•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۳۳ محمد: استاد جان این چه حرفیه ؟؟ما بهت نیاز داریم. رسول: سرم رو
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۳۴
رسول: تو از چیزی خبر نداری محمد .خبرنداری وقتی برادرت بهت تهمت جاسوسی و خیانت میزنه دیگه به چه امیدی باید زنده باشی؟من اون موقع امیدی نداشتم .میدونم اشتباه کردم اما شاید میشد اون موقع همه چیز تموم بشه .من برم.شما ها راحت بشید و همه مشکلات تموم بشه .
حامد: برات متاسفم رسول .واقعا متاسفم .اینجور که مشخصه دوستی ما باهم اشتباه بوده .اگر تو همچین کاری کردی تا راحت بشی برو گمشو دیگه نمیخوام ببینمت. واقعا برات متاسفم .پشیمونم کردی که باهات رفیق و برادر شدم...
رسول:شکستم؟نه با حرفای حامد برای دفعه دوم خورد شدم همه حتی محمد هم از لحن حامد جا خوردن .اما من باورم نمی شد. این همون حامد نبود .همون رفیق روز های سخت من نبود .همونی نبود که براش رفتیم خاستگاری. همونی نبود که تا نیم ساعت پیش داشتیم باهم شوخی میکردیم .اون نبود.با چشمایی که توش اشک بود بهش خیره شدم .نمیدونم این حس من بود یا واقعا با دیدن حال من پشیمون شد .اما من این پشیمونی رو نمیخواستم .ببخشید ارومی گفتم و سریع از اتاق خارج شدم. دست خودم نبود که اشکام روی صورتم ریخت .باورم نمی شد داداش حامد من جلوی همه اینجوری گفت .از سایت خارج شدم. چرا من نمیتونم به روز خوش ببینم .صدای حرف زدنامون باهم و شوخی هامون توی مغزم اکو میشد .
(رسول میکشمت آخه این چه کاریه)
(__یه فرشته هیچ وقت آدم نمیشه)
(آخی عمویی)
(باشه فرشته)
(خوشحالم که هستی)
(__تحت تاثیر قرار گرفتما)
(ممنونم که پشتم بودی)
(بروگمشو دیگه نمیخوام ببینمت)
رسول : به خودم اومدم که دیدم رسیدم بهشت زهرا .صورتم خیس از اشک بود .با قدم های آروم و لرزون به طرف پناهگاه همیشگی ام رفتم. کنار سنگ سقوط کردم .مثل همیشه نشستم و با برادرم درد و دل کردم .گفتم و گفتم تا وقتی که دیدم هوا سرد شده و ساعت ۸ شب رو نشون میده .آروم بلند شدم .سر درد بدی داشتم و قلبم تیر میکشید. درد وحشتناکی داشت .دستم رو به طرف قلبم بردم و محکم روش گذاشتم .چند قدمی راه رفتم .با حس اینکه چشمام تار شد و سردردم بدتر شد دستم رو بلند کردم تا تکیه گاهی پیدا کنم و زمین نخورم اما از شانس بدم هیچ درختی هم اونجا نبود و من روی زمین سقوط کردم .چشمام هر لحظه تار تر از قبل میشد و درد وحشتناک تر توی بدنم می چرخید. دیگه نمیتونستم چشمام رو باز نگه دارم .پلکام روی هم افتاد و سیاهی بود که نصیب چشمام شد 🖤
حامد: برای بار هزارم به خودم لعنت فرستادم که چرا اون طوری باهاش حرف زدم .هر چقدر بهش زنگ میزدم جواب نمی داد. همه توی اتاق محمد بودیم و محمد روی صندلی نشسته بود و سرش رو با دستاش محاصره کرده بود .اقا محسن آروم بلند شد و رو به اقا محمد گفت .
محسن: محمد میشه بگی اصلا چیشده؟
محمد: امیرحسین گفت داشتن توی سلولی که رسول بوده رو تمیز میکردن که دیدن زیر تخت چند تا قرص هست .از همون قرص های قلب و ریه رسول . همونایی که بهش میدادن بخوره اما مشخص شده اون همش رو میریخته زیر تخت .برای همین هم اون روز حالش اونقدر بد بود.
داوود: خواستم حرفی بزنم که صدای گوشیم بلند شد .نگاه همه به سمتم کشیده شد .با فکر اینکه رسول باشه سریع گوشی رو برداشتم و نگاه کردم .لبخندی زدم و گفتم: رسوله آقا.
محمد:رو به داوود گفتم: بزار بلندگو
داوود: چشم اقا . تلفن رو برداشتم و گفتم: الو .رسول معلوم هست کجایی؟
ناشناس: سلام .ببخشید شما با این آقا نسبتی دارید؟
داوود: سلام. گوشی برادر من دست شما چیکار میکنه؟
ناشناس :برادرتون حدودا نیم ساعت پیش توی بهشت زهرا بیهوش پیداشون کردن .الان بیمارستان ما هستن .
داوود: یا ابلفضل .کدوم بیمارستان؟🥺
ناشناس: بیمارستان امام علی
داوود: الان میام.
حامد: با شنیدن صدای اون زن روی صندلی فرود اومدم .چی گفت؟گفت نیم ساعت پیش داداشم بیهوش توی بهشت زهرا بوده؟گفت الان بیمارستانه؟یا خدا .خدایا خودت کمکمون کن .اصلا غلط کردم اون جوری بهش گفتم .فقط حالش خوب باشه خدا.با کمک آقا محمد بلند شدم .به همراه داوود و کیان به طرف بیمارستان حرکت کردیم .توی راه به این فکر کردم که چرا دوباره دل داداشم رو شکوندم.خب حق داشته .اگر منم جای اون بودم شاید همین کار رو میکردم .من نباید بهش اون حرف رو میزدم .نباید .بالاخره رسیدیم.به زور از ماشین پیاده شدم و به طرف بیمارستان رفتیم .
محمد:رفتیم داخل .به سمت پذیرش رفتم و گفتم: سلام .ببخشید به ما زنگ زدن گفتن برادرمون توی بهشت زهرا بیهوش شده آوردنش اینجا
پذیرش: سلام .بله فکر کنم آقای صالحی بودن .
محمد: بله خودشه .الان کجاست ؟
پذیرش: انتهای راهرو توی بخش مراقبت های ویژه .
کیان: مراقبت های ویژه ؟برای چی؟
پذیرش : من اطلاعی ندارم .دکتر دارن الان معاینه میکنند بیمارتون رو .میتونید از دکتر بپرسید
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن. حرف حامد 💔
پ.ن. برو گمشو....
پ.ن.بیهوش❤️🩹
https://eitaa.com/romanFms
#سرباز_امام_زمان
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
21.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🙃تقدیم به تمام دختر های ایران زمین 🙃
❤️روزتون مبارک باشه دخترا❤️
#روز_دختر
#ساخت_خودم
•روز اونایی که اگه ۱۰۰ سالشون هم بشه
بازم میگن ۱۸ سالمونه مبارک😁🥺•
•روزِ لباس چی بپوشمها مبارک😂🙂•
•روز اونایی که تا بابا از سر کار نیاد غذا نمیخورم مبارک•
•روز دخترای غر غرو اما خوش اخلاق مبارک•۴
•روز اونایی که داداش ها روشون غیرتی میشن مبارک•
•روزِ لبخندِ خدا مبارک•
•روز عاشقای خرید مبارک😂•
•روز کسایی که تو دعوا اگه مقصر اونا باشن ولی گریه شونو دربیاری تو مقصری در آخرم گریشون بند نمیاد مبارک :))•
•روز اونایی که بی بهانه قهر میکنن مبارک•
•روز هیچکس منو دوست نداره مبارک:)•
•روز فرشته های روی زمین مبارک•
•روز باشه های پر معنی مبارک😂•
•روز اونایی که دیر اماده میشن مبارک•
•روز مظلوم ترین کس بعد از هر خرابکاری مبارک•
•روز بالاتر از گل بهش نگید یه وقت خانم بدش میاد مبارک.😉•
•روز اونایی که اولین عشقشون باباست مبارک•
•روز کسی که غمخوار پدره، تکیه گاه برادره، و دست راست مامانه، مبارک•
•روز مادرهای آینده مبارک•
•روز بی صدا گریه کردن ها مبارک 🥲•
•روز نازک نارنجیا مبارک•
•روز کسایی که هیچی لباس ندارن درحالی که کمدشون پر لباسه مبارک•
روزت مبارک قشنگترین دختر دنیا🤍✨🤌🏻
#روز_دختر_مبارک🫀
خب از اونجایی که دلم میخواد یه پارت هدیه بدم پس میدم😁
این پارت هم به مناسبت روز دختر تقدیم میکنم به دخترهای کانال
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۳۴ رسول: تو از چیزی خبر نداری محمد .خبرنداری وقتی برادرت بهت تهمت
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۳۵
داوود: به زور رفتیم به طرف بخش مراقبت های ویژه .با دیدنش توی اون حال فرو ریختم .امکان نداره این رسول باشه .این اون رسولی نیست که صبح باهامون اون همه شوخی کرد .این رسولی نیست که برامون قهوه درست کرد .این رسول اون رسول نیست.این رسول رنگش پریده .ماسک اکسیژن بهش وصله . چند تا دستگاه مختلف بهش وصله .توی بخش مراقبت های ویژه هست .مگه چیشده که باید اینجا باشه؟؟؟💔دکتر از اتاق بیرون اومد .به طرفش رفتیم که با دیدنمون عینکش رو درست کرد و بهمون خیره شد.
محمد: اقا حال داداشمون چطوره؟
دکتر: خب راستش وضعیت قلبش خوب نیست .اسمش رو برای پیوند قلب نوشتم . حالش خوب نیست. این حال برای همچین بیماری خطرناکه .نمیدونم چرا اما فشار خیلی زیادی روی بدنشون و مخصوصا قلبشون بوده که باعث شده اینجوری بشن و بیهوش بشن . فعلا که باید تحت نظر باشن .اگر تا فردا صبح حالشون بهتر شده باشه میتونن مرخص بشن .
محمد: هنوز توی شک جمله اول دکتر که گفت اسمش برای پیوند قلب داده شده بودم .آروم لب زدم: میشه ببینیمش؟
دکتر:خیلی کوتاه
محمد: ممنونم دکتر
حامد: باورم نمیشه .پیوند قلب؟یعنی حالش اینقدر بده؟ آروم به طرف آقا محمد چرخیدم و گفتم: میشه من برم پیشش؟
محمد: با دیدن حامد با اون حال اجازه دادم که اون بره داخل . لباس مخصوص پوشید و داخل اتاق شد .
حامد: لباس مخصوص پوشیدم.پام رو که داخل اتاق گذاشتم انگار جون از بدنم خارج شد .به زور به طرف تخت رفتم و کنارش روی صندلی نشستم .دستش رو توی دستم گرفتم و به اشکام اجازه باریدن دادم در همون حین هم لب زدم: غلط کردم اون حرفا رو زدم داداشم .ببخشید که اون جوری بهت گفتم .ببخشم توروخدا .چرا چشمات رو باز نمیکنی؟چرا باهام حرف نمیزنی دیگه؟ازم خسته شدی؟ناراحتت کردم؟توروخدا هر کاری میخوای بکنی بکن اما منو از شنیدن صدات محروم نکن .داداشی توروخدا بلندشو .ببینم حالت خوبه دیگه هیچی نمیگم اصلا .به خدا فقط به خاطر خودت گفتم .چون نگرانت بودم .چون برام مهم بودی 😭💔
رسول: باصدای حامد هوشیار شدم .به زور چشمام رو باز کردم و نگاهی به اطراف کردم .حامد داشت اشک میریخت و حرف میزد .آروم دستم رو تکون دادم که متوجه بیدار شدنم شد .ماسک اکسیژن رو پایین اوردم و لب های خشکم رو از هم فاصله دادم و با صدای گرفته و خسته ای لب زدم:
بب..خش.ید ک دو.ست..ت داشتم..
ببخ..شید ک وابس.تت ش.دم..
ببخ.ش.ید ک مز.احمت ب.ود.م..
ببخ.شید ک اذ.یتت..ک.ردم..
ببخش.ید ک..به دن.یا او.مدم..
ببخ.شید..
بابت.. همه.. چی...
نمیخو..استم نگر.انت..ون کنم فق.ط برای راحت.. شدن خو..دم اون ..قرص هارو نمی .خور..دم. نمیخو..اس..تم ناراح..تتون ..کنم😔💔
حامد: با جملاتی که گفت از خودم شرمنده شدم که چطور به برادرم همچین حرفایی زدم .خدا شاهده از درون سوختم و آتیش گرفتم با درد کشیدن داداشم🖤
رسول: خواستم حرفی بزنم که نمیدونم چیشد سرفه ام گرفت .حامد با ترس بلند شد و ماسک اکسیژن رو روی صورتم گذاشت .اشکام از گوشه چشمم پایین ریخت .سرفه ام بهتر شده بود .با انگشت اشاره و شصتش آروم روی صورتم کشید و اشکم رو پاک کرد .نفسام تند شده بود و قلبم بی مهابا خودش رو به قفسه سینه ام می کوبید .آروم از زیر ماسک اکسیژن لب زدم: ق..قل.بم..در..درد..می.کن..ه
حامد: آروم باش داداشم .خوب میشی .اسمت رو نوشتن برای پیوند قلب . هر چه زودتر برات قلب پیدا بشه زودتر هم از این درد راحت میشی .
رسول: فکر کنم اثرات سرم و ارامبخش هایی که توش بود هست که خوابم میاد . چشمام رو بستم و ثانیه ای نگذشته به خواب رفتم
حامد: خیره شدم به چشمای بسته اش .به صورت مظلومش .به همون کسی که دلش برای بار دوم شکست اونم از کسی که ازش توقع نداشت .از کسی که فکر میکرد براش برادره .دلش شکست توسط کسی که روز قبلش رفته بود براش خاستگاری و اون به جای تشکر باهاش اینجور حرف زد و دلش رو شکوند .سرم رو پایین انداختم و اشکام ریخت.به همین راحتی بدون اینکه بهشون اجازه بدم ریختن .برای حال بد برادرم ریختن...
محمد: شونه های لرزون حامد که توی اتاق بود نشون از گریه کردنش میداد .نشون میداد که حالش بده به خاطر رفتاری که با رسول کرده .دقیقا مثل من .با اینکه بخشید برای دومین بار بخشید اما بازم درد حرفایی که بهش زدم روی قلبم و دلم سنگینی میکنه.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن. پیوند قلب❤️🩹
پ.ن. ببخشید بابت همه چی💔
پ.ن.دلش شکست😔
https://eitaa.com/romanFms
#سرباز_امام_زمان
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
هر خانه ای که در آن دختر باشد
هر روز ۱۲ برکت و رحمت از آسمان ارزانی اش میشود 🌹🥰