هدایت شده از سیاه چاله 💙 🕳
16.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیشنهاد دانلود✅
صلوات جلیلی ختم کنید😁
از من گفتن بود انتشارش با شما😉
#فور
#جلیلی
#انتخابات
#سعید_جلیلی
#نه_به_دولت_سوم_روحانی
سیاه چاله
😎
{https://eitaa.com/ostadrasol}
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۷۸ رسول: با غم و گرفتگی درونم چشمام رو باز کردم.دیدن زمین پر از خون
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۷۹
محمد: ترسیده دستم رو پشت کمر رسول گذاشتم و دورانی ماساژ دادم .خون بالا می اورد.بمیرم برات .چند ثانیه ای گذشت که آروم سرش رو بالا آورد.رنگش بدجور پریده بود.خواست حرفی بزنه .دهنش رو باز کرد اما صدایی ازش در نیومد.خشکم زد.خودش بدتر از من شده بود.ترسیده دوباره سعی کرد حرفی بزنه اما نمیتونست و صدایی ازش در نیومد.همون لحظه در دوباره باز شد و رئیس وارد شد.رو به من کرد و گفت .
رئیس: یادم رفت بگم.اگر دیدی نمیتونه حرفی بزنه و خون بالا میاره نگران نباش .باید اثر سُربی باشه که مجبورش کردیم بخوره😏
محمد:اخمام توی هم رفت و با صدای عصبی به عربی گفتم:چه غلطی کردی .نامرد مگه چیکارت کرده بوددد؟
رییس:این تاوان کسی هست که سیستم های منو هک میکنه .نترس برای توهم دارم.البته هنوز کارم با این یکی هم تموم نشده.
رسول:هیچی از حرف های رییس متوجه نمیشدم .فقط هواسم به این بود که دیگه نمیتونم حرف بزنم و الان گلوم داره از شدت سوزش نابودم میکنه.نفس کشیدن برام سخت بود و با این شرایط بدتر هم شده بود .رئیس از اتاق خارج شد .محمد سریع رو کرد سمت من و با صدای غمگین و نگرانی لب زد.
محمد: رسول نگران نباش.زود خوب میشی. یه راهی پیدا میکنم که بتونیم از اینجا بریم .زود برمیگردیم و تو درمان میشی.چی فکر کردی من دلم برای صدای داداشم تنگ میشه . هنوز کلی وقت هست و تو باید برای من از خاطراتت بگی و باهم حرف بزنیم .نگران نباش خب؟
رسول: با بغض آروم سرم رو بالا و پایین کردم.محمد هیچ وقت زیر قولش نمیزنه. اون قول داد راه فرار پیدا کنه،پس میتونه.حس میکردم هر لحظه از شدت درد هنجره ام ،مثل یخ که آب میشه ذوب میشم و درد میکشم.
محمد: با اینکه خودمم درد داشتم و به خاطر فشاری که رئیس به دستم وارد کرده بود حس میکردم دستم داره از جاش کنده میشه،اما زیر بغل رسول رو گرفتم و به زور بلندش کردم .مشخص بود اونم پاش بابت بخیه های چند روز پیش درد میکنه و نمیتونست درست روی پاش راه بره.به زور و کلی درد گوشه ای بردمش و کمکش کردم دراز بکشه.وقتی دراز کشید آروم بوسه ای روی پیشونیش زدم و گفتم:نگران نباش .ردیاب رو هم که زدیم.اگه نتونستیم فرار کنیم محسن حتما یه جوری میاد کمک.بعدش برمیگردیم ایران و پرونده رو تموم میکنیم.وقتی این پرونده تموم بشه باید یه مرخصی به همه بدم مخصوصا خودم و خودت🙂😉
رسول: با وجود دردی که داشتم اما با شنیدن صدای آرامبخش محمد انرژی گرفتم و لبخند محوی زدم.
(مکان:ایران_سازمان اطلاعات )
محسن: بی اراده توی اتاق راه میرفتم .استرس و نگرانی ک آشوب توی دلم همش باعث شده بود نتونم آروم باشم.از وقتی علی گفته ردیاب فعال شده خیالم راحت شد اما وقتی از توی دوربین معراج اون صحنه هارو دیدم نابود شدم.ای کاش نمیگفتم همچین کاری کنه.ای کاش نمی گفتم دوربین رو بزاره به پیراهنش .ای کاش نمی گفتم که همون موقع نبینن داره بامن حرف میزنه و دوربین میزاره .تا خودم با استفاده از اون دوربین نبینم حال بد محمد و رسول رو.نبینم شهادت دردناک معراج رو .نبینم و توی مغزم نیاد اون صحنه ها ❤️🩹
خوشحالیم بابت فعال شدن ردیاب و ناراحتیم بابت شهادت معراج باهم مخلوط شده بود و حال بدی رو برام رقم زده بود.با آقای عبدی هم صحبت کردم.اقای عبدی هم با من هم نظر بود.در اتاق به صدا در اومد.بچه ها به ترتیب وارد شدن.داوود و حامد هم با اینکه خودشون آسیب دیده بودن اما بازم به خازر جلسه اومدن.همه پشت میز روی صندلی ها نشستن.نفس عمیقی کشیدم و صلواتی زیر لب فرستادم .فکر کنم با دیدن قیافه ام متوجه شدن که خبرایی شده.امیدوارم فقط نپرسن که فیلم های اون دوربین رو داریم یانه .نمیخوام این صحنه ها و گریه و ناراحتی های محمد و رسول رو بالای پیکر معراج ببینن.اولین نفر سعید لب باز کرد و پرسید.
سعید: آقا محسن اتفاقی افتاده؟خبری از آقا محمد و رسول شده؟
محسن: ببینید یه چیزی هست باید بگم.
فرشید: آقا محسن میشه بگید چی شده؟نصف عمرمون کردید .لطفا بگید .
محسن: ردیاب محمد فعال شده.
حامد: و..وا.قعا؟ی..یعنی الان پیداشون کردید؟🥺
محسن :و دیدیمشون😔
داوود: یعنی چی؟چطوری دیدینشون؟آقا محسن خواهش میکنم بگید.
محسن: با استفاده از دوربینی که معراج با خودش داشت .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.حال خراب رسول 💔
پ.ن.سُرب دادن بهش_نمیتونه دیگه حرف بزنه🖤❤️🩹
پ.ن.حرفای ارامبخش محمد
پ.ن.محسولی 🥲
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
رفقا نظرات رو خوندم ولی خب خیلی زیاد بود نمیتونم بزارم🥲
بریم یه پارت دیگه بخونیم ؟
نظرات رو میخوام ببینم 😉
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۷۹ محمد: ترسیده دستم رو پشت کمر رسول گذاشتم و دورانی ماساژ دادم .خون
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۸۰
محسن:حدودا دو ساعت پیش با معراج صحبت کردم.بهش گفتم دوربین رو بزاره توی لباسش به طوری که اطراف مشخص باشه.اونم انجام داد.اما...
کیان: آقا محسن به اینجای صحبتش رسید نتونست ادامه بده .نگران تر از قبل گفتم:آقا اما چی ؟چیزی شده؟
محسن:اما اونا فهمیدن که معراج داره بامن حرف میزنه .گرفتنش و بردنش توی اون اتاقی که محمدو رسول بودن.
با استفاده از دوربین اونا رو هم دیدم.
بچه ها راستش اونجا معراج به شهادت رسید.
امیرعلی:آقا محسن حرفش رو زد و سرش رو پایین انداخت .سرش رو پایین انداخت و ندید بغض ما رو. ندید چشمای اشکی مارو .آروم با گوشه ی انگشت اشاره اش قطره ی اشکی که میخواست از چشماش بریزه رو پاک کرد و سرش رو بلند کرد.با صلابت و با قدرت بیشتری لب زد.
محسن: معراج به ارزوش رسید .حالا نباید ناراحت باشیم که اون به ارزوش رسیده. الان باید فعلا بریم سراغ نجات محمدو رسول .با آقای عبدی صحبت کردم.بچه های عربستان نمیتونن به تنهایی پیداشون کنن برای همینم تصمیم بر این شد که سعید و معین به همراه من بیان تا باهم بریم عربستان.فعلا هم برای همین بازجویی از متهمین انجام ندادیم.
سعید و معین آماده باشید فردا باید بریم .هر چقدر زودتر بریم میتونیم زودتر پیداشون کنیم و نجاتشون بدیم.
پایان جلسه.
از پشت میز بلند شدم و حرکت کردم که با حرفی که داوود زد خشک شدم.نه خدایا. نکنه بامن شوخی داری؟همین چند دقیقه پیش گفتم خداکنه همچین سوالی نپرسن😐
اروم به سمتش برگشتم و گفتم:چی گفتی داوود ؟
داوود: آقا فیلم دوربین هارو دارید دیگه؟باید فیلم ها توی سیستم باشن.
محسن: خب چه فرقی میکنه .چه باشه چه نباشه .
داوود: آقا لطفا بزارید ماهم ببینیم .خواهش میکنم
محسن: داوود لطفا این درخواست رو نکن.میدونی که نمیتونم بهتون نشون بدم.
داوود: چرا اقا محسن؟مگه دیدن فیلم فرمانده و برادرمون جرمه؟مگه میخوایم چیکار کنیم؟آقا ماهم دلتنگیم .میخوایم فیلمشون رو ببینیم لااقل .
محسن: حرفای داوود درست بود.همش درست بود.دیدن فیلم فرمانده و رفیقشون جرم نبود و نیست .داوود همه ی حرفاش رو در حالی میگفت که اشک از چشماش میریخت .دستش که روی شکمش و محل زخمش بود نشون از درد داشتنش بود اما اون بازم پر اراده روی پاهاش ایستاده بود و جلوی من صحبت میکرد.قدمی به جلو برداشتم و اشکش رو پاک کردم و لب زدم:وقتی وارد این شغل شدیم به خوبی با خطراتی که داشت آشنا شدیم.میدونستیم بعضی رفتن ها برگشتی نداره.میدونستیم نباید دلمون با هر چیزی که مبینیم بشکنه و اشک بریزیم.
داوود: درسته اما برای حال فرمانده ای که ۴ سال برامون جای برادر و رفیق بوده اشک ریختن داره. برای حال برادری که یکساله به جمعمون اضافه شده و توی این مدت کم زجر نکشیده اشک ریختن داره اقا محسن.
ما هممون خوب میدونیم نباید همش گریه کنیم اما به نظرتون میشه در مقابل چیزایی که میبینیم و می شنویم سکوت کنیم و آروم باشیم ؟
محسن: نه توقع ندارم که وقتی نگران فرمانده و رفیقتون هستید آروم باشید. اما فقط میتونید جلوی همین جمع اشک بریزید.
رو کردم سمت تک تک بچه ها و ادامه دادم:با تک تک شماها هستم.حق ندارید اشک ریختن هاتون جلوی کس دیگه ای به جز این جمع باشه.نمیخوام بقیه فکر کنن ضعیف هستید که اشک می ریزید. اونا نمیدونن ما چی دیدیم و چی کشیدیم برای همین به راحتی از کنارش رد میشن .پس بازم میگم خواستید اشک بریزید ،خواستید درد و دل کنید ،خواستید حرف بزنید و خاطره بگید توی این اتاق بگید .فقط جلوی همین جمع .
داوود: ممنونم ازتون.
محسن: بهتره با همین سیستم ببینیم.نریم پایین برات بهتره.اینجوری زخمت درد میگیره
داوود: باشه ممنون .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.مگه دیدن فیلم فرمانده و برادرمون جرمه؟💔
پ.ن.حرفای داوود خیلی غم داشت اما حرفای محسن مرهم شد ❤️🩹
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
هدایت شده از سیاه چاله 💙 🕳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخواهید ۸ سال این جملات رو بشنوید ؟
نمیشه،نشد،امکان نداره،نمیتونیم..
پیشنهاد دانلود✅
صلوات جلیلی ختم کنید😁
از من گفتن بود انتشارش با شما😉
#فور
#جلیلی
#انتخابات
#سعید_جلیلی
#نه_به_دولت_سوم_روحانی
سیاه چاله
😎
{https://eitaa.com/ostadrasol}
•°•°ره رو عشق°•°•
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۱۲۰ رسول: با دردی که توی سرم پیچید چشمام رو باز کردم
اینم پارتی که رسول گفته بود
شده دلتنگ شوی چاره نیابی جز اشک
من به این چاره ،بی چاره دچارم هر شب
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۸۰ محسن:حدودا دو ساعت پیش با معراج صحبت کردم.بهش گفتم دوربین رو بزار
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۸۱
محسن:میدونم که با دیدن فیلم حالشون خراب میشه اما نمیتونم جلوشون رو بگیرم که نبینن.
پشت سیستم ایستادم و توی فایل رفتم.دکمه کلیک رو زدم و کنار ایستادم.بچه ها نزدیک شدن.داوود با اشک نگاهش رو به من داد و دوباره به فیلم نگاه کرد.
داوود: نمیتونستم چیزی رو که میبینم باور کنم.ایندفعه حتی به چشمام هم اعتماد نداشتم و حتی نمیخواستم داشته باشم.نمیخوام باور کنم اونی که دست و پاش خونی هست فرمانده ام باشه.نمیخوام باور کنم اون رسول هست که با گریه میره طرف معراج .
نمیخوام باور کنم اون معراج بود که اینجور شهید شد.نمیخوام.
نفس کشیدن یادم رفته بود دیگه.سرم رو به طرف حامد چرخوندماونم چشماش پر شده بود . به عقب قدم برداشتم و خیلی ناگهانی چرخیدم تا برم بیرون .اما از اونجایی که بدشانس تر از این حرف ها هستم، دوباره خودم رو ناکار کردم.
دقیقا جایی که زخم شده بود به لبه ی میز چوبی خورد و درد بود که توی بدنم پیچید . با دردی که بهم دست داد ،حس ضعف شدیدی پیدا کردم و خودم رو روی زمین انداختم. حامد سریع کنارم نشست و صدام میزد اما من بازم مثل دفعات قبل که خودم رو نابود کردم چشمام رو فشار میدادم.صدای نگران آقا محسن و بچه هارو میشنیدم اما ابروهام از شدت درد توی هم رفته بود .
نفس عمیقی کشیدم و با اینکه درد داشتم اما چشمام رو باز کردم و گفتم:چیزی نیست😣
محسن: تو که خودت رو دوباره ناقص کردی. چرا مراقب نیستی پسر؟
داوود: لبخندی زدم و گفتم:چی بگم اقا.
محسن: لازم نیست چیزی بگی مواظب خودت باش.حالا هم بلند شو.یاعلی بگو
داوود: آقا محسن دستش رو گرفت جلوم.دستم رو توی دستاش گذاشتم و یاعلی گفتم و بلند شدم.یکم جای زخمم درد میکرد اما در حدی نبود که بخوام کسی رو نگران کنم.دوباره نگاهی به مانیتور که تصویر رسول و محمد بود انداختم .سرم رو پایین انداختم که آقا محسن دستش رو زیر چونه ام گذاشت و گفت.
محسن:نگران نباش.میریم نجاتشون میدیم.بهت قول میدم.
داوود: آقا..اگ..
محسن: میگم نگران نباش.خدا بزرگه.نجاتشون میدیم.
داوود: آقا میشه چند لحظه بیاید بیرون؟
محسن: نگاهی به بچه ها انداختم و به همراه داوود از اتاق خارج شدیم.در رو بستم و خواستم سرم رو به سمت داوود برگردونم که یکدفعه یکی خودش رو توی بغلم انداخت.متعجب خیره شدم به داوود که خودش رو انداخته بود توی بغلم .حرفی نزدم و آروم دستی روی کمرش کشیدم و لب زدم:چیزی شده داوود؟
داوود:مگه نگفتید وقتی حالم بده بیام پیش خودتون؟حالا خواستم جلوی بچه ها نباشیم و بغلتون کنم. راستش وقتی پیش شما هستم حس میکنم کنار آقا محمد هستم.شاید به خاطر این هست که شما خیلی ساله که با آقا محمد رفیقی و باهم بودید .ولی هر چی هست خیلی حالم خوب میشه وقتی پیشم هستید.
آقا محسن خواهش میکنم محمد و رسول رو نجات بدید .
محسن: لبخند محوی زدم و گفتم:قول میدم.
داوود: تشکر کردم و با اقا محسن وارد اتاق شدیم.بچه ها نگاهی بهمون انداختن.حامد اومد جلو و گفت.
حامد : با اقا محسن چیکار داشتی؟🤨
داوود: یه کاری داشتم حالا😁
محسن: خب بچه ها بیاید اینجا لطفا.
بچه ها دورم ایستادن که رو به معین و سعید کردم و گفتم:خب اول از همه برنامه رو باید بگم.
قراره فردا بریم.با استفاده از ردیابی که روشن کردن مکان دقیق رو فهمیدیم.وقتی رفتیم عربستان اول باید از امن بودن منطقه مطمئن بشیم.اگر تونستیم که بدون درگیری نجاتشون میدیم تا متوجه نشن که تحت نظر بودن اما اگر نشد باید آمادگی حمله بهشون رو داشته باشیم.سعید و معین امروز برید خونه هاتون و وسایلتون رو جمع کنید و امشب پیش خانواده هاتون باشید .فردا صبح زود سایت باشید.
سعید و معین: چشم.
محسن: خب امشب کی شیفت هست؟
امیرعلی :من و حامد نوبتمونه
محسن: خیلی خب .حامد میخوای بری خونه استراحت کنی؟به دستت فشار نیاد.
حامد: نه آقا من خوبم.چیزی نیست 🙂
محسن: خداروشکر .خب پس دیگه برید سراغ کار هاتون.
بچه ها از اتاق خارج شدن.نفس عمیقی کشیدم و روی صندلی نشستم. دستام رو روی صورتم گذاشتم .یه لحظه یادم به چیزی افتاد.دستم رو از روی صورتم برداشتم و کشوی میز رو باز کردم.
کیف پول کوچکم رو باز کردم.عکس کوچیکی که داشتم رو در آوردم.با دیدنش لبخند روی صورتم نشست.عکسی که برای تولد محمد گرفتیم. توی این عکس فقط من و محمد بودیم.محمد برام خیلی عزیزه.مثل برادره .از وقتی که توی دانشگاه بودیم باهم آشنا شدیم.اوایل خیلی باهم حرف نمی زدیم اما حدودا دو ماه که از دانشگاهمون گذشت باهم خوب شدیم و همیشه برای درس ها باهم کار میکردیم.
همیشه حریف های تمرینی محمد من بودم.وقتی که باهم آزمون ورودی دادیم من توی بخش مفاسد اقتصادی پذیرفته شدم و محمد بخش اطلاعات.از اون موقع به خاطر گرفتاری ها و پرونده ها دیگه نتونستیم خیلی باهم حرف بزنیم .تا اینکه دوباره سر پرونده قبل اومدیم پیش هم.
♡♡♡♡♡♡
پ.ن.حال داوود💔
پ.ن.خاطراتمحسن❤️🩹
https://eitaa.com/romanFms