•°•°ره رو عشق°•°•
#دلداده_فصل¹ #رمان_گاندویی #پارت2 🖇️سعید: محمد طوری رانندگی میکرد هر لحظه امکان فروپاشی ماشین و تص
#دلداده_فصل¹
#رمان_گاندویی
#پارت3
محمد: تو خونه نشسته بودم مشغول کار بودم که با صدای عطیه سرم طرفش بردم.
جانم خانمم........
عطیه: محمد کجایی رفتی تو فکر ؟
محمد: هیچی عزیزم نگران نکن خودتو به فکر اون فسقلی هم باش تو نگران میشی اونم نگران میشه
عزیز: محمد و عطیه زود باشید الان مهمون ها میرسن
محمد: عزیز نگفتی کی هست ؟
عزیز: نمیدونم والا از اون داداشت بپرس مهمون دعوت کرده رفته خرید کرده اومده میگه سه تا مهمون دارم میگم کیه میگه خودتون میفهمید
هر موقع تو تونستی مغز داداشت بخونی منم میخونم 😂
محمد: عزیز به خدا خودم هم نمیدونم چی تو اون مغز سیم ظرفشویی شما چی هست خودم کشف نکردم 😂
عطیه: محمد خودت میدونی داداش رسول خوشش نمیاد سیم ظرفشویی بهش بگی اون دفعه که یادت نرفته انداختت تو حوض آب
محمد: نه یادم نرفته
با صدای زنگ حیاط از جا بلند شدم رفتم سمت در بازش کردم رسول بود با یه پسر و دختر کوچولو خوشگل و یه خانم اومدن تو نکنه اون مهدیه خانم باشه
رسول: سلام ایشون مهدیه همسر من. این دو تا کوچولو مانی و مانیا دوقلو های من
عزیز: الهی دورتون بگردم من بیایین اینجا زندگی های عزیز
...................چندی بعد ......................
محمد: مانی و مانیا بغلم بودن رسول تو حیاط بود داشت تلفن حرف میزد خیلی طول کشید بچه ها رو گذاشتم از بغلم پایین رفتم سمت رسول دستش رو قلبش بود نشسته بود روی پله ها
یا خدااااا رسول داداش خوبی؟
یکدفعه رسول ..........
.............................
ادامه تا دلی دیگر 💔
تو خماری 😂😁