eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.3هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۵۳ نورا: روی صندلی کنار تخت حامد نشسته بودم و در حال خوندن قرآن بود
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: نگاهم رو از چهره محمد میگیرم و به سرامیک های سفید بیمارستان چشم میدوزم.چشم میبندم تا نبینم چهره ی محمد رو و راحت بتونم حرف بزنم . انگار خجالت میکشم به چشم های محمد نگاه کنم و بگم خوشحالیم به خاطر حال خوب کسایی هست که اگر نبودن زندگی برام بدجوری گرون و سخت تموم می‌شد. لبم رو تر میکنم و میگم : احتمالا شما خودت بهتر از هر کسی خبر داری و میدونی و لازم به گفتن من نباشه. چشم بسته ام رو باز میکنم و نگاهی به چهره خندان محمد میندازم‌.با حالتی پوکر نگاهش میکنم که با دیدن نگاهم زبون باز میکنه و میگه... محمد: دلیل شادی ای که داری رو میدونم.اما دلم میخواد از زبون خودت بشنوم. رسول: حرفی نمیزنم که دست میگذاره روی سینه ام و میگه: محمد: رسول بگو رسول: وقتی میبینه هنوز بی حرف نگاهش میکنم دست میگذاره روی شانه ام و فشار میده.هر چند که فشار نگاهش حتی با سر به زیری ام هم ،آشکار هست که حرف‌ها داره. بیشتر از این منتظرش نمیزارم و لب باز میکنم و میگم دلیل خوشحالیم رو. با پایان حرفم خنده ای میکنه و رو به من بر میگرده و من،می ایستم تا حرفش رو بزنه. محمد: جوی با خجالت سرت رو پایین انداختی و با مِن و مِن حرف زدی فکر کردم تو هم رفتی قاطی مرغا😅 رسول: با حرفی که محمد میزنه هول شده نگاه ازش میگیرم و با شک میگم: نه کی همچین چیزی گفته؟من قصد ازدواج ندارم. محمد : لبخندی میزنم و چشم ریز میکنم و میگم: نکنه قصد ادامه تحصیل داری؟؟ رسول: روی صندلی کنار راهرو میشینیم .با مشت میکوبم روی پاش (آروم زده)و با حالتی شاکی و ناله وار میگم: محمد چرا شوخیت گرفته؟مثلا فرمانده ای .یکم جدی باش . محمد: دستی زیر چونه اش میزارم و سری که از روی خجالت پایین انداخته رو بالا میارم و میگم:بده مثل بقیه فرمانده ها توبیخت نمیکنم؟؟ رسول: هول کرده از حرفی که محمد از صحبتم برداشت کرده سر بلند میکنم و میگم: نه نه .منظورم این نیست.یعنی چیزه... محمد : باشه استاد فهمیدم منظورم چیه. رسول : ناراحت سرم رو پایین میندازم و میگم: ببخشید قصد توهین نداشتم. محمد : سرم رو بلند میکنم و با بهت اسمش رو زمزمه میکنم .نگاهش رو که به چشمام میدوزه لب میزنم: رسول اینا همش شوخیه.منم اصلا ناراحت نشدم.تو هم ناراحت نباش اگر خاستگار اومد بهش میگیم قصد ادامه تحصیل داری. رسول: لبخندی روی صورتم میشینه .محمد با وجود ناراحتی هایی که داره و فشاری که تحمل میکنه اما هنوزم مثل یه برادر پشتمون میمونه و راهنمایی میکنه.با یادآوری اینکه احتمالا داوود تا الان بیدار شده باشه با عجله از روی صندلی بلند میشم .با این کارم فشاری به پام میاد و درد میگیره اما بی توجه به درد پام با سرعت به محمد میگم باید بریم پیش داوود . محمد : با رسول به طرف اتاق داوود حرکت می‌کنیم.پرستار ها تا مارو دیدن رو بهمون گفتن: ( شما اقا رسول هستید؟) رسول سری تکون میده که پرستار میگه:بیمارتون تا الان دو سه بار اسمتون رو صدا زده .میخواستم تماس بگیرم باهاتون که خودتون اومدید. رسول با بهت برگشت سمت من و با بغض لب زد. رسول : داوود منو صدا زده 🥺 محمد : چشم بستم و باز کردم و دستش رو گرفتم.باهم تا دم چهارچوب اتاق که رفتیم ،رسولی که با فشار دست های من راه اومده بود،در زد و پا تند کرد و داخل اتاق رفت. رسول: داخل که میشم با دیدن چشمای بسته اش و ماسک اکسیژن روی صورتش دیگه تحمل نمیکنم و کنار تختش می ایستم.بغضم رو قورت نمیدم و میزارم اشک بشه و از گوشه چشمم راه بگیره.رو میکنم و سمت محمد و مینالم : پس چرا خوابیده؟؟چرا منتظر نموند که من بیام.دلتنگ صداش بودم. محمد : با وجود لکنت زبانی که داره ،صداش بیشتر هم میلرزه و اشگ باز هم در چشماش مثل چشمای من موج بر میداره.حفظ ظاهر میکنم و لب میزنم: بیا بریم بیرون تا استراحت کنه بیدار که شد میایم پیشش‌. رسول:با بغض سرم رو تکون دادم و نگاهی به چهره رنگ پریده داوود انداختم. منتظر بودم که زودتر چشمای بازش رو ببینم و اما انگار باید باز هم تحمل کنم تا بیدار بشه.میخوام برگردم و از اتاق خارج بشم که مچ دستم توسط دستی گرفتار میشه.نگاهم از روی مچ دستم بالا کشیده میشه و مصادف میشه با چشمای داوود که با بغض خیره نگاهم میکنه. نگاهش رو که میبینم بدون توجه به اطرافم بغلش میکنم. صدای آخ آرومی که سعی داشت به گوشم نرسه و از زیر ماسک هم به سختی شنیده می‌شد، به گوشم رسید و سریع از آغوشش بیرون اومدم. دستای بی جون و زخمیش رو بالا میاره و ماسک اکسیژن رو از صورتش پایین میکشه .با درد و بی حالی لب های خشکش رو از هم جدا میکنه و لب میزنه... داوود : با..بالاخره‌...ص..صدات..رو..شنی..شنیدم🙂 ♡♡♡♡♡♡ پ.ن.🌱ᥫ᭡بیخیال از هر خیال🌱ᥫ᭡ ‌ https://eitaa.com/romanFms
36.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۵۴🌱❤️‍🩹 ساخت ادمین گلمون دختری از نوع امنیتی کپی ممنوع🚫
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
رفقا ازتون میخوام حتما حتما عضو زاپاس باشید تا اگر مشکلی برای کانال پیش اومد ادامه فعالیتمون در زاپاس باشه🥲 https://eitaa.com/romanmfm بفرمایید اینم لینک زاپاس پارت های رمان از فصل اول تا اینجای رمان به صورت منظم بدون پیام اضافه ای در کانال زاپاس قرار داره😉
چقدر رفاقتشون قشنگه🥺🥲
شروع فعالیت دختری ازتبارپاییز🍂🍁
فعالیت امروزم بیوغمگینه😊👀
با گذشت زمان فهمیدم برای هیچکس مهم نیستم!😶️
پیرش‌کردم‌‌‌؛ دلی‌رو‌که‌داشت‌بچگی‌میکرد...!🖤️
از ما چه مانده غیر از آرزو...🕊️
بمان برای کسی که می داند معنی ماندن را🖤️