قابی که تکرار نخواهد شد...
شهید رئیسی سخنرانی میکند
شهید امیرعبداللهیان گوش میدهد
و شهید نصرالله همزمان سخنرانی دارد
https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره رو عشق°•°•
#دلداده_فصل¹ #رمان_گاندویی #پارت1 رسول : با بهت به وال نگاه میکردم باورم نمی شد محمد پر پر شده درد
#دلداده_فصل¹
#رمان_گاندویی
#پارت2
🖇️سعید: محمد طوری رانندگی میکرد هر لحظه امکان فروپاشی ماشین و تصادفش بود خیلی سریع میرفت خودمون محکم نگه داشتیم تا زود به فرماندهی سپاه برسیم استاد رسول خدا بگم چیکارت نکنه ما رو تو به کشتن ندی رسول نیستی 😂
با صدای ترمز ماشین که حس میکردم رد ترمزش روی آسفالت ها مونده ماشین خاموش شد با بچه ها پیاده شدیم با نشون دادن کارت شناسایی وارد شدیم خیلی شلوغ بود این حجم از جمعیت تو اینجا قابل تصور نیست با پرس و جو اسم رسول رفتیم سمت اتاقش برام عجیب بود تا اسمش آوردم فردی که بهمون گفت اخمی زیاد عصبانیت آدرس داد نمیدونم توی روز اول چرا برخورد ها سنگینی روی خودمون احساس می کردم
زمان به سرعت سپری می شد پشت در اتاق رسیدیم با زدن در توسط محمد رفتن تو ماهم پشت سرش راه افتادیم محمدی که تا خود اینجا عصبی بود یکدفعه آروم شده بود به روبه روش نگاه میکرد
رسولی که با لباسی یه دست سبز رنگ سپاه سر سجاده سجده بود نگاه میکرد با بلند شدن رسول از سجده معلوم بود نمازش تموم شده ذکر میگفته شروع کرد سجاده رو جمع کردن با همون حال شروع کرد به حرف زدن
🖇️رسول : شرمنده همتون هستم وقتی یه جا پای عقل و منطق جاش با قلب عوض میکنه کاری هم نمیشه کرد یکیشون قربانی اون یکی میشه حلالم کنید میدونم 🥺😢 سخته که بگین حلال شدم
محمد تو بی وجود منم میتونی باشی پس انقدر مروارید حروم نکن دلم میشکنه 💔😭🥺 نمیخوام فرماندهی که شکسته شده رو ببینم
سعید بعد از من داماد شو نزار حسرت یه عروسی برای رفیقات بمونه پس زود داماد شو که داری پیر میشی .........
فرشید کمرنگ خان مراقب خودت باش با این که نتونستم پای حرف دلت بشینم دم آخری ببخشید
انشاالله زود میدونم اون چیزی که میخوای داره تو دلت لحظه شماری میکنی شاید بشه مطمئن باش میشه بد به دلت راه نده چشم انتظار نزار اون طرف مقابل و............
و اما داوود دهقان فداکار گروه داوود با وجود من که نیستم تو گروه از خودت مراقبت کن دوباره سوپر من نشی فیلم دهقان فداکار ۲ بشی همیشه آروزی داداش کوچیک تر داشتم وقتی تو اون ی تو گروه شدی ته تغاری شدی همون آرزویی که رسیدم بهش شدی داداش کوچیکه حالا هم میگم اگه از این داداش کوچیکه من مراقبت نکنی اون ور پل صراط ولت نمیکنم ..........
محمد: رسول تا آخرین کلمات سرش پایین بود مشغول بازی با تسبیح بود آروم آروم سرشو بالا گرفت نگاه مون کرد صورتش پر از اشک بود در مقابل ما چی دیگه اشک های ما قطره نبود دریا بود که حکم طغیان بهش داده بودن آروم آروم رفتم سمتش از روی زمین بلندش کردم گرفتمش تو آغوشم آروم تو گوشش زمزمه کردم من داداش کوچیکه رو سالم میخوام ها مراقب قلبت باش رسول نفهمم مراقب نبودی رسول با همون لرزش صداش آروم گفت چشم
یکی یکی از بچه ها بغلش کردن شروع کردن گریه خداحافظی
......................(چندی بعد)............................
محمد: سرم کنار پنجره بود به قطرات بارون نگاه میکردم که از وقتی از پیش رسول اومدیم شروع به باریدن گرفته بود به رسولی که دیگه ندارمش فکر میکردم دیگه پیشش نیستم بهش بگم برو بخواب داری از پا میوفتی بگم غذا بخور دو روز هست نخوردی جون نداری به قول خودش قهوه دوبل خورده تا چند روز بیداره بمونه نره به خوابه
از همون بچگی لجباز و یه دنده بود نمیگم بی اهمیت هست به خودش نه سلامتیش رو گذاشته برای کارش بی توجه بهش هست
.....................💔🥺.............................
ادامه تابعد یه پارت دلی دیگر 💔😢
•°•°ره رو عشق°•°•
#دلداده_فصل¹ #رمان_گاندویی #پارت2 🖇️سعید: محمد طوری رانندگی میکرد هر لحظه امکان فروپاشی ماشین و تص
#دلداده_فصل¹
#رمان_گاندویی
#پارت3
محمد: تو خونه نشسته بودم مشغول کار بودم که با صدای عطیه سرم طرفش بردم.
جانم خانمم........
عطیه: محمد کجایی رفتی تو فکر ؟
محمد: هیچی عزیزم نگران نکن خودتو به فکر اون فسقلی هم باش تو نگران میشی اونم نگران میشه
عزیز: محمد و عطیه زود باشید الان مهمون ها میرسن
محمد: عزیز نگفتی کی هست ؟
عزیز: نمیدونم والا از اون داداشت بپرس مهمون دعوت کرده رفته خرید کرده اومده میگه سه تا مهمون دارم میگم کیه میگه خودتون میفهمید
هر موقع تو تونستی مغز داداشت بخونی منم میخونم 😂
محمد: عزیز به خدا خودم هم نمیدونم چی تو اون مغز سیم ظرفشویی شما چی هست خودم کشف نکردم 😂
عطیه: محمد خودت میدونی داداش رسول خوشش نمیاد سیم ظرفشویی بهش بگی اون دفعه که یادت نرفته انداختت تو حوض آب
محمد: نه یادم نرفته
با صدای زنگ حیاط از جا بلند شدم رفتم سمت در بازش کردم رسول بود با یه پسر و دختر کوچولو خوشگل و یه خانم اومدن تو نکنه اون مهدیه خانم باشه
رسول: سلام ایشون مهدیه همسر من. این دو تا کوچولو مانی و مانیا دوقلو های من
عزیز: الهی دورتون بگردم من بیایین اینجا زندگی های عزیز
...................چندی بعد ......................
محمد: مانی و مانیا بغلم بودن رسول تو حیاط بود داشت تلفن حرف میزد خیلی طول کشید بچه ها رو گذاشتم از بغلم پایین رفتم سمت رسول دستش رو قلبش بود نشسته بود روی پله ها
یا خدااااا رسول داداش خوبی؟
یکدفعه رسول ..........
.............................
ادامه تا دلی دیگر 💔
تو خماری 😂😁
https://harfeto.timefriend.net/17276324759063
لینک ناشناس رمان دلداده فصل اول 🔆
منتظر نظر های قشنگ شما هستم
@Gomnam_labbeyk_ya_hussenin
آیدی بنده 🔆
دختری از تبار پاییز
رقیه جان
تولدت مبارک عزیزم
امشب شب تولدت هست و از خدا میخوام به آرزوهایی که توی قلبت هست و در صورتی که به سودت هست برسی🙂🫂
تولدت مبارک🥲🎂
سلام رقیه جان تولدت مبارک باشه ان شاءالله همیشه سلامت باشی ❤️
موفق باشی بهترین ها سهم قلبت بشه
بگم رفع شبه بشه من قبلاً کانال داشتم روبیکا قبلاً اونجا رمان گذاشتم بعضی ها خوندن ولی سر یه مسائلی دیگه فعالیت نکردم تو روبیکا ممکنه بعضی هاتون بگید چه قدر آشنا هست خوندم من مالک همون رمان هستم ولی اومدم ایتا
•°•°ره رو عشق°•°•
بگم رفع شبه بشه من قبلاً کانال داشتم روبیکا قبلاً اونجا رمان گذاشتم بعضی ها خوندن ولی سر یه مسائلی د
آها بله من این موضوع رو فهمیده بودم فک کنم هنوز اون کانالتون رو داخل روبیکا داشته باشم آخرین رمانی که می خواستین بنویسید پس از تو بود فکر کنم که بخاطر حمایت نشدن دیگه نزاشتینش