8.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عطیه و محمد🥺🤍
#استاد_رسول 🐊
#رسول
#محمد
#گاندو
#ساخت_دخترم_از_نوع_امنیت
کپی ممنوع و حرام ❌
😎
{https://eitaa.com/romanFms}
9.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😉🌹
#استاد_رسول
#رسول
#گاندو
#ساخت_دخترم_از_نوع_امنیت
کپی ممنوع و حرام ❌
😎
{https://eitaa.com/romanFms}
9.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥰❤️
#استاد_رسول
#رسول
#محمد
#گاندو
#ساخت_دخترم_از_نوع_امنیت
کپی ممنوع و حرام ❌
😎
{https://eitaa.com/romanFms}
🥀🖤<روز آخر>🥀🖤
#رسول
صدای شکستن لیوان مصادف شد با قطره اشکی که از چشمم فرود آمد.
نگاه همه زوم روی من و نگاه من خیره در چشمان غمگین فرمانده ام محمد بود.
هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسه و من بفهمم رفیقم... نه امکان نداره:)
حرکاتم دست خودم نبود.
ضربان قلبم به طرز وحشتناکی بالا رفته بود و حالت تهوع بهم غلبه کرده بود.
زانوهام توان تحمل وزنم رو نداشت.
دستم رو به صندلی گرفتم تا بتونم روی پا بایستم.
نفسم بالا نمیومد.بغض بود؟ نمیدونم .ولی هرچی که بود نمیزاشت راحت نفس بکشم.
روی صندلی فرود اومدم و دستم رو روی صورتم گذاشتم.
حالم خوب نبود .واقعا خوب نبودم.
دستانی که روی شونه ام گذاشته شد وادارم کرد که سر بلند کنم .
خیره شدم توی چشم های محمد.
اون هم سختش بود .اون هم نمیتونست حتی یه درصد فکرش رو بکنه که داوود ،همون دهقان فداکار تیم ما به این زودی رفته...
اون اصلا حق رفتن نداشت.
اون قول داده بود.
روز آخر؛دقایق اخر؛ همراه آغوش آخر بهم قول برگشت داد.
صدای محمد کنار گوشم بود.
اما انگار کر شده بودم.
نمیدونستم چه خبره....شاید هم میدونستم اما نمیخواستم باور کنم.
با حرف هایی که محمد میزند قلبم مچاله میشود.مثل کودکی خسته توی خود جمع میشوم و دستم دوباره به مقصد چشم هایم حرکت میکند.
محمد: بچه ها میگن آخرین لحظه انگار یادش افتاده که چیزی جا گذاشته.وارد خونه شده.بچه ها میگن همه تخلیه کرده بودن و منتظر نیروهای چک و خنثی بودن.فکر کنم شناسایی شده بودن.
ولی ...
به اینجای حرفش که میرسد انگار بغض دست به گلویش انداخته و راه نفسش را بسته.سرش را پایین می اندازد.دست هایش محکم روی صورتش کشیده میشود.انگار میخواهد غم خود را نشان ما ندهد.اما چشمانش ؛
چشمانش خبر از درد درونی اش میدهد.
نگاه بی جانم حالا در گردش است.
میچرخد و از میان همه افرادی که بغض کرده و غمگین نظاره گر هستند ثابت میشود روی سعید و فرشید.
باور ندارند انگار.
حق هم دارند.
من هم نمیتوانم باور کنم.اصلا ممکن نیست.تا جنازه اش را نبینم باور نمیکنم.
تا جسمش را نشانم ندهند قبول نمیکنم که او رفته.
محمد دوباره ادامه میدهد:
بچه ها میگفتن طول کشیده تا بیاد.
همزمان وقتی که گروه چک و خنثی رسیدن ،داوود هم سریع از داخل خونه اومده توی حیاط تا بیاد بیرون.اما...
اما همون لحظه خونه منفجر میشه:))
دوباره نفسم تنگ میشود.
چشمانم پر از اشک و دستانم لرزان.
انگار قلبم در دهانم است.
سرم نبض میزند.
آهسته ناله میکنم و میگویم:
میخوام ببینم.خودم باید ببینمش تا باور کنم.
محمد اما سرش پایین است.مشخص است که نمیخواهد درخواست من را بپذیرد.معلوم نیست ظاهر داوود چگونه است که نمیگذارد رفیقم را برای آخرین بار ببینم.
دوباره مینالم:آقا محمد خواهش میکنم.
من باید ببینمش .
فرشید که تا چند لحظه پیش تنها نگاه میکرد و اشک میریخت حالا قدم به جلو برمیدارد و همانطور که آرام روی پله های کنار میز مینشیند و سرش را به محاصره دستانش در می آورد و سعی میکند بغضش را قورت دهد میگوید:
رسول راست میگه.
ما تا وقتی که با چشم های خودمون نبینیم داوود ،همون پسر شاد و خوش خنده دیگه نیست باور نمیکنیم.
سعید هم انگار با ما موافق است که ادامه میدهد:
بله آقا. باور کنید جز دیدن برادرمون ازتون درخواست دیگه ای نداریم.فقط بزارید ببینیمش .
سرش را پایین می اندازد و با صدایی که انگار از ته چاه می آید لب میزد:حتی اگر شده برای آخرین بار و آخرین روز...
اما حرفش به مزاقم خوش نیامده.
آخرین بار دیگر چه صیغه ایست.
آخرین روز نیست.
این آخرین دفعه نیست که ما میتوانیم اورا ببینیم.
محمد دست به دور شانه ام می اندازد و بلندم میکند.
بی جان تر از آنم که بتوانم مقاومتی کنم یا خودم بلند شوم.
با حرکت محمد فرشید سر بلند میکند و وقتی میبیند محمد من را به حرکت در آورده از جایش بلند میشود.
محمد که میگوید [همراهم بیاید] سعید و فرشید پشتمان راه می افتند.
در تمام طول مسیر نگاهم خیره به جاده است و نفس هایم یکی در میان از جانم بیرون میرود.
سرم به شیشه است و چشم هایم از شدت اشک تار میبیند.
دست هایم میلرزد.
من باور دارم که او زنده است.
اویی که تمام من است.
اویی که حق رفتن ندارد جز با من.
اویی که من جز او کسی را ندارم و او جز من...
توقف ماشین نشان از رسیدنمان به مقصد میدهد.
نگاهم بالا میرود.
(سردخانه ی پزشکی قانونی)
تابلو اش حس ترس به دلم می اندازد چه برسد به آنکه داخل شوم.
دستم آرام به طرف دستگیره میرود و در را باز میکنم.
زودتر از من فرشید و سعید پیاده میشوند.
محمد هم سوئیچ به دست به طرفم می اید.
نمیدانم حس میکنم یا واقعا محمد شانه هایش خم شده.
انگار تار های موی سپید روی سرش جوانه زده و در حال رشد هستند.
آشوب در دلم مینشیند.
نمیتوانم اورا در این حالت ببینم.
از ماشین که پیاده میشوم میخواهم اولین قدم را بردارم که...
[یک هفته بعد]
#رسول
می افتم روی خاک های کنار قبر.
لباس سیاهم حالا خاکی شده...
به همان زودی تمام شد.
جسمش به خاکسپرده شد.
به همین راحتی رفت و ندید که شکستم:)
این یک هفته از شدت حال بد و گریه پنج باری زیر سرم رفته ام.
هر بار هم با زور و اصرار محمد بود.
به خودم اگر بود میگفتم اگر داوود بیاید با او میروم سرم بزنم.
سرم درد میکند.
گلویم خشک شده.
دردی در قلبم میپیچد و کم و زیاد میشود.
و من اینجا نیاز دارم کنـار قبرش دراز بکشم و دست هایم را بگذارم روی سنگِ مزاره سردش
و تمام این بغض های لعنتی را خالی کنم...
همین کار راهم میکنم.
حالا که کسی کنارم نیست.
فقط خودم هستم و خدای خودم و مزار داوودم.
کنارش دراز میکشم.دستم روی مزارش کشیده میشود.
اشک میریزم.
دستم روی نام شهیدِ سنگ مزارش متوقف میشود...
زیباست نامی که پشت اسمش نشسته.
به او میآید.
اما زود بود تا این اتفاق برایش رخ دهد.
آهسته میگویم:ترس از دست دادنت دیگه تموم شد....
چون از دست دادمت:))
این روزا هر لحظه بیشتر دارم باور میکنم که رفتی داوود...
بیشتر باور میکنم که از دست دادمت و دیگه نمیتونم کنارت باشم.
غم از دست دادنت تا ابد ور دلم میمونه:))
تا ابد بهت افتخار میکنم عزیز برادرم....
[<پایان دلتنگی>]
کپیممنوعراضینیستم
https://eitaa.com/romanFms