•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۶۷ داوود : تلفن رو جواب دادم.نميتونستم خیلی به اقا محمد توضیح بدم چ
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت آخر
(یک ماه بعد)
رسول: یک ماه از تمام اتفاقات مختلفی که افتاد گذشت.توی این مدت همهجوره مراقب بودیم که محمد داروهاش رو سر موقع بخوره. دیروز هم من و داوود باهاش رفتیم پیش دکترش و از سرش سی تی اسکن گرفتن.
به گفته دکتر لخته خون توی سرش خوب شده بود و ما این رو مدیون خدا بودیم که محمد سالم کنارمون بود.
از جام بلند شدم و به طرف میز داوود و حامد رفتم.میزشون نزدیک هم بود.صداشون زدم و کنارشون ایستادم.نگاهشون رو از توی مانیتور بیرون آوردن و به من نگاه کردن.
با گفتن اینکه (بلند بشید حالا که فعلا کارامون سبک تره ،بریم بیرون)از کنارشون رد شدم.
از محمد اجازه گرفتم و به طرف پارکینگ رفتم که با حامد و داوود که کنار ماشین ایستاده بودن روبرو شدم.
سریع به طرفشون رفتم و سوار شدیم.
نمیدونم چرا اما دلم میخواست برم پیش مهدی.زیر لب زمزمه کردم : میشه بریم بهشت زهرا؟
داوود: نگاهی به حامد انداختم.هر دو میدونستیم دلیل رفتنمون به خاطر چیه و رسول قصدش از رفتن به بهشت زهرا چیه.حامد که اشاره کرد و چشماش رو روی هم گذاشت،فرمون رو چرخوندم و به طرف بهشت زهرا حرکت کردیم.
حامد: خیره شدم به جاده.میدونستم اگه بریم سر خاک مهدی ،رسول دوباره حالش بد میشه.اما چیکار میتونستم بکنم.برادرمه .نمیتونم دست رو دست بزارم تا جلوی چشمم آب بشه.
تنها خوشی ای که داره وجود نازگل خانم توی زندگیشه و من نمیدونم اگه نازگل خانم نبود ،زندگی رسول چطور پیش میرفت.بالاخره رسیدیم.پیاده شدم و در رو براش باز کردم.
رسول: طبق معمول با رسیدن به نزدیکی مزار مهدی،پاهام سست شد و انگار یه وزنه صد کیلویی بهش وصل باشه.
به زور قدم برداشتم.
قدم اول...
قدم دوم...
قدم سوم....
اصلا چند تا قدم گذاشتم ؟نمیدونم !)
اما یه چیزی رو خوب میدونم .
خوب میدونم که وقتی روی زمین سقوط کردم که کنار مزار داداشم بودم.
طبق معمول تموم حرفام از ذهنم پاک شد.نمیدونستم باید چی بگم.اصلا باید چیکار میکردم.
نگاه لرزونم رو سرگردون به اطراف چرخوندم.حامدو داوود به ماشین تکیه داده بودن و سرشون پایین بود.
نگاهی به اطراف انداختم .کسی به جز دو سه نفر بیشتر نبودن.
سرم رو روی مزارش گذاشتم .نمیخواستم ايندفعه ضعیف باشم.
خواستم ایندفعه به داداشم بگم.
در همون حالت گفتم: سلام داداش خوشتیپم.
چطوری ؟؟خوش میگذره؟معلومه دیگه.
داداش از اون بالا هوام رو داشته باش.
ولی من هنوزم میگم کاش بودی...🙂
کاش بودی تا توی مراسم عقد داداشت باشی و بهش تبریک بگی.
هعی .حالا که نیستی .لااقل بگو چطور هدیه عقدم رو ازت بگیرم؟؟
اوممم نظرت چیه مثل همیشه لباسات بشه مال من؟؟
یادمه همیشه با وجود لباس های خودم،اما حس خاصی داشتم و همیشه دوست داشتم لباسای تو رو بپوشم.
پس لباساتو من برمیدارم.
......
وارد اتاق داداش مهدی شدم.نگاهی به دیوار اتاقش انداختم.بغض توی گلوم جمع شده بود .حالا که کسی نیست.به طرف کمدش رفتم.
دستم دو طرف در کمد رفت.در یه حرکت هر دو در رو باهم باز کردم.
چشمام دو دو میزد.خیره موندم روی لباس هایی که مرتب توی کمدش بود.
نفسم دوباره داشت میگرفت.
یکی از پیراهن هاش رو از توی کمد بیرون آوردم. بوییدم.بوی زندگی میداد.بوی برادرانه هاش به مشامم میرسید.
از کی توی اتاقش نیومده بودم؟؟
فکر میکنم از وقتی که نیومدم تا با دیدن اتاقش خاطرات توی ذهنم تداعی نشه.
اما حالا دیگه توی اتاقش زانو زدم و پیراهن مردونه قشنگش رو توی آغوشم گرفتم و به خودم چسبوندم.
اشکام رو با پیراهنش پاک میکنم و میزارم قلبم حس کنه برادرم در آغوشم هست.
اما قلبم مدت هاست فهمیده و باور کرده مهدی رفته.اما روحم نمیخواد هنوز هم این حقیقت تلخ رو باور کنه.
.......
(هفت ماه بعد)
حامد: نورا جان عزیزم توروخدا مراقب خودت باش.چرا اینقدر سر به هوا شدی ت.الان دیگه یه نفر که نیستی باید مراقب فنچ منم باشی🥲
نورا: چشم اقا حامد.مراقبت فنچ شماهم هستم.اما ناراحت شدم🥺
حامد: چرا عزیز دلم؟
نورا: دخترت هنوز نیومده منو فراموش کردی همش مراقب اونی.
حامد: از این به بعد مراقب مادر فنچ کوچولوم هم هستم😉
صدای زنگ به گوشم خورد.سرم رو به طرف نورا چرخوندم و لب زدم: برو لباسات رو عوض کن.عمو رسول فنچم با زنش اومده پیش مامان فنچ کوچولوم😁
🌱🌱🌱🌱🌱
کلامی از نویسنده :
زندگی ما دقیقا مثل سریاله ، فقط داستان ها و پایان هاشون متفاوته !
اما یه فرق دیگه هم هست :
توی سریال ها بازیگر ها احساساتشون واقعی نیست اما توی زندگی تمام احساسات ، درد ها ، رنج ها ، شادی ها و غم ها واقعیه و ما از ته دل زجر میکشیم :)
این داستان زندگی نیز با تمام درد و غم هایی که داشت،با تمام آه و گریه ها و به وقتش شادی و لبخند های عمیق اما با خوشی به پایان رسید.
[پایان داستان آغوش امن برادر]
♡♡♡♡
پ.ن.لخته خون توی سر محمد خوب شده🥲
پ.ن.رسول وارد اتاق مهدی شد🥺
پ.ن.حامد پدر شد😍
پ.ن.پایان داستان آغوش امن برادر 🙂
https://eitaa.com/romanFms
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ تقدیم به شما برای پارت آخر
شاید خیلی با حال و هوای پارت و رمان نباشه چون قرار نبود اخر داستان اینجور باشه و یه جورایی نمیخواستم اصلا حامد به عشقش برسه یا حتی رسول ازدواج کنه .ولی نظرم عوض شد .اما دلم نیومد این کلیپ رو نزارم🙂🥲
#ساختخودمه
#کپیممنوعراضینیستم
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام خدمت تمام اعضای محترم کانال🙂
این رمان هم مثل بقیه رمان هامون به پایان رسید و از قدیم هم گفته شده هر آغازی، پایانی نیز دارد.
از همینجا و از راه دور با این پیام از همتون که تا اینجا همراهم بودید و با تمام سختی ها باز هم پیشم موندید تشکر میکنم.
معذرت میخوام اگر جایی ناراحت شدید یا مدتی نتونستم پارت بدم و وقتتون گرفته شد.
اما احتمالا همتون متوجه شده باشید:)
از اول پایان داستان معلوم بود...
یکی بود
یکی نبود:)
معراج رفت و نامزدش عزیز ترین فرد زندگی و همسرش رو از دست داد اما رسول با همسرش اومد🙂
شاید داستان ما اینجا تموم شد اما
وقتی که فکر می کنی به پایان داستان رسیدی تازه داستان شروع میشه!
داستان ما تموم شد اما داستان زندگی رسول و همسرش بعد از سختی ها و اتفاقاتی که برای رسول افتاد ،حامد و همسرش ،داوود و خانواده اش،محمد و خانواده اش،تمام بچه های تیم محمد و محسن تازه آغاز شد.
باز هم از همتون ممنونم که بودید:)
و شاید . . .
این داستانمان برای همیشه پایان یافت:)!
¹⁴⁰³.⁷.⁸
خوشحال میشم آخرین نظراتتون رو ببینم .🙂
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
سلام عرض ادب به همگی ان شاءالله فردا شخصیت رمان جدید گذاشته میشه منتظر باشید 💡😍
هدایت شده از ♡ ؋ـرشتـہ هـاے زمینے♡
بچه ها برای امنیت و آرامش کشور های مسلمون.....نابودی اسرائیل
هر چقدر که میتونید صلوات بفرستید
۱صلوات
۵ صلوات
۱٠ صلوات
۵٠ صلوات
۱٠٠ صلوات
۱۵٠ صلوات
۱٠٠٠ صلوات
هر چقدر که تونستید تو پی وی به من بگید @girl_writer
#فور_بشه
https://eitaa.com/joinchat/2379416057Cf6cf24ba47
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این مرد پیامبر خدا نیست
ولی در حد انبیا امتحان شد😭
https://eitaa.com/romanFms
🔴 در حالیکه هنوز علت سقوط بالگرد شهیدرئیسی مشخص نشده است ، صفحه اسرائیلی #ترور_آلارم مسئولیت انفجار هلیکوپتر را با قراردادن عکس ۹نفر از شهداء به عهده گرفته !
با این قضیه پیجرها هیچ چیز بعید نیست از #رژیم_حرامزاده
https://eitaa.com/romanFms
مانی پسر رسول و مهدیه برادر زاده محمد پسرعمو علی و فاطمه
ایشون تو سایت پیش محمد کار میکنه
#شخصیت
اسم رمان جدید دلداده هست فصل اول ¹
امیدوارم خوشتون بیاد با شروع رمان منتظر نظر های قشنگتون هستم😍😌
من سرم شلوغ هست مدیر کانال اطلاع دارن یکم حال جسمی و روحیم خوب نیست هر شب یک الی دو پارت داریم
#دلداده_فصل¹
#رمان_گاندویی
#پارت1
رسول : با بهت به وال نگاه میکردم باورم نمی شد محمد پر پر شده درد قلبم شروع شده بود ولی محمد مهم تر بود آقای عبدی رو به روم بود
آقای عبدی: رسول خوبی ؟ چیزی شده
رسول: خودم پرت کردم تو بغل آقای عبدی هققق هام گوش فلک هم کر میکرد
آقای عبدی: رسول حرف بزن چیشده ؟
رسول: ماشین محمد آرپی جی خورده پر پر شد🥺😭
گوشی آقای عبدی زنگ خورد داوود بود
آقای عبدی: الووو داوود چه خبر شده حالتون خوبه محمد خوبه ؟
داوود: آقا محمد خوبه از ماشین موقع انفجار خودشون پرت کردن بیرون
آقای عبدی: هر خبری شد بهم بده مراقب باشید رسول نگران نباش حالشون خوبه
رسول: واقعا خوبه
از پله رفتم پایین پاهام جونی نداشت روی صندلی نشستم نفس عمیقی کشیدم تا درد قلبم کمتر بشه
با صدای گوشیم چشمام باز کردم عزیز بود
سلام عزیز ......
عزیز: سلام رسول مادر راستش عطیه داشت با محمد حرف میزد یکدفعه حالش بد شد محمد پیش تو هست حالش خوبه ؟
رسول: نگران نباش عزیز الان حرف زدیم حالش خوبه بچه ها پیشش هستن
عزیز: خداروشکر عطیه داشت از دست میرفت
رسول: نگران نباشید به زن داداش بگید مراقب خودشو کوچولو تو راهیش. باشه آب تو دلش تکون نخوره مراقب محمد هستیم زود میگم بیاد خونه خیال شما هم راحت بشه
عزیز: خدا نگه دارت باشه رسول مادر دستت درد نکنه 🙂🙃 خداحافظ
سیستم خاموش کردم رفتم تو نماز خونه یکم دراز کشیدم تا درد قلبم کمتر بشه چشمام بستم تو دنیای بی خبری رفتم
محمد: بعد از اون اتفاق نمیدونم چرا استرسم بیشتر شده بود نزدیک تهران بیشتر میشدیم این استرس بیشتر می شد نگران عطیه و رسول داداشم
بودم...........
رسول: با صدای علی چشمام باز کردم گفت نامه برام اومده گذاشت کنارم رفت صبحونه بخوره شروع کردم به باز کردن برگه با خواندنش باورم نمی شد بلاخره رسید حکمش چیزی که منتظرش بودم بلاخره آرزوم رسیدم قطره های اشک مهمون صورتم شده بود
آروم بلند شدم با همون لرزش دستام آروم وارد اتاق آقای عبدی شدم با احوال پرسی نامه رو دادم بهشون
آقای عبدی: رسول مطمئنی ؟؟
رسول: بله آقا
آقای عبدی: باشه بفرما اینم مهرش قبول کردم هر موقع بخوام باید بیای تفهیم شد ؟
رسول: چشم آقا از اتاق خارج شدم
توی این چند سال قبل از این که سایت بیام خارج زندگی میکردم از زندگیم کارم اونجا هیچکس نمیدونست حتی کوچیک ترین چیز زندگیم
(یک ساعت بعد )
با پیامی که برام اومده بود باورم نمیشد یعنی وقتش شده بعد از ۴سال همه و ببینیم وسایل جمع کردم ماشین روشن کردم رفتم سمت فرودگاه از پله برقی ها مهدیه با همون حجب و حیایی که داره با دو تا فسقلی اومدن
مهدیه من نگاهم کن قربونت بشم
مهدیه: رسسسسسسول 😭
رسول: جان رسول
وای من فدای شما دو تا بشم فرشته های بابا رسول
یکیتون مانی منی تو مانیا منی فسقلی های من
بیایین بغلم
بدویییید.......
بچه ها رسوندم خونه خودم راه افتادم سمت فرماندهی سپاه با حکمی که داشتم فرماندهی نیروی امنیتی کل کشور دستم بود وارد اتاق کارم شدم سخت بود دوری از بچه ها ولی تا چند ماه این طوری هست بعد از اون میرفتم. خان تومان سوریه برای دفاع از حرم بی بی زینب
محمد : وارد سایت شدم همه حالمو میپرسیدن. رفتم سمت اتاق آقای عبدی پشت سرم بچه ها همه اومدن چشم چشم کردم تا رسول ببینم. ولی نبود بچه ها هم نگاهشون مثل من بود که انگار یه تیکه از پازلی گم کردن آقای عبدی متوجه پریشونیمون شده بود دستش آروم گذاشت رو شونم نشوندم روی صندلی
آقای عبدی: راستش رسول از این رفته جای دیگه
محمد و بچه ها:
چیییییییی رفته کجا
آقای عبدی: بعد از با خبر شدن حالت که خوبی بچه ها آسیب ندیده با حکمی که آورده بود رفت جایی که دوست داره
محمد: کجا آقا تروخدا بگین باید ببینمش
آقای عبدی: سپاه
داوود: چییییی سپاه چرا ؟
آقای عبدی: رسول تا یکی دوماه دیگه اعزام میشه سوریه برای دفاع از حرم بی بی زینب
محمد:کور کر شده بودم رسول بدون من خداحافظی من رفته در محکم باز کردم با صورت قرمز اشکی سوار ماشین شدم که با نشستن من بچه ها هم اومدن اونا هم دست کمی از من نداشتن
...........................
ادامه تابعد ........
•°•°ره رو عشق°•°•
#دلداده_فصل¹ #رمان_گاندویی #پارت1 رسول : با بهت به وال نگاه میکردم باورم نمی شد محمد پر پر شده درد
https://harfeto.timefriend.net/17276324759063
لینک ناشناس رمان دلداده فصل اول 🔆
منتظر نظر های قشنگ شما هستم
@Gomnam_labbeyk_ya_hussenin
آیدی بنده 🔆
هنوز منبعی از رمان های گاندویی کهحالتوخوبکنهپیدانکردی؟!🤔
میخوامیهکانالمعرفیکنمباکلے رمان متنوع
برایهمہیسلیقهها:)))☺️🌿
مذهبی/شادوغمگین/عاشقانھ/پلیسی/
جنایی/و....
درموردهرچیزیکه یه رمان خوب میکنه :))🌱
همراهباکلیعکسوفیلموادیتِقشنگوجذاب!🔥😉
صبرکن اول این رمان بخون کنجکاو میشی بعدی بخونی مطمئن باش 😎🧐
انفجاری عظیم که همه چیز را از هم پاشید………..
حال بین من و تو انفجاری قوی تر در حال رخ دادن است .. .
کاش این انفجار رخ ندهد تا منو تو از هم نپاشیم … .
ولی صبر کن این …………انفجار مقدمه زندگیمان
است شاید از هم بپاشیم ولی این مقدمه فصلی نو در زندگیمان است
پس چرا از آن فرار کنیم….
لعنت به ساعت هایی که جلو نمی روند/ خواب می مانند/ کار نمی کنند/ کوک نمی شوند/ عقب می مانند/ و از رفتن خسته میشوند/ این بلاها از وقتی به سر آدم میاد که منتظر کسی باشی که دوسش داری…
(در آن سو) 👇
کاش بدونی/ حتی لحظه هایی که بهت فکر میکنم/ چقدر مست و شاد میشم/ چقدر سرخو شانه از کنار تمام غم هام میگذرم/ و با دلتنگی هام کنار میام/ ای کاش همه اینارو بدونی/ و باور داشته باشی که قلبم فقط مخصوص توست
🔸https://eitaa.com/romanFms 🔸
قابی که تکرار نخواهد شد...
شهید رئیسی سخنرانی میکند
شهید امیرعبداللهیان گوش میدهد
و شهید نصرالله همزمان سخنرانی دارد
https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره رو عشق°•°•
#دلداده_فصل¹ #رمان_گاندویی #پارت1 رسول : با بهت به وال نگاه میکردم باورم نمی شد محمد پر پر شده درد
#دلداده_فصل¹
#رمان_گاندویی
#پارت2
🖇️سعید: محمد طوری رانندگی میکرد هر لحظه امکان فروپاشی ماشین و تصادفش بود خیلی سریع میرفت خودمون محکم نگه داشتیم تا زود به فرماندهی سپاه برسیم استاد رسول خدا بگم چیکارت نکنه ما رو تو به کشتن ندی رسول نیستی 😂
با صدای ترمز ماشین که حس میکردم رد ترمزش روی آسفالت ها مونده ماشین خاموش شد با بچه ها پیاده شدیم با نشون دادن کارت شناسایی وارد شدیم خیلی شلوغ بود این حجم از جمعیت تو اینجا قابل تصور نیست با پرس و جو اسم رسول رفتیم سمت اتاقش برام عجیب بود تا اسمش آوردم فردی که بهمون گفت اخمی زیاد عصبانیت آدرس داد نمیدونم توی روز اول چرا برخورد ها سنگینی روی خودمون احساس می کردم
زمان به سرعت سپری می شد پشت در اتاق رسیدیم با زدن در توسط محمد رفتن تو ماهم پشت سرش راه افتادیم محمدی که تا خود اینجا عصبی بود یکدفعه آروم شده بود به روبه روش نگاه میکرد
رسولی که با لباسی یه دست سبز رنگ سپاه سر سجاده سجده بود نگاه میکرد با بلند شدن رسول از سجده معلوم بود نمازش تموم شده ذکر میگفته شروع کرد سجاده رو جمع کردن با همون حال شروع کرد به حرف زدن
🖇️رسول : شرمنده همتون هستم وقتی یه جا پای عقل و منطق جاش با قلب عوض میکنه کاری هم نمیشه کرد یکیشون قربانی اون یکی میشه حلالم کنید میدونم 🥺😢 سخته که بگین حلال شدم
محمد تو بی وجود منم میتونی باشی پس انقدر مروارید حروم نکن دلم میشکنه 💔😭🥺 نمیخوام فرماندهی که شکسته شده رو ببینم
سعید بعد از من داماد شو نزار حسرت یه عروسی برای رفیقات بمونه پس زود داماد شو که داری پیر میشی .........
فرشید کمرنگ خان مراقب خودت باش با این که نتونستم پای حرف دلت بشینم دم آخری ببخشید
انشاالله زود میدونم اون چیزی که میخوای داره تو دلت لحظه شماری میکنی شاید بشه مطمئن باش میشه بد به دلت راه نده چشم انتظار نزار اون طرف مقابل و............
و اما داوود دهقان فداکار گروه داوود با وجود من که نیستم تو گروه از خودت مراقبت کن دوباره سوپر من نشی فیلم دهقان فداکار ۲ بشی همیشه آروزی داداش کوچیک تر داشتم وقتی تو اون ی تو گروه شدی ته تغاری شدی همون آرزویی که رسیدم بهش شدی داداش کوچیکه حالا هم میگم اگه از این داداش کوچیکه من مراقبت نکنی اون ور پل صراط ولت نمیکنم ..........
محمد: رسول تا آخرین کلمات سرش پایین بود مشغول بازی با تسبیح بود آروم آروم سرشو بالا گرفت نگاه مون کرد صورتش پر از اشک بود در مقابل ما چی دیگه اشک های ما قطره نبود دریا بود که حکم طغیان بهش داده بودن آروم آروم رفتم سمتش از روی زمین بلندش کردم گرفتمش تو آغوشم آروم تو گوشش زمزمه کردم من داداش کوچیکه رو سالم میخوام ها مراقب قلبت باش رسول نفهمم مراقب نبودی رسول با همون لرزش صداش آروم گفت چشم
یکی یکی از بچه ها بغلش کردن شروع کردن گریه خداحافظی
......................(چندی بعد)............................
محمد: سرم کنار پنجره بود به قطرات بارون نگاه میکردم که از وقتی از پیش رسول اومدیم شروع به باریدن گرفته بود به رسولی که دیگه ندارمش فکر میکردم دیگه پیشش نیستم بهش بگم برو بخواب داری از پا میوفتی بگم غذا بخور دو روز هست نخوردی جون نداری به قول خودش قهوه دوبل خورده تا چند روز بیداره بمونه نره به خوابه
از همون بچگی لجباز و یه دنده بود نمیگم بی اهمیت هست به خودش نه سلامتیش رو گذاشته برای کارش بی توجه بهش هست
.....................💔🥺.............................
ادامه تابعد یه پارت دلی دیگر 💔😢
•°•°ره رو عشق°•°•
#دلداده_فصل¹ #رمان_گاندویی #پارت2 🖇️سعید: محمد طوری رانندگی میکرد هر لحظه امکان فروپاشی ماشین و تص
#دلداده_فصل¹
#رمان_گاندویی
#پارت3
محمد: تو خونه نشسته بودم مشغول کار بودم که با صدای عطیه سرم طرفش بردم.
جانم خانمم........
عطیه: محمد کجایی رفتی تو فکر ؟
محمد: هیچی عزیزم نگران نکن خودتو به فکر اون فسقلی هم باش تو نگران میشی اونم نگران میشه
عزیز: محمد و عطیه زود باشید الان مهمون ها میرسن
محمد: عزیز نگفتی کی هست ؟
عزیز: نمیدونم والا از اون داداشت بپرس مهمون دعوت کرده رفته خرید کرده اومده میگه سه تا مهمون دارم میگم کیه میگه خودتون میفهمید
هر موقع تو تونستی مغز داداشت بخونی منم میخونم 😂
محمد: عزیز به خدا خودم هم نمیدونم چی تو اون مغز سیم ظرفشویی شما چی هست خودم کشف نکردم 😂
عطیه: محمد خودت میدونی داداش رسول خوشش نمیاد سیم ظرفشویی بهش بگی اون دفعه که یادت نرفته انداختت تو حوض آب
محمد: نه یادم نرفته
با صدای زنگ حیاط از جا بلند شدم رفتم سمت در بازش کردم رسول بود با یه پسر و دختر کوچولو خوشگل و یه خانم اومدن تو نکنه اون مهدیه خانم باشه
رسول: سلام ایشون مهدیه همسر من. این دو تا کوچولو مانی و مانیا دوقلو های من
عزیز: الهی دورتون بگردم من بیایین اینجا زندگی های عزیز
...................چندی بعد ......................
محمد: مانی و مانیا بغلم بودن رسول تو حیاط بود داشت تلفن حرف میزد خیلی طول کشید بچه ها رو گذاشتم از بغلم پایین رفتم سمت رسول دستش رو قلبش بود نشسته بود روی پله ها
یا خدااااا رسول داداش خوبی؟
یکدفعه رسول ..........
.............................
ادامه تا دلی دیگر 💔
تو خماری 😂😁