنوز نیومده منو فراموش کردی همش مراقب اونی.
حامد: از این به بعد مراقب مادر فنچ کوچولوم هم هستم😉
صدای زنگ به گوشم خورد.سرم رو به طرف نورا چرخوندم و لب زدم: برو لباسات رو عوض کن.عمو رسول فنچم با زنش اومده پیش مامان فنچ کوچولوم😁
🌱🌱🌱🌱🌱
کلامی از نویسنده :
زندگی ما دقیقا مثل سریاله ، فقط داستان ها و پایان هاشون متفاوته !
اما یه فرق دیگه هم هست :
توی سریال ها بازیگر ها احساساتشون واقعی نیست اما توی زندگی تمام احساسات ، درد ها ، رنج ها ، شادی ها و غم ها واقعیه و ما از ته دل زجر میکشیم :)
این داستان زندگی نیز با تمام درد و غم هایی که داشت،با تمام آه و گریه ها و به وقتش شادی و لبخند های عمیق اما با خوشی به پایان رسید.
[پایان داستان آغوش امن برادر]
♡♡♡♡
پ.ن.لخته خون توی سر محمد خوب شده🥲
پ.ن.رسول وارد اتاق مهدی شد🥺
پ.ن.حامد پدر شد😍
پ.ن.پایان داستان آغوش امن برادر 🙂
https://eitaa.com/romanFms
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ تقدیم به شما برای پارت آخر
شاید خیلی با حال و هوای پارت و رمان نباشه چون قرار نبود اخر داستان اینجور باشه و یه جورایی نمیخواستم اصلا حامد به عشقش برسه یا حتی رسول ازدواج کنه .ولی نظرم عوض شد .اما دلم نیومد این کلیپ رو نزارم🙂🥲
#ساختخودمه
#کپیممنوعراضینیستم
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام خدمت تمام اعضای محترم کانال🙂
این رمان هم مثل بقیه رمان هامون به پایان رسید و از قدیم هم گفته شده هر آغازی، پایانی نیز دارد.
از همینجا و از راه دور با این پیام از همتون که تا اینجا همراهم بودید و با تمام سختی ها باز هم پیشم موندید تشکر میکنم.
معذرت میخوام اگر جایی ناراحت شدید یا مدتی نتونستم پارت بدم و وقتتون گرفته شد.
اما احتمالا همتون متوجه شده باشید:)
از اول پایان داستان معلوم بود...
یکی بود
یکی نبود:)
معراج رفت و نامزدش عزیز ترین فرد زندگی و همسرش رو از دست داد اما رسول با همسرش اومد🙂
شاید داستان ما اینجا تموم شد اما
وقتی که فکر می کنی به پایان داستان رسیدی تازه داستان شروع میشه!
داستان ما تموم شد اما داستان زندگی رسول و همسرش بعد از سختی ها و اتفاقاتی که برای رسول افتاد ،حامد و همسرش ،داوود و خانواده اش،محمد و خانواده اش،تمام بچه های تیم محمد و محسن تازه آغاز شد.
باز هم از همتون ممنونم که بودید:)
و شاید . . .
این داستانمان برای همیشه پایان یافت:)!
¹⁴⁰³.⁷.⁸
خوشحال میشم آخرین نظراتتون رو ببینم .🙂
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
سلام عرض ادب به همگی ان شاءالله فردا شخصیت رمان جدید گذاشته میشه منتظر باشید 💡😍
هدایت شده از ♡ ؋ـرشتـہ هـاے زمینے♡
بچه ها برای امنیت و آرامش کشور های مسلمون.....نابودی اسرائیل
هر چقدر که میتونید صلوات بفرستید
۱صلوات
۵ صلوات
۱٠ صلوات
۵٠ صلوات
۱٠٠ صلوات
۱۵٠ صلوات
۱٠٠٠ صلوات
هر چقدر که تونستید تو پی وی به من بگید @girl_writer
#فور_بشه
https://eitaa.com/joinchat/2379416057Cf6cf24ba47
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این مرد پیامبر خدا نیست
ولی در حد انبیا امتحان شد😭
https://eitaa.com/romanFms
🔴 در حالیکه هنوز علت سقوط بالگرد شهیدرئیسی مشخص نشده است ، صفحه اسرائیلی #ترور_آلارم مسئولیت انفجار هلیکوپتر را با قراردادن عکس ۹نفر از شهداء به عهده گرفته !
با این قضیه پیجرها هیچ چیز بعید نیست از #رژیم_حرامزاده
https://eitaa.com/romanFms
مانی پسر رسول و مهدیه برادر زاده محمد پسرعمو علی و فاطمه
ایشون تو سایت پیش محمد کار میکنه
#شخصیت
اسم رمان جدید دلداده هست فصل اول ¹
امیدوارم خوشتون بیاد با شروع رمان منتظر نظر های قشنگتون هستم😍😌
من سرم شلوغ هست مدیر کانال اطلاع دارن یکم حال جسمی و روحیم خوب نیست هر شب یک الی دو پارت داریم
+یه اقدام نادرست آقای رییسی ؟
- رفتن برای افتتاح اون سد لعنتی 💔