#دلداده_فصل¹
#رمان_گاندویی
#پارت18
رسول: حالم بهتر بود تو اتاق مانیا نشسته بودم دستش تو دستم بود رنگ پریدگیش به چشم میخورد
مهدیه: رسول آقایی بیا بیرون کارت دارن
رسول: الان میام 😖 خانم
دست مانیا رو بوسیدم از اتاق خارج شدم مهدیه داشت با یکی حرف میزد نزدیکشون شدم قیافه عجیبی داشت
ببخشید شما ؟
مهدیه: رسول نمیدونم گفت با تو کار داره من رفتم پیش مانیا
رسول: باشه برو .......
ناشناس: خوب گوش کن بچه پرو جلو زنت چیزی نگفتم پاتو بد جایی گذاشتی اختار دارم میدم بهت الان میدونم چه کار میکنی
رسول: تو کی هستی به زندگی من چه کار داری؟؟
ناشناس: من سایه خشن 😈 پشت سرت هستم که خطا کنی
پشت سرت منو میبینی😈😏
رسول: چاقو رو گلوم بیشتر احساس میکردم فشارش زیاد بود کشیده شدن رو گردنم که خط مینداخت
محمد: با فرهاد یکی از بچه های گروه رسول بعد از کار های سایت رفتیم پیش رسول و مانیا نزدیک اتاق بودم که یکم نگاهم دوختم به جلو رسول محکم خورد به دیوار کسی که داشت باهاش حرف میزد سریع داشت میرفت بیرون رسول نگاهی کردم روی زمین نشسته بود دست به گردن یکی از دستاش سمت اون پسره بود
فرهادددددددد بگیرش نزار فرار کنه
بدو بدو رفتم سمت رسول داداش خوبی چی شد ؟؟؟
🖇️رسول: خوبم نگران نباش 😖
به کمک محمد بلند شدم کشیدم روی گردنم خون🩸 پاک کردم یقه لباسم مرتب کردم رفتیم سمت اتاق
مهدیه : مانیااااااااااا دخترممممممممم
دکتررررررررر قلبش 💔❤️ نمیزنههههه یه کار کن 😭 بچم از دست
رسول: باورم نمی شد مانیام قلبش نمیزد چند ساعت پیش چشمای قهوه ایش باز بود نگاهم میکرد
الان چی چشماش بسته بود محمد دستم گرفته بود نرم تو اتاق
(یک ربع بعد)
محمد: دکتر چی شد حال برادر زادم چطوره ؟
دکتر : متأسفانه به دلیل خونریزی 🩸قلب ❤️ دچار ایست قلبی شدن فوت کردن تسلیت میگم هر کاری از دستمون برمیومد انجام دادیم
رسول: حرف دهنت بفهم چی میگیییییییییییییی
دختر کوچولو من زنده هست الان صدام میکنه دراتاق باز کردم پارچه ای که روی صورتش افتاده بود برداشتم
مانیا چشمات باز کن بابا اینجاست دخترم صدام کن بگو حرف این دکتر اشتباه میگن ترکم کردی بگو هستی 😭
مانیااااااااااا دخترممممممممم امروز تولدت بود برات کیک گرفته بودم همونی که دوست داشتی چرا باز نمیکنی چشمات و صدام کن زندگی بابا .....
من جواب داداشت چی بدم قربونت بشم من بگم مانیا کجاست هااااا خودت خوب میدونی اون بدون تو شب نمیخوابه غذا نمیخوره 😭😭
مهدیه پا به پام گریه میکرد صداش گرفته بود دستش محکم تو سینه ام میکوبید میگفت تغصیر منه که رفتی
اره مقصر منممممم😭 تو رو از من گرفتن
مراقبت نبودم
مانیا خوابیدی بدون لالایی و قصه
حالا آسوده بخواب بی درد و غصه
دیگه کابوس زمستون نمیبینی
توی خواب گلای حسرت نمیچینی
🖇️🖇️🖇️🖇️🖇️🩸(سرخاک مانیا )🖇️🖇️🖇️🖇️🖇️
مهدیه : دخترممممممم دیروز در آغوشِ گرم من بودی
امروز در آغوش سرد خاک
چه شد عزیزکم که آغوشِ سرد خاک را
به آغوشِ گرم من ترجیح دادی؟
و مرا در غم فراقت نشاندی؟
امروز تولدت بود میدونی ؟
شمع 🕯️ چهار سالگی فوت میکردی
الان کجایی زیر خاک سرد
سردت نیست دلبرکم
آخخخخخ 💔کجا رفتی عزیز من
🖇️عطیه: مهدیه جانم آروم باش 😢🥺
محمد: رسول هیچی نمیگفت نه گریه میکرد ساکت شده بود آروم به قبر سرد مانیا نگاه میکرد از این میترسیدم بریزه تو خودش اوضاع قلبش بد تر بشه با رفتن مانیا یه تیکه قلبش رفت 😭💔
رسول آروم بلند شد داشت میرفت مهدیه خانم صداش کرد
داوود: حال هیچکدومون خوب نبود رسول دخترش از دست داده بود نابود شد میترسیدم دیگه رسول دیگه اون رسول سابق نشه
رسول: جانم مهدیه 🥺
مهدیه: رسول ازت نمیگذرم بچه منو به کشتن دادی تا وقتی قاتل مانیا منو پیدا نکردی حق دیدن مانی و منو نداری
چرا هیچی نمیگی بی غیرت اونجا رو نگاه کن میگم
اونجا زیر این همه خاک دختر ۴سالت خوابیده میفهمی ۴سال
من هنوز بزرگ شدنش ندیدم قد کشیدنش ندیدم پر کشید رفت ترکم کرد
چرا ساکتی میگم برووووو
...............................................................💔🖤🥺
رفتی ز دیده و داغت به دل من هنوز
هر کجا می نگرم روی تو پیداست هنوز
انقدر بزرگ نشدی بودی پر کشیدی
ادامه تا بعد............🖤😭💔