eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
https://eitaa.com/romanmfm رفقا این لینک زاپاس کانالمون هست . حتما عضو باشید تا اگر خدای نکرده فیلتر شدیم ادامه فعالیتمون توی این کانال باشه تمام پارت های رمان فصل اول و فصل دوم تا جایی که پارت گذاری شده در کانال به صورت پشت سر هم ارسال شده و میتونید خیلی راحت بخونید 🙂❤️ رفقا کانال هایی میشناسم که با اینکه فعالیت های مذهبی داشتن اما گزارش زدن براشون و فیلتر شدن.لطفا همه حتما توی زاپاس عضو باشن تا اگر خدای نکرده فیلتر شدیم ادامه فعالیت ها توی زاپاس باشه
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود یه دختری بود که منتظر بابا بود دختر هر روز در حیاط لب حوض منتظر پدر می‌نشست تا غروب آفتاب ، شب که می‌شد یه نگاه می‌کرد به قمر و می‌گفت یعنی می شود یه روز پدر بیاید من دیگر خسته شده ام اما بازم به انتظار می‌نشینم تا پدرم بیاید مادر دخترکش را که پر غصه میدید یک چشمش اشک از درد فراق یار می جوشید و چشم دیگرش اشک از غصه دخترکش دخترک در خواب دید که پدرش به او قول داده است بیاید صبح شد،زنگ خانه به صدا در آمد دخترک با ذوق و شوق چادر گل گلی اش را به سر می‌کند و با صدای بلندی نجوا میکند:مادر پدر آمده است آری پدر آمده بود اما از پدر فقط یک ساک کوچک و یک پلاک آمده بود دخترک بعد از آن روز خدا داشت اما پدر نداشت مادر داشت اما پدر نداشت بعد از آن روز دخترک از پدر یک سنگ قبر داشت که بر روی او نوشته بودند شهید گمنام بعد از آن روز دخترک از پدر فقط یک قاب عکس داشت و یک دفترچه ای که تبدیل شده بود به دفترچه درد و دل هایش بعد از آن روز دخترک هر شب به آسمان نگاه می‌کند و اشک می‌ریزد و می‌گوید ای قمر من پدرم را خواسته بودم اما تو حتی حاضر نشدی جنازه پدرم را به من برگردانی خدایا خداوندا تو خود بر من شاهدی که گله ای نمیکنم فقط دلم تنگ پدر است و امان از دل دختری که هوای پدر را بکند پ.ن : کاش روزی بیاید که همه ما قدر چنین قهرمانانی را بدانیم قهرمانانی که دل از فرزندان و همسر و خانواده می‌کنند تا خاک این میهن حفظ شود تا زنانی مثل امثال من و شما به دست یک عده نامرد نیوفتن یادی کنیم از شهدا با یک صلوات🥀
این متن دلنوشته ای هست که یکی از رفقا نوشتن و از بنده خواستن در کانال هم قرار بدم.
Reza Narimani - Eshgh Gheimat Nadare (320).mp3
22.11M
آخه مامانیم گفته بدتر از حال من حال یه دختر سه ساله ات دامنشو سوزوندن بدون باباییش توی بیابونا آوارست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
آخه مامانیم گفته بدتر از حال من حال یه دختر سه ساله ات دامنشو سوزوندن بدون باباییش توی بیابونا آوارس
رفقا این مداحی خیلی قشنگه🥺 حتما گوش بدید و بعد از اون هم فاتحه و صلواتی برای تمام شهدا از شهدای خدمت و رئیس جمهور شهید گرفته تا شهدای امنیت و مدافع حرم و تمام شهدا ختم کنید 🙂❤️‍🩹 انشاالله که عاقبت بخیر بشید
12.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به بدبختی از داخل گالریم پیداش کردم 🥲 تو رفتیو دلم برای دخترت کباب شد!
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
رفقا این مداحی خیلی قشنگه🥺 حتما گوش بدید و بعد از اون هم فاتحه و صلواتی برای تمام شهدا از شهدای خدمت
میدونید چرا قشنگه؟! چون حقیقت گفته بخدا نمی ارزه به هیچ قیمتی بابات بره دیگه برنگرده! حس و حال حضرت رقیه رو فقط بچه های شهدا درک میکنن حالا خدا به بنده هم توفیق داده بود که این حسو تجربه کنم اما ان شاء الله خدا هیچ دختری رو از نعمت پدر محروم نکنه
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۱۰ ❤️نکته:خانواده معراج فارسی بلد هستن و میتونن به خوبی صحبت کنن❤️
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد: بی حرف توی ماشین بودیم .با زنگ خوردن گوشی ای که محسن برام آورده بود و خط سفید روش بود نگاهی به شماره انداختم.حامد بود. یه لحظه ترسیدم.حاند پیش رسول مونده بود و ترسیدم نکنه اتفاقی برای رسول افتاده.سریع تلفن رو حواب دادم و شروع به صحبت کردن کردیم.با حرف هایی که حامد زد نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت.خوشحال از اینکه لااقل یکی ار درد هاش کم میشه یا ناراحت از اینکه تا مدتی دوباره باید نگرانی بابت حالش داشته باشیم.بعد از خداحافظی نگاه بچه کیان و فرشید و محسن به سمتم چرخید. محسن سوالی نگاهم کرد و پرسید. محسن:چیزی شده محمد؟ محمد: دستی به لباس سیاهم که خاکی شده بود کشیدم و زیر لب با صدای آرومی زمزمه کردم: حامد بود. نگاه سوالیشون رو که دیدم خودم ادامه دادم:گفت بهش خبر دادن که برای رسول قلب پیدا شده و قراره بعد از ظهر پیوند قلب انجام بشه. محسن:خداروشکر .این که خبر خوبیه.پس چرا گرفته شدی؟ محمد:آره خوبه اما تحمل ندارم که دوباره ناراحتی و دردش رو ببینم.میدونم که وقتی عمل انجام شد تا چند روز درد داره و شاید نفسش بگیره. محسن:چی بگم.ولی اگه عمل انجام بشه لااقل اینقدر درد نمیکشه. محمد: درسته . ......... بالاخره رسیدیم بیمارستان.محسن ماشین رو پارک کرد و به طرف بیمارستان رفتیم.رسول دیشب فهمید که معراج پیدا شده.خیلی سعی کرد بیاد و به هر روشی بود تونست با دستی که درد میکرد روی برگه بنویسه که میخواد بیاد مراسم اما دکتر اجازه نداد و گفت نباید تا چند روز گردنش تکون بخوره تا اذیت نشه و باید تحت نظر باشه.اونم اعصابش خورد شد و سعی کرد تکون بخوره و باعث شد گردنش تکون بخوره و درد بگیره برای همین حالش بد شد و دکتر گفت باید به جای چهار روز یک هفته بستری باشه. صبح که خواستیم بریم مراسم بچه ها و محسن اومدن دیدنش.اما به خاطر داروهایی که براش به سرم زده بودن خواب بود و بچه ها از پشت شیشه دیدنش و رفتیم.قرار شد بچه ها شب بیان پیشش تا یکم حال و هواش عوض بشه و از فکر کردن به چیز هایی که براش بده بیرون بیاد. حالا حتما گرفته هست و نباید توقع داشته باشم با این اتفاقات بتونم دوباره خط لبخند رو روی صورتش ببینم و احتمالا باید تا مدت ها برای خودم لبخندش رو توی ذهنم تصور کنم.وارد بیمارستان شدیم و به طرف اتاق رسول رفتیم. براش اتاق خصوصی گرفتیم تا هم خطری تهدیدش نکنه و هم همراه بتونه داخل اتاق بمونه .در رو باز کردیم و داخل رفتیم.حامد نشسته بود و داشت به رسول نگاه میکرد .رسول هم خواب بود.حامد با دیدن ما سریع پاشد و سلام کرد. حامد:سلام .مراسم تموم شد؟ محمد:سلام .آره حامد: حیف شد.دلم میخواست بیام 😔 محمد:رسول کی خوابیده؟ حامد:از وقتی شما رفتید به خاطر داروها خوابید.حدودا دو ساعت پیش بیدار شد و به خاطر حال بدش و گریه هاش برای معراج دکتر براش مسکن زد تا حالش بدتر نشه و دردش آروم بشه.به خاطر داروشم خوابش برد .اقا محمد، رسول خیلی سختی کشیده.حالش بدجوری خرابه.توی این مدت چند بار خواب دیده.نمیدونم خواب چیه اما مشخصه خوب نیست چون هر دفعه صورتش خیس عرق میشه و اما نمیتونه حرفی بزنه.اقا محمد نگرانشم.نکنه... محمد: خوب میشه.رسول بدتر از اینارو پشت سر گذاشته.فلج شد اما امام رضا خودش خوبش کرد. حافظه اش رو از دست داد اما خدا خودش هواش رو داشت.رفت کما اما خدا مراقبش بود.حتی رفت سرد خونه اما تا خدا نخواست بلائی سرش نیومد و برگشت کنارمون.اینبار هم مطمئنم خدا خودش هوامون رو داره. حامد:آقا محمد بهتره شما برگردید.با دکتر حرف زدم قرار شد داوود هم به این اتاق بیارن تا پیش هم باشن و یه نفر هم بمونه کافی باشه.کیان لطفا بیا کمک که داوود رو بیارم اینجا . فرشید: زودتر از کیان لب زدم:من میام حامد. حامد :سری تکون دادم و از اتاق خارج شدم.به طرف اتاق داوود رفتیم و داخل شدیم.روی تخت نشسته بود و سرم توی دستش بود با دیدن ما لبخند زد .کنارش رفتیم .دستم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم:خب اقا داوود آماده ای انتقال بشی؟ داوود:انتقال به کجا؟ حامد: نامحسوس چشمکی به فرشید زدم و با صورتی جدی گفتم: باید انتقالت بدیم به بازداشتگاه داوود:کپ کردم.یعنی چی؟ به زبون آوردم حرفم رو:برای چی؟ مگه چیکار کردم؟ حامد: با دیدن قیافه اش که ترسیده بود زدیم زیر خنده.داوود که تازه فهمید سر کار بوده لب گزید تا بهمون چیز نگه و با حرص نگاهم میکرد.میتونستم از توی نگاهش بفهمم داره میگه(باشه آقا حامد برات دارم میدونم چیکارت کنم)اما بازم بیخیال آینده و کاری که برای جبران شوخیم انجام میده خندیدم.خودشم خنده اش گرفت و همراه ما خندیداین خنده رودوست‌داشتم.این خنده بعد از مدت ها سختی روی لبمون نشست .این لبخند و خنده بعد ساعت ها گریه و دلتنگی بهمون هدیه داده شد.باید خوب ازش استفاده کنیم. ♡♡♡♡ پ.ن.قلب پیدا شده❤️‍🩹 پ.ن.شوخی 🥲 پ.ن.لبخند بعد از مدت ها سختی 🙂💔 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊