#دلداده_فصل¹
#رمان_گاندویی
#پارت24
رسول: اون چند پسره قلاده سگ هارو ول کردن سمتم سریع میپریدن بالا که لباسم پاره کنند منم زنجیر هول میدادم که گاز نگیرند
ناشناس: اون سگ های آشغالت چرا نمی تونند هیچ کاری کنند برو اون سطل بریز روی پسره ببینم میخوام ببین میتونه با هول دادن خودش نزاره سگ ها بیان طرفش
❄️✨❄️✨❄️(همان لحظه مهدیه)❄️✨❄️✨❄️
🖇️مهدیه: دلم ریش ریش میشد رسول میدیدم تو اون لحظه انگار سطل پر بود میخواستن بریزن روی رسول سطل خالی کردن هنگ کرده بودم رسول لباسش و صورتش پر از خون بود فکر کنم قرمز شد چشمم به سگ ها خورد دهنشون کف کرده بود چشمامشون قرمز عصبی بدو بدو میرفتن سمت رسول
ولش کنیدددددددد
رسوللللللللللل 😭😭😭😭
تروخدا داد بزن حرف بزن
لباس رسول همه پاره شده بود گردن رسول افتاده بود تکون نمیخورد
رسول منو تنهام نزار اینجااااااا
چشمات باز کنننننننننننننننننننن
🖇️محمد: مانی بردم خونه به عطیه و عزیز سپردم خودم و سعید رفتیم سمت سایت همون لحظه علی با نفس نفس زدن اومد سمتم
علی یواش تر چیشده ؟؟
علی : آقا جای رسول پیدا کردیم 🙂
محمد: وایییییییییییییییییییییی کارت عالی بود
فرشید برو وسایل عملیات حاضر کن سریع بجنب............
محمد: نفسی آسوده کشیدم بلاخره رسول بعد دوهفته پیدا کردیم دلم برای صورتش پر میزد دوباره ببینمش
سعید: آقا بریم
محمد: بریم علی در ارتباط باش باهامون .....
علی: چشم
......................................❄️✨💎
تا دلداده دیگر .....