•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۹۹ محمد:آروم کنارش نشستم.تحمل این وضع برام سخت بود.مگه میشه باور کن
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۰۰
محمد:از جام بلند شدم و رو به حامد گفتم:حامد جان من میخوام برم پیش داوود .لطفا بمون اینجا و مراقب باش کسی به جز همون کادر اصلی پرستاری داخل نرن.
حامد:چشم آقا
محمد:با اینکه پام درد میکرد اما سعی میکردم خوب راه برم اما خب از اونجایی که پام درد میکرد نمیتونستم راحت حرکت کنم.از پشت شیشه نگاهی انداختم.داوود دراز کشیده بود و با بیحالی به حرف های کیان گوش میداد.پشت در ایستادم که صداشون به گوشم خورد.
کیان:داوود باور کن حالشون خوبه.
داوود:من..با.ید..ب.بی.نم.شون.
کیان:ای بابا .چقدر تو لجبازی.اصلا بزار زنگ میزنم با اقا محمد حرف بزن .خوبه؟
داوود:آ..ره.
کیان:گوشیم رو در آوردم.خواستم زنگ بزنم به حامد که گوشی رو به اقا محمد بده که همون موقع صدای در اومد.همونطور که گوشی دم گوشم بود گفتم(بفرمائید) در باز شد و اقا محمد داخل اومد.با دیدنش سریع از جام بلند شدم و تلفن رو قطع کردم.به طرفش رفتم و آروم کمکش کردم کنار داوود بشینه.
محمد:داوود داشت با بغض نگاهم میکرد.به زور توی جاش نشست. آروم کمکش کردم و نشست.لبخندی زدم و گفتم:به به اقا داوود شنیدم تو مدتی که نبودم خوب خودت رو نابود کردی؟مگه نگفتم مراقب باش🤨
داوود:ا.قا🥺
محمد:چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ نکنه جن دیدی ؟
داوود:اختیارم رو از دست دادم و بی اراده خودم رو توی بغل آقا محمد انداختم.اشکام شروع به ریختن کرد و همون طور که گریه میکردم با بغض و صدای گرفته ای گفتم: دلم براتون تنگ شده بود اقا محمد.پس کجا بودید این همه مدت؟چرا وقتی نیاز داشتم پیشم باشید نه شما و نه رسول نبودید؟چرا موقعی که نیاز داشتم باهاتون حرف بزنم نبودید؟آقا محمد دلم برات تنگ شده بود🥺😭
محمد:آروم دستی روی کمرش کشیدم.چقدر زجر کشیده تو این مدت.اروم کنار گوشش زمزمه کردم:ببخش داوود .اما الان هستم.الان دیگه تموم شده.
داوود :رسول کجاس اقا؟حالش چطوره؟
محمد:نیمنگاهی به کیان انداختم.رو به داوود گفتم:عملش کردن.فعلا بهوش نیومده.
داوود:میخوام ببینمش🥺باید ببینمش.
محمد: حالا فعلا وقت برای دیدن هم زیاده .اول باید خوب بشید.خودت که میدونی رسول ناراحت میشه اگه ببینه تو به خودت فشار آوردی.
داوود: آقا محمد خواهش میکنم.من میخوام ببینمش.اقا محمد دلم براش تنگ شده بزار ببینمش.این مدت فقط به امید دیدن شما و رسول بودم.
محمد: شب میام پیشت تا بری پیشش.الان من تازه کنارش بودم .دکتر نمیزاره دیگه بریم پیشش.شب اجازه می گیرم برات.
داوود:باشه ممنون.اقا میشه بگید حامد بیاد؟
محمد:صبر کن من الان میرم پیش رسول.میگم حامد بیاد.
از جام بلند شدم.از اتاق خارج شدم و با پای لنگون به طرف بخشی که رسول بستری بود رفتم.حاند با دیدنم به طرفم اومد تا کمکم کنه.رو بهش گفتم:لازم نیست حامد جان. برو پیش داوود .کارت داشت.
حامد: چیکار داشت؟
محمد: نمیدونم گفت بهت بگم بری پیشش.
حامد:چشم با اجازه.
سریع حرکت کردم و به طرف اتاق داوود رفتم.ضربه ای به در زدم و داخل شدم.با دیدن داوود که نشسته بود و داشت با کیان حرف که چه عرض کنم دعوا کرد لبخند محوی زدم.داخل رفتم و نزدیکش رفتم.بغلش کردم و کنار گوشش گفتم:تو و رسول کلا عادت دارید آدم رو نگران کنید.
داوود:خودت که بدتری.
کیان:حس کردم شاید حامد و داوود بخوان باهم تنها حرف بزنن.بالاخره من عضو تیم اونا نیستم و شاید نخوان چیزی بدونم.البته که با شناختی که ازشون دارم اینجوری نیستن اما از جام بلند شدم و رو به حامد گفتم میرم پیش آقا محمد و از اتاق بیرون اومدم.
حامد:کنار داوود نشستم و همون طور که دستش رو توی دستم گرفته بودم و لبخندم همراه با بغض بود :چرا اینقدر به خودت فشار آوردی داوود؟مگه نگفتم باید مواظب خودت باشی؟ اصلا الان زخمت درد نمیکنه؟بگم دکتر بیاد ؟
داوود:آروم داداشم.حالم خوبه.این شک هم انگار لازم بود تا بفهمم قلبم چقدر تحمل داره.حامد یه سوالی بپرسم راستش رو میگی؟
حامد:بپرس؟
داوود:رسول حالش خوبه؟آقا محمد یه چیزی گفت اما بعید میدونم واقعیت رو بهم گفته باشه.توروخدا راستش رو بگو.حالش بده اره؟ معلومه داداشم این همه درد کشیده باید توقع داشته باشم حالش چطور باشه. 💔
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.محمد و داوود ❤️🩹
پ.ن.کیانی که حس میکنه مزاحمه🥺
پ.ن.نگرانی داوود برای رسول ...
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۰۰ محمد:از جام بلند شدم و رو به حامد گفتم:حامد جان من میخوام برم پ
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۰۱
حامد:چی بگم.هر چی بگم آخرش نمیتونم حتی خودم باور کنم گفته هام مربوط به رسول باشه.حالش خوب نیست.دکتر گفته معلوم نیست کی بهوش بیاد .هنجره اش رو عمل کردن اما معلوم نیست تا کی نمیتونه حرف بزنه و درد داره.دکتر گفته به خاطر سربی که بهش دادن خون بالا میاره و تا یه مدت همش حالش بد میشه.توی این وضعیت دکتر گفت قلبشم بدتره و باید هر چه زودتر پیوند انجام بده اما حالا که رسول برگشته قلب براش پیدا نمیشه .
داوود حال آقا محمد خوب نیست. میفهمم ناراحتی هاش رو.میفهمم که به خاطر اینکه جلوی ما اشک نریزه همش سرش رو اون طرف میکنه و سریع به صورتش دست میکشه.میفهمم نمیخواد ما با دیدنش ای اون حال حالمون بد نشه.میفهمم سعی میکنه قوی باشه ،اما تا کی میتونه تحمل کنه؟
هر چقدر هم که فرمانده باشه آخرش یه انسانه.یه انسان عادی نه .یه انسانی که جلوی چشمش رفیقش زجر کشیده.درکش میکنم.خیلی خوبم درک میکنم.روزایی که مهدی شهید شده بود و من با اینکه حالم بد بود مجبور بودم رسول رو اروم کنم دقیقا همین حس رو داشتم.اون روزایی که رسول شبا با حال بد میخوابید و نصف شب با کابوس هایی که میدید بیدار میشد من بالای سرش بودم تا مبادا حالش بدتر بشه.اون روزی که دکتر گفته بود به خاطر تب زیاد از حال رفته و من شب بیدار موندم تا مبادا تبش بالا بره و تشنج کنه.خیلی خوب آقا محمد رو درک میکنم. با این تفاوت که من حال بد رسول رو خیلی بیشتر دیدم .با این تفاوت که آقا محمد فرمانده هست.من میتونم راحت برای دل غم دیده داداشم اشک بریزم.میتونم راحت نگرانش بشم .اما آقا محمد باید خودش رو کنترل کنه .فقط و فقط به خاطر اینکه فرمانده هست و نباید جلوی نیروهاش اشک بریزه و خودش رو خالی کنه.
داوود: حامد الان باید چیکار کنیم؟اصلا...اصلا منو ببر پیش رسول.توروخدا بزار ببینمش.حامد دلم براش تنگ شده.
حامد: آخه نمیشه .تو حالت خوب نیست.دکتر گفته باید استراحت کنی.
داوود: من حالم خوبه.به خدا خوبم .
حامد: هوففف باشه صبر کن برم برات ویلچر بیارم.با وضعیت زخمت و این حالت نمیشه راه بری.
داوود: باشه .
حامد: سریع با دکتر هماهنگ کردم و ویلچر رو آوردم. به داوود کمک کردم و روی ویلچر نشوندمش .رو بهش گفتم :حالت خوبه؟ اگه درد داری نریم.
داوود:نه خوبم .چیز خاصی نیست.
در واقع درد داشتم.اثر مسکن ها لحظه لحظه کمتر میشد و درد زخمم بیشتر بود .اما سعی کردم به روی خودم نیارم.اما انگار خیلی موفق نبودم.حامد عرق روی پیشونیم رو که بر اثر درد بود دید و متوجه شد حالم خوب نیست.
سریع ایستاد و جلوی ویلچر زانو زد.دستش رو روی پیشونیم گذاشت .نمیدونم دست اون یخ بود یا من.اما هر چی بود تضاد هم بودن .
حامد: دستم رو روی پیشونیش گذاشتم.یکم داغ بود.ای بابا توی این وضعیت همین مونده که تب هم داشته باشه.بهتره سریع بره پیش رسول تا زود برگردیم اتاق خودش و دکتر معاینه اش کنه.سریع به طرف اتاق رسول رفتم.شاید یکی از دلایلی که سعی میکردم آروم باشم یا شایدم بتونم فقط خودم رو آروم جلوه بدم این بود که با اقا محمد همدرد باشم.این بود که سختی صبر و تحمل کردن رو من هم بچشم.سعی میکنم توی خلوت و تنهایی مثل همون دقایقی که آقا محمد رفته بود و تنها بودم خودم رو خالی کنم.نمیخوام جلوی بچه ها اشک بریزم.البته امیدوارم بتونم .نمیخوام جلوی داوود اشک بریزم.اون کوچیک تره و حالا با این اوضاع حالش خوب نیست و از همه مهمتر حس میکنم داوود توی ذهنش از رسول یه مهدی ساخته.یه مهدی ساخته و نمیخواد دوباره این مهدی ای که رسول هست رو از دست بده و همه جوره سعی میکنه کنار خودش نگهش داره .اقا محمد و کیان با دیدنمون متعجب ایستادن و سریع به طرفمون اومدن.اقا محمد نمیتونست سریع راه بره و برای همین آروم میومد .کیان هم به خاطر احترامی که به آقا محمد میزاشت عقب تر از آقا محمد قدم میزاشت و کمک میکرد آقا محمد خیلی به پاش فشار نیاره.توی دلم به این احترامی که کیان میزاره افتخار کردم و خوشحال شدم.رفاقت با کیان برام خیلی با ارزش بوده و هست ک خواهد بود و امیدوارم تا همیشه باهم بمونیم.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.دیدار داوود با رسول 🥺
پ.ن.داوود توی ذهنش از رسول یه مهدی ساخته....
پ.ن.کیان عقب تر از محمد حرکت میکنه🥲
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
سلام رفقا
ظهرتون بخیر
خب باید بگم که این اخرین پارتی هست که تا قبل عاشورا ارسال میکنم.
پارت بعدی میوفته برای روز بعد عاشورا و امیدوارم درک کنید و ناراحت نشید.جبران میکنم براتون.🥲❤️🩹
رفقا نظرات رو خوندم ممنونم ازتون ولی متاسفانه نمیتونم بفرستمشون 😬🙃