•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۲۷ حامد: خوبه .حالا کجایی؟ رسول: قبرستون حامد: مگه من مسخره تو هستم .
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۲۸
حامد: رسول میای بریم ؟
رسول: آخه باید از محمد مرخصی بگیریم.
حامد: تو که مرخصی داشتی خودت بلند شدی سر خود اومدی منم محمد گفته اجازه میده.
رسول: باشه بریم. بریم که قراره لباسای دامادی داداشمون رو بخریم:)
حامد : انشاالله قسمت خودت 🙂
رسول: نه بابا .من یه بار تو عمرم عاشق شدم .خودش که باهام ازدواج نکرد ولی تمام بدبختی هاش برای من شد .
حامد :حالا این یکی انشاالله خوشبختی داشته باشه😁
رسول : حامد حس نمیکنی خیلی حرف میزنی داداش؟
حامد: نمیدونم ولی شاید چون تو گفتی یه چیزی باشه .دیگه نمی گم خوبه؟
رسول: عالی میشه اما بعید میدونم عملی بشه
حامد: چی عملی بشه؟
رسول: اینکه تو بتونی دیگه حرف نزنی😁
حامد: وقت دنیارو میگیری😬
رسول: تیکه کلام منو میدزدی؟
حامد: ببخشید .بیا بریم فقط .دیر شد .مغازه ها بستن .
رسول: بریم . راه افتادیم و رفتیم به سمت بازار .قراره فردا حامد و من و عمو بریم خاستگاری برای حامد .رسیدیم به یه پاساژ بزرگ .از بیرون نگاهی کردم .خب خداروشکر لباس های مردونه هم داره .رفتیم داخل پاساژ و از پشت ویترین مغازه ها کت هارو نگاه کردیم. نگاهم به یه کت خورد. لبخند خبیثی روی لبم نقش بست و رو به حامد گفتم: نظرت چیه اونو بگیریم؟؟
حامد: کدوم؟؟
رسول: این رو میگم .
حامد: نگاهم خورد به کت و شلوار بنفشی که رسول بهم نشون داد .یه لحظه به عقل رسول شک کردم .رو بهش گفتم: آخه مسخره من اینو بپوشم؟اینو تو باید بپوشی .اتفاقا خیلی بهت میاد .
رسول: نه داداش تو دامادی .من چیکارم آخه .
حامد: تو هم برادر دامادی 😁
رسول: برو تو ببینم .
حامد: داخل مغازه شدیم .داشتم کت هارو میدیدم که رسول صدام زد .برگشتم به طرفش که با کت و شلوار کرمی قشنگی روبه رو شدم .لبخندی از سلیقه خوبش روی لبم نقش بست .ازش گرفتم و رفتم و پرو کردم بیرون اومدم و رو به رسول گفتم: چطوره؟خوب شدم؟
رسول: نگاهم به حامدی خورد که با اون کت و شلوار خیلی قشنگ شده بود .از همین الان جواب مثبت رو مطمئنم میگیره داداشم .لبخندی به روش زدم و گفتم: عالیه .خیلی بهت میاد 🥺🙃
حامد: خب پس همین رو بر میداریم .تو چی انتخاب کردی؟
رسول: نمیدونم کدوم خوبه .
حامد:این چطوره؟
رسول: عالیه .بزار منم بپوشم :)
حامد: منتظرم
رسول: کت رو پوشیدم و بیرون رفتم .لبخندی زدم و گفتم: من چطورم؟
حامد: اینجوری بیای فکر میکنن تو دامادی 😂عالیه داداش .همین رو بردار .
رسول: باشه پس همین رو میخرم
رسول: کت هامون رو خریدیم .چند تا وسیله دیگه هم مثل عطر و... خریدیم و به سمت خونه حامد حرکت کردیم . پشت در ایستادم و حامد در زد .بعد چند ثانیه پدر حامد در رو باز کرد . سلام کردم .با دیدن من لبخند عمیقی زد و با صدای شادی گفت
پدر حامد: سلام رسول جان . کجایی تو پسر؟نمیگی یه پیر مرد اینجا منتظر بچش هست؟ باید اتفاقی برام بیفته که بیای پیشم
رسول: خدا نکنه عمو .ببخشید این چند وقت اتفاقات زیادی افتاد و نتونستم بیام .امروز که اومدم دیگه .
حامد: میخواید من تا آخر کار اینجا روی پا به ایستم؟خب برید داخل ،حرف بزنید
رسول: عمو به پسرت بگو اینقدر حرف نزنه .اه بدم میاد .فکر کرده داره داماد میشه خوبه.
پدر حامد :تو دوباره چیکار کردی که این بچه داره گله میکنه؟حامد خجالت بکش بچه. فردا میخوای بری خاستگاری بعد هنوز رفتارات رو ادامه میدی؟
حامد: وااا😳بابا این داره دروغ میگه. مگه من اصلا چیکارش دارم😐
رسول: دیدی عمو همیشه طرف منه .پس کاری نکن که برم بهش الکی چیز بگم و تو تنبیه بشی 😁
حامد: برات دارم رسول
رسول: عمو ببین داره تهدید میکنه
حامد: باشه باشه غلط کردم اصلا
رسول: خوبه اما دیگه نکن .
حامد: چی نکنم؟
رسول: غلط دیگه😁
حامد: رسول میری تو یا خودم ببرمت ؟؟
رسول: با صدایی که خنده توش موج میزد گفتم: اقا داماد نبینم حرص خوردنتو😁😂
حامد: رسولللللل .برو تو دیگه
رسول: حرص نخور پیر میشی داداش
حامد: نمیری؟
رسول: چرا چرا .با اجازه :)
(روز خاستگاری حامد)
رسول: حامد جان داداش نمیخوای بری گل و شیرینی رو بخری؟
حامد: چرا الآن میرم. دستی به موهام کشیدم و عطری که به سلیقه رسول خریدم رو زدم .برگشتم و روبه رسول کتم رو دست کشیدم و گفتم: چطورم؟؟
رسول: جلو رفتم و بغلش کردم .دم گوشش لب زدم: نمیدونم این خوشحالی دلیلش این هست که دارم میبینم داداشم داره سرو سامون میگیره یا اینکه میبینم داریم از شرّ یه مزاحم راحت میشیم اما بازم خوشحالم .
حامد: این تخریب بود یا تشویق؟
رسول: هر کدوم رو که دوست داری حساب کن :)
رسول: خواستم برم که نقشه شیطانی ای به ذهنم رسید .با اینکه میدونم آخر این کارم کلی فحش از طرف حامد هست و شاید مجروح و زخمی هم بشم اما می ارزه به حرص دادن حامد .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن. خاستگاری حامد :)
پ.ن. طرفداری پدر حامد از رسول😂
پ.ن. شیطنت رسول 😁
https://eitaa.com/romanFms
#سرباز_امام_زمان
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
سلام رفقا
شبتون بخیر
راستش حرف های زیادی زده شد .
نیاز دارم به نظرات شما
لطفا هر کسی که برام ارزش قائل هست نظرش رو در پی وی یا ناشناس بده .
میخوام از فردا تا آخر امتحانات خرداد ماه پارت گذاری به صورت هفته ای یک الی دو پارت در روز های پنجشنبه و جمعه باشه ،تا هم شما به درس هاتون برسید و هم من .
لطفا نظراتتون رو بگید 🙏
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
اینم لینک ناشناس
@Mahdis_1388_00
اینم ایدی بنده
#نویسنده_رمان_آغوش_امن_برادر
خب رفقا بیشتر نظرات مثبت بود و به این ترتیب از این به بعد تا پایان امتحانات خرداد ماه روز های پنجشنبه و جمعه یک الی دو پارت داریم 🙂
امیدوارم که درک کنید این تصمیم جهت کمک به شما هست تا درس هاتون رو بخونید و بعد از امتحانات پر قدرت بر میگردیم کنار هم 😉
امروز هم اگر تونستم پارت میدم اما نمیتونم قول بدم چون باید اول درس هام رو بخونم🙃
این حُسِین کیست که عالَم هَمه دیوانه اوست؟
دلبرعراقی ..
بهمبگومیبریمنوپیشخودت
بااینهمهحالخرابی💔:)
خاطراتـمراکـمیبالاوپایینمیکنـم
تابهمشهدمیرسدحالمدگرگونمیشود...!
کانالی پر از حال و هوای عاشقی
♡کوله بار خدایی♡
دلتنگی هات رو بیار توی این کانال و با حالی پر از آرامش برو بیرون🙃
اگر دلتنگ حرم هستی و نمی تونی بری زیارت بیا تو این کانال
بهت قول میدم خودت ایرانی و روحت تو حرم آقا اباعبدالله 🥺
خودت دلتنگی و روحت پر از حس ارامش:)
پشیمون نمیشی😉
https://eitaa.com/joinchat/2391212553Ceda3f86c0c
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۲۸ حامد: رسول میای بریم ؟ رسول: آخه باید از محمد مرخصی بگیریم. حامد
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۲۹
رسول: آب دهنم رو قورت دادم و دوباره به عواقب کاری که میخوام بکنم فکر کردم .از یه طرف دلم میخواست حرصش بدم اما از یه طرف میگم دیر داره میشه .اما شیطنت من مهم تره .پس میریم که شروع کنیم و کتک بخوریم :)
رسول: رفتم کنار حامد که داشت خودش رو توی آیینه درست میکرد ایستادم و دستم رو روی شونه اش گذاشتم .با لبخند برگشت طرفم .آه داداش اگر بدونی میخوام چی کارت کنم که دیگه لبخند نمیزنی 😐😁
آروم دستم رو از پشت سرش بالا آوردم و توی یه حرکت ناگهانی کل موهاش رو که حدودا یه ساعت درگیر درست کردنشون بود رو به هم ریختم و سریع فرار کردم . یه لحظه به پشت سرم نگاه کردم .حامد همون طور ایستاده بود و انگار هنوز ویندوزش بالا نیومده بود و کپ کرده بود .صدای خنده ام توی کل خونه پیچید و همون موقع بود که حامد به خودش اومد و نگاهی از توی آیینه به خودش کرد .با دیدن موهاش که دیگه مثل اون موقع صاف و قشنگ نبود اخم روی صورتش نقش بست و یه دفعه به طرف من چرخید. با عصبانیت نگاهم کرد و با صدایی که به شدت ترسناک بود لب زد.
حامد: فاتحه خودتو بخون رسول .میکشمت رسول .میکشمت 😠
رسول: حامد به طرفم دوید که از ترس قرار کردم و توی حیاط دویدم .خونه ی حامد و پدرش یه خونه قشنگ حیاط دار بود .وسط حیاط حوض قشنگی و نسبتا بزرگی بود و دور تا دور حیاط گل های فصلی و درخت بود .از خونه دویدم بیرون و دور تا دور حوض میدویدم .حامد هم پشتم میدوید و تا میتونست هر چی فحش از اول بچگیش تا اینجا بلد بود رو بهم گفت .صدای خنده منم که هر لحظه بلند تر میشد باعث میشد اون عصبی تر بشه و صدای فحش دادن هاش هم بلند تر بشه .نمیدونم چقدر دویدم و از دستش قرار کردم اما دیگه نفس نفس میزدم و نمیتونستم حرکت کنم. آروم آروم سرعتم کم شد و دیگه ایستادم .خم شدم و دستام رو روی زانو هام گذاشتم و همون طور که سعی میکردم نفس های عمیق بکشم بی حال لب زدم: حامد ..غلط کردم.. به خدا نفسم...بالا نمیاد
حامد: حالت..خوبه ؟رسول قلبت درد میکنه؟
رسول: نه داداش ..خوبم .فقط تو بیخیال شو لطفا
حامد: الان میرم اما جبران میکنم آقا رسول .
رسول: باشه حالا تو فعلا برو تا بعدا
حامد: داخل خونه شدم و به طرف اتاق رفتم .هوففف خدا بگم چی کارت کنه رسول .این همه وقت موهام رو درست کردم همش رو به هم ریختی .حالا چطور دوباره درست کنم
..................
جلوی در خونه ایستادیم. استرس داشتم و دستم میلرزید .وای خدایا .من حتی وقتی خواستم مصاحبه بدم برای شغلم هم اینقدر استرس نداشتم .سعی کردم نفس های عمیق بکشم و زیر لب صلوات بفرستم تا شاید یکم آروم بشم .دستی روی شونه ام نشست .نگاهی کردم که با رسول روبه رو شدم. با لبخند دلگرم کننده ای بهم خیره شد .آروم با صدایی که لرزش کمی داشت لب زدم: رسول..میترسم😥استرس دارم
رسول: نگران نباش داداش .بسپار به خدا .خودش هوات رو داره.
حامد: اقا جون دستش رو روی زنگ گذاشت. چند ثانیه نگذشت که در باز شد و داخل شدیم .در ورودی خونه باز شد و اول آقا جون وارد شد و سلام و علیک کرد و بعد هم من و پشت سرم رسول .وارد شدیم و با سر به زیری سلام کردم و گل رو به دست دختر آقای طاهری دادم .با بفرمائید آقای طاهری کنار آقا جون و رسول نشستم .وقتی که نشستم دستام از شدت استرس میلرزید. ای کاش الان مامانم بود .مامانم بود تا آرومم کنه و قربون صدقه پسرش که داره داماد میشه بره.با حس اینکه دستم بین دستای گرمی قرار گرفت نگاهم رو به سمتش کشوندم .دست سرد و لرزونم توسط دست های گرم و ارامبخش رسول گرفته شده بود و باعث آرامشم میشد.با صدای آقای طاهری نگاهم به سمتش کشیده شد .
.................
بعد از چند تا سوال که از من و آقا جون پرسیدن آقای طاهری با صدای بلندی گفت .
آقای طاهری: دخترم چایی بیار لطفا .
حامد: آروم نفس عمیقی کشیدم و به رسول نگاه کردم که با لبخند نگاهم میکرد .با بفرمائیدی که شنیدم سرم رو بالا آوردم. یه لحظه باهاش چشم تو چشم شدم اما سریع سرم رو پایین انداختم و چایی برداشتم و تشکری آروم کردم .رسول که مشخص بود از هول شدن من خندش گرفته بود سعی میکرد نفس های عمیق بکشه تا خندش رو جمع کنه.اروم دم گوشم لب زد .
رسول: سوژه خوبی دستم اومد داداش .منتظر باش که فردا کل سایت خبردار میشن😁
حامد: رسول فقط بزار از اینجا بریم بیرون نشونت میدم
آقای طاهری: خب بهتره آقا حامد با دخترم برن حرفاشون رو بزنن .نورا جان آقا حامد رو راهنمایی کن دخترم .
نورا: چشم .
حامد : رسول میشه تو بری؟
رسول: بله؟؟حامد تو میخوای با زن ایندت حرف بزنی 😳
حامد : وای خدا هنگ کردم . بلند شدم و پشت سر نورا خانم حرکت کردم. رفتیم توی حیاط و روی تاب با فاصله زیادی از هم نشستیم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن. شیطنت رسول😂
پ.ن. چشم تو چشم شدن 😐
پ.ن. میشه تو بری حرف بزنی😁
پ.ن. حامد هول شد 😂
https://eitaa.com/romanFms
#سرباز_امام_زمان
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
واقعا توقع ندارم اینجور میاید حرف میزنید .
چه معنی میده وقتی با کلی سختی پارت نوشتم و دادم بیاید بگید ازت بدمون میاد .
منی که امروز فقط زنگ آخر رو رفتم مدرسه اونم به زور به خاطر درس ریاضی و نتونستم برم مدرسه چون حالم بد بود ولی با این حال پارت دادم بعد میآید اینجوری حرف میزنید.
با حال بدی که داشتم پارت دادم .منت نمیزارم اما حرف هاتون واقعا بده .حواستون نیست با این حرف هاتون چند نفر رو ناراحت میکنید و هر چیزی رو به زبون میارید