eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.3هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://daigo.ir/secret/8937862409 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۷۷ رسول: صدای در اومد و بعد از اون یه نفر معراج رو با سر و صورت خونی
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: با غم و گرفتگی درونم چشمام رو باز کردم.دیدن زمین پر از خون مصادف شد با یادآوری مدتی قبل که چه اتفاقی افتاد و جلوی چشمم معراج رو شهید کردن.بغض به گلوم چنگ مینداخت .نگاهم رو به طرف محمد برگردوندم.درد و غم از چهره اش مشخص بود اما بازم سعی میکرد مثل همیشه استوار و قوی بمونه. حسادت میکنم به محمد که میتونه اینقدر خوب ظاهرش رو حفظ کنه .من که نمیتونم هرگز مثل محمد رفتار کنم و مطمئنم این یکی از ویژگی های خوب و منحصر به فرد محمد هست. اینکه میتونه در هر شرایطی حتی وقتی بدترین اتفاقات افتاده خودش رو شکسته نشون نده تا باعث بشه اعتماد به نفس بقیه خراب بشه. آروم خودم رو به طرف محمد کشوندم و کنارش نشستم. سرم رو روی شونه اش گذاشتم .همیشه خوابش خیلی سبک بود و ایندفعه از دفعات قبل سبک تر.البته شایدم نخوابیده و فقط چشماش رو بسته تا شاید آشوب درونش کم بشه.هر کی نشناسه محمد رو من خوب میشناسمش.درسته حدودا یک ساله پیشش هستم و شاید نتونسته باشم هنوز خوب شناخته باشمش اما تمام سال هایی که مهدی پیش محمد بود هر شب و هر روز در مورد محمد حرف میزد. هر شب موقع خواب از مهربونی و فداکاری فرمانده اش که محمد باشه میگفت و صبح ها با صدای تعریف کردناش از فرمانده اش که براشون مثل برادر بود بیدار میشدم. چقدر خوب بود اون روزا. روزایی که با صدای ارامبخش مهدی بیدار میشدم و شب ها با صدای مهربانش به خواب میرفتم. چقدر زود گذشت روزای خوب زندگی و من ازشون به خوبی استفاده نکردم... محمد: سر رسول روی شونه ام بود .زل زده بود به جایی .رد نگاهش رو گرفتم .رسیدم به خون های ریخته شده روی زمین . رو به رسول کردم و گفتم: رسول ردیاب رو کجا گذاشتی؟ رسول: وای خوب شد گفتی .صبر کن تا بیارمش. آروم بلند شدم و به طرف گوشه اتاق رفتم .گوشه ی سرامیکی که شکسته بود رو بالا دادم و سرامیک رو در آوردم.ردیاب رو برداشتم .نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و ردیاب رو به سینه ام چسبوندم.اخرین چیزی که معراج داد این ردیاب بود. تا آخرین لحظه عمرم مدیون معراج هستم که ما رو چندین بار از مرگ حتمی نجات داد و در اخر هم خودش لیاقت شهادت داشت و زودتر از همه رفت. هیچ وقت فراموش نمیکنم آخرین لحظه رو .اون لحظه ای که این نامردا تیر بارونش کردن و جلوی ما دو زانو روی زمین فرود اومد.اون لحظه ای که چشماش بسته شد برای همیشه 🖤 فراموشت نمیکنم داداش معراج .هیچوقت... ردیاب رو روشن کردم و به طرف محمد بردم.ازم گرفتش و توی لباسش مخفی کرد.خواستم بشینم که صدای در اومد و دوباره وارد شدن.ای بابا .چی میخوان از جون ما؟ رئیس قدم به قدم نزدیک شد و به طرف من اومد.دستم رو گرفت و مجبورم کرد بلند بشم.با صدای وحشتناکی لب زد. رئیس: نشونت میدم تا تو باشی اطلاعات ما رو ندزدی. رسول: در مورد چی حرف میزنید. رییس:نشونت میدم در مورد چی میگم. اشاره کردم به افرادم. رسول: اومدن به طرفم و دستام رو محکم گرفتن.نگاه نگرانم به محمد دوخته شد که نگران نگاهم میکرد و غم و ترس و نگرانی و آشوب همش توی چهره اش مشخص بود. پاهام رو هم گرفتن و به زور دهنم رو باز کردن.هر چقدر تلاش کردم و سرم رو به اطراف میچرخوندم فایده نداشت و به زور دهنم رو باز نگه داشتن. چیزی توی دهنم ریختن که با برخورد اون چیزی که ریختن به گلوم سوزش وحشتناکی توی گلوم ایجاد شد و صدای فریادم به هوا رفت. دست و پام رو رها کردن که روی زمین افتادم و هجوم مایع غلیظی رو از گلوم حس کردم و بالا آوردم.خون بود که از گلوم خارج میشد و رئیس با خنده بلند بهم خیره بود و محمد با نگاه نگران و ترسیده. محمد با ترس به طرفم اومد و کنارم نشست . آروم دستش رو به صورت دورانی روی کمرم کشید تا حالم بهتر بشه .خواستم حرفی بزنم که دیدم نمیتونم. هیچ صدایی از هنجره ام خارج نمیشه و درد هست که داره نابودم میکنه. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.محمد خیلی قوی هست 🙃 پ.ن.رسول و محمد... پ.ن.معراج و خاطراتش🖤 پ.ن.چی توی دهن رسول ریختن؟؟؟😱 پ.ن.حال بد رسول و نگرانی محمد برای رسول:)💔 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
سلام .صبح نزدیک به ظهرتون بخیر اینم یه پارت هیجانی تقدیم به شما منتظرم نظرات زیباتون رو ببینم
رفقا توی این پیام که سنجاق دوم کانال هم هست تمام مشخصات کانال گذاشته شده.لینک پارت اول رمان ها هم گذاشته شده
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
. 🔷 انتخابات به مرحلهٔ دوم رفت 🔹نتیجه نهایی کل آرای شمارش‌شده: ۲۴.۵۳۵.۱۸۵ رأی 🔹مسعود پزشکیان: ۱۰.۴۱۵.۱۹۱ رأی 🔹سعید جلیلی: ۹.۴۷۳.۲۹۸ رأی 🔹محمدباقر قالیباف: ۳.۳۸۳.۳۴۰ رأی 🔹مصطفی پورمحمدی: ۲۰۶.۳۹۷ رأی http://eitaa.com/joinchat/63963136Ca672116ed5
❤️‍🩹❤️‍🩹
بنده مهدیس هستم.امسال میرم کلاس دهم و ۱۶ سالمه.نویسنده رمان آغوش امن برادر فصل یک و دوم.به همراه دوستم فاطمه جان کانال رو تاسیس کردیم بریم یه شناختی داشته باشیم از ادمین های گلمون خب راستش شناختم از ادمین ها در حد تماس و پیام هست .اول از همه از فاطمه رفیق خودم و مدیر کانال شروع میکنم ‌ فاطمه یه دختر مهربون و آروم است و در عین حال شیطونی هایی هم داره که باعث میشه اطرافیانش رو شاد کنه .فاطمه پشتیبان من بود و اون باعث شد من بتونم کانال رو بزنم و رمان رو بنویسم 🙂 دومین نفر هست میتونم بگم دختر مسئولیت پذیری هست و مهربونی هاش بی اندازه 🙃 سومین نفر هست .یه دختر مهربون و در عین حال آروم .این مدت هم بنا به دلایلی زحمت ارسال پیام های ناشناس به گردن فاطمه و ایشون افتاد ❤️ چهارمین نفر هست .خلاصه بگم عاطفه یه دختر شیطون و آروم و البته احساسی هست .و وای به حالت اگر کاری کنی که ناراحت بشه .تا آخر عمر باید عذر خواهی کنی😁😂 پنجمین نفر هست ‌. یه دختر از همه جهت عالی و رفیقاش رو هیچ وقت تنها نمیزاره و پشتشون هست. و نفر اخر نویسنده رمان تکیه گاه امن هستن و با مکالمه هایی که باهاشون داشتم متوجه شدم یه دختر خانم بی نظیر و مهربون و البته احساسی هستن .البته که باج نمیده و هر وقت بهش می گفتم یه پارت اضافه به من بده به هیچ عنوان قبول نمیکرد😁😉
دوستان ادمین ...توجه کنید... بعد تبادلات از فعالیت کردن خودداری کنید❌ دوستان پیام های خیلی کوتاه و زیاد باعث شلوغی کانال میشه واصلا کسی به آن پیام ها توجه نمیکنه❌ دوستان پیام های اضافی بعد از چند ساعت یا چند دقیقه پاک میشه❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا