eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
اینم همون پارتی که چند روز پیش بخشی ازش رو فرستادم😁😈
سلام سلام ظهرتون بخیر بریم سراغ پارت زیبا و هیجانی و یزیدی و احساسی امروزمون😁 -همه چیز رو گفتم ؟😂 -آره پس بریم سراغش 😉
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۵۱ فرشید :سریع رفتم توی اتاق .سما سلطانی روی تخت نشسته بود و اسلحه
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ حامد:با صدای پرستار خیره شدم بهش .آروم لب زد. پرستار:خداروشکر برگشت فقط نبضش ارومه سریع باید عمل بشه .تیر به جای حساسی خورده و چون جوون هست و خونریزی زیادی داره و همچنین مشخصه کمبود خون داره حالش خوب نیست اصلا . حامد :خداروشکر🥺 بالاخره به بیمارستان رسیدیم .سریع از آمبولانس خارج شدیم و داوود رو به اتاق عمل منتقل کردن. پشت در اتاق عمل ایستادم .یه لحظه حس کردم دیگه جونی توی پاهام ندارم فقط تونستم دستم رو به دیوار بگیرم و سر خوردم .سرم رو به دیوار تکیه دادم و برگشتم به چند دقیقه قبل .اینکه داوود رفت و برگشت. درست مثل رسول .هر دو دوست دارن آدم رو سکته بدن. سرم رو روی زانوم گذاشتم و دوباره چشمه ی اشکم جوشید .با صدای زنگ تلفنم سرم رو بلند کردم و نگاهی به گوشیم کردم. نورا بود .نمیخواستم جواب بدم اما ممکنه کار مهمی داشته باشه. روی دکمه پاسخ زدم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم که صداش توی گوشم پیچید . نورا:سلام خوبی؟ حامد:سلام .ممنون شما خوبی؟ نورا:ممنون .چیزی شده؟ چرا صدات گرفته؟ حامد: انگار دوباره منتظر بودم حرفی زده بشه .قطره اشکی روی صورتم ریخت. با بغض و اشک لب زدم:نورا دعا کن .یکی از رفیقام آسیب شدیدی دیده .دعا کن خوب بشه🥺 نورا:وای خدا به مادرش برگردونه اون بنده خدارو. نگران نباش .خدا هواسش به بنده هاش هست . حامد:ببخشید عزیزم من باید برم .بعدا باهات حرف میزنم . نورا:باشه مراقب خودت باش . حامد: چشم .خداحافظ. نورا:خدانگهدار حامد:خواستم بلند بشم که نگاهم به ته راهرو افتاد.اقا محسن و کیان با سرعت به طرفم اومدن.اقا محسن که بهم رسید دیگه مراعات نکردم و خودم رو توی بغلش انداختم با بغض لب زدم:آقا توی آمبولانس نبضش رفت و برگشت😭آقا دعا کنید توروخدا محسن:نگران نباش .داوود قوی تر از این حرف ها هست . کیان:دیگه حرفی زده نشد و همه منتظر پشت در اتاق عمل نشستیم .با اینکه خودمم حالم خوب نبود اما سعی کردم حامد رو آروم کنم و کمی هم موفق بودم. ........ نمیدونم چقدر گذشته اما احتمالا دو ساعتی هست که داوود توی اتاق عمل هست و ما همه بیرون در منتظر خبر سلامتیش.حدودا یک ساعت پیش بچه ها اومدن و حالا همه فقط به یه چیز فکر میکنیم .به اینکه داوود حالش چطوره. حامد خیلی بیحال بود .البته فرشید و سعید هم حال خوبی نداشتن و پریشونی از چهره هاشون مشخص بود .فقط امیدم به خدا هست .تصور اینکه اتفاقی برای داوود بیوفته حالم رو خراب میکنه .حامد روی زمین نشسته بود و من هم کنارش .سرش روی شونه ام بود و خودمم سرم رو به دیوار تکیه داده بودم و سعی میکردم جلوی بغضی که توی گلوم نشسته بود رو بگیرم .با صدای ایستادن بچه ها نگاهی بهشون کردم که دیدم دکتر داره میاد .حامد هم سریع بلند شد .نزدیک بود زمین بخوره اما تعادلش رو حفظ کرد .به زور به طرف دکتر رفت. سریع پشتش رفتیم .دکتر که قیافه های وحشت زده مارو دید خودش به حرف اومد . دکتر:عینک رو از چشمم پایین آوردم و لب زدم:تیر به ناحیه حساسی خورده بود و خطر جانی براش داشت .پرستار گفت توی آمبولانس ایست قلبی کرده و با توجه به خونریزی شدیدی که داشته و همینطور کم خونی ای که داشته خطر رو براش رقم زده .خوشبختانه تونستیم تیر رو از بدنش خارج کنیم .اما خب به خاطر خونریزی شدید فعلا باید توی بخش مراقبت های ویژه باشه .اگر تا ساعت ۱۰ شب بهوش نیاد احتمال داره بره کما .امیدوارم که هر چه زودتر بهوش بیاد. به پرستار میگم با توجه به گروه خونی بیمار براش خون بیاره چون باید حتما بهش خون وصل بشه . حامد: دکتر رفت اما من همونجا موندم .نمیتونم باور کنم .یعنی چی؟امکان نداره .مگه میشه به همین راحتی یکی بره کما .دوباره چشمه ی اشکم جوشید .با وحشت سرم رو به اطراف تکون میدادم و همون طور هم به عقب میرفتم تا جایی که به دیوار پشت سرم برخورد کردم.روی زمین سقوط کردم و صدای هق هق گریه ام توی فضا پیچید . کیان:با شک نگاهی به بچه ها کردم .همشون مثل من تعجب کرده بودن .مگه میشه ؟این حرف هایی که دکتر زد در مورد همون داوودی هست که پایه ی شیطونی هامون بود؟در مورد داوودی بود که باهم با رسول شوخی میکردیم؟چیشد که اینجور شد؟ حامد به دیوار تکیه داد و دوباره اشک ریختنش شروع شد .در اتاق عمل باز شد .دوتا پرستار تخت رو به طرف ما آوردن. داوود بیهوش روی تخت بود .چهره بشدت رنگ پریده اش اعصابم رو خراب میکرد .دستش خونی بود و انگشتر عقیقی که رسول براش هدیه خریده بود خونی شده بود .ناخودآگاه ذهنم رفت به همون روزی که رسول براش انگشتر رو خرید و چه مسخره بازی هایی انجام دادیم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.حال خرابش💔 پ‌.ن.بهوش نیاد میره کما🥺🖤 پ.ن.گذشته... پ.ن.انگشتر عقیق!هدیه رسول به داوود❤️‍🩹 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
دوستان اگر فکر میکنید با موندن در کانال بنده و خوندن این رمان وقتتون تلف میشه لطفا ترک کنید . من چیزی ندارم که اون دنیا بابت وقت تلف شده شما بدم پس برید تا منم مدیون نباشم
شهادت مظلومــانه بـاب الحوائج ،امــام جواد (ع) رو تسلیت عرض میکنم..🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام . امشب شب تولد یکی از گل دخترای کانالمون هست .رفیق گلم نویسنده رمان تکیه گاه امن🙃 از همینجا و از راه دور تبریک میگم‌بهش . بنت الحسین جان امیدوارم در کنار خانواده ات زندگی ای سرشار از آرامش و خوشبختی داشته باشی . انشاالله ۱۲۰ ساله بشی و به آرزوهات برسی🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂
سلام سلام امروز یه تولد دیگه ام داریم😉 بگم کیه؟؟ رفیق گلم ،عاطفه جان، تولدت مبارک دختر دوست داشتنی 🙃💗 انشاالله به هر آرزویی داری برسی ❤️🥺
رفقا این عاطفه که تولدش هست دختر خاله فاطمه جان هم هست . یه عاطفه دیگه هم داریم که ادمین هست و اونم برام عزیزه😁 گفتم بدونید که اشتباه نگیریدشون🥲