شهادت مظلومــانه بـاب الحوائج ،امــام جواد (ع) رو تسلیت عرض میکنم..🖤
سلام .
امشب شب تولد یکی از گل دخترای کانالمون هست .رفیق گلم
نویسنده رمان تکیه گاه امن🙃
از همینجا و از راه دور تبریک میگمبهش .
بنت الحسین جان امیدوارم در کنار خانواده ات زندگی ای سرشار از آرامش و خوشبختی داشته باشی . انشاالله ۱۲۰ ساله بشی و به آرزوهات برسی🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولدت مبارک رفیق عزیز🥺❤️
سلام سلام
امروز یه تولد دیگه ام داریم😉
بگم کیه؟؟
رفیق گلم ،عاطفه جان، تولدت مبارک دختر دوست داشتنی 🙃💗
انشاالله به هر آرزویی داری برسی ❤️🥺
رفقا این عاطفه که تولدش هست دختر خاله فاطمه جان هم هست .
یه عاطفه دیگه هم داریم که ادمین هست و اونم برام عزیزه😁
گفتم بدونید که اشتباه نگیریدشون🥲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولدت مبارک عاطفه جانم 🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علاقه های من🥺❤️😂
گنگشون بلاس😁😎✌️
یه کانال آوردم اصلا ....
هیچ جمله ای نمیتونم بگم تا بفهمی چقدر خوبه فقط باید بیای و ببینی چه جوریه😁😉
یه کانال پر از فعالیت های مذهبی و گاندویی. کانالی که رمان های گاندویی داره و دیگه چی بهتر از این؟؟😌
بیا بخشی از رمان رو هم بخون تا بفهمی چه کانالی بهت معرفی کردم .
☘رمان آغوش امن برادر۲☘
__اسلحه رو روی سر محمد گذاشت .یه لحظه قلبم از حرکت ایستاد...
_حالا من روی زمین افتاده و بودم و دستام بسته بود و کشیده میشدم روی زمین 😣
__همشون در کسری از ثانیه کشته شدن🖤
""چیشد که رسول رفت میون اون همه گرگ؟🥲
//این صدای اسلحه (ژ۳)بود😨
""اسلحه از دستم افتاد و دو زانو روی زمین سقوط کردم 😥
""چیشد که داوود افتاد رو تخت بیمارستان؟ 💔
**تندتر برو بیمار نبض ندارهههه💔
~`انگشتر عقیق قشنگی که کلمه (یا حسین )روش حکاکی شده بود🥲
میبینم که دلت میخواد عضو این کانال خوب بشی😁😉
بفرما اینم لینک کانال {ره رو عشق}
منظورم همین کانال قشنگ هست🙃
https://eitaa.com/romanFms
هدایت شده از یــاســ♡مـیـن
1_9603391220.mp3
747.2K
#مداحی .
؛دنیا بی رحمه🖤🥀
هیچکس غیر از تو منو نمیفهمه🥺🍃
هدایت شده از یــاســ♡مـیـن
عاقدشگفت:که مهریه او آبشود ؛
وقـراراست که او مـادر اربـاب شـود♥️: )) .
13.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- مذهبی ها اصلا شادی ندارن؛
+جدی میفرمایید پس ما اینارو از کجا آوردیم؟!❤️🩹🥹
https://eitaa.com/romanFms
هدایت شده از •𝘏𝘢𝘴𝘢𝘯𝘪𝘯`
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرف حققققق🤌💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عموی قبیله ابلفضل ...:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قلب من هر لحظه....♡🫀🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودمونیم عجب کربلایی....😥❤️🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شادی راه مینداختیم....:)
ما چشممون نزدیک بینه🥺❤️🩹
سلام سلام
امروز تولد داریم😉😉😉
اجی گلم کوثر جان تولدت مبارک عزیزم
انشاالله به هر چی میخوای برسی و ۱۲۰ ساله بشی 🥺❤️🎂🎂🎂🎂
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۵۲ حامد:با صدای پرستار خیره شدم بهش .آروم لب زد. پرستار:خداروشکر بر
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۵۳
(فلش بک به گذشته)
رسول: سه روز پیش تولد داوود بود .با بچه ها براش تولد گرفتیم اما من طوری وانمود کردم که انگار هواسم نبوده که تولدش بوده و هدیه بهش ندادم .البته براش هدیه رو خریدم اما چون مخصوص بود درست شدنش طول کشید و حالا میخوام با بچه ها و داوود بریم و هدیه رو هم همون موقع بگیرم و بهش بدم. آقا محمد بهمون مرخصی داد و ما هم به طرف پاساژ بزرگی که نزدیک خونه خودمون بود رفتیم. یادمه همیشه با مهدی میومدیم توی این پاساژ و خرید میکردیم .یادش بخیر .یه بار باهم اومدیم همینجا و برای مامان یه انگشتر یاس کبود خریدم .مهدی هم یه ادکلن و چادر نماز خیلی قشنگ خرید .هیچ وقت اون روز رو فراموش نمیکنم .وقتی رسیدیم خونه ،وقتی وارد خونه شدم ،ای کاش نمیشدم😭ای کاش وارد نمیشدم تا نبینم مامانم کف خونه افتاده .تا نبینم وقتی به طرفش دویدیم و مهدی نبضش رو گرفت مامانم نبض نداشت .تا نبینم مهدی داد میزد و از همسایه ها کمک میخواست .تا نبینم وقتی رفتیم بیمارستان دکتر از اتاق اومد بیرون و گفت متاسفانه مادرتون حدودا دو ساعت هست فوت شدن .تا نبینم و یادم نیوفته اون موقعی که من داشتم با داداشم میخندیدم مامانم رفت💔💔
از خاطرات گذشته بیرون اومدم .کی گریه کردم؟سریع اشکام رو پاک کردم و منتظر بچه ها موندم .قرار بود بچه های تیم اقا محسن هم از اون طرف بیان .ماهم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم .به پاساژ که رسیدم ماشین رو خاموش کردم .بچه ها با تعجب بهم نگاه کردن .رو بهشون گفتم:ببخشید باید برم یه لحظه پیش رفیقم .سریع میام .
بچه ها:باشه .
رسول:سریع از ماشین پیاده شدم و به طرف مغازه سجاد رفتم .داخل شدم و بعد از سلام و احوالپرسی انگشتر رو ازش گرفتم .در جعبه رو باز کردم و نگاهی به انگشتر کردم .انگشتر عقیق قشنگی که کلمه (یاحسین ) روش حکاکی شده بود .هدیه ای که قرار بود به داوود بدم به مناسبت تولدش .بعد از تشکر و پرداخت هزینه انگشتر سریع به طرف ماشین رفتم و سوار شدم .ماشین رو روشن کردم و به طرف محل قرارمون رفتم و در جواب بچه ها که می گفتن چیکار کردی توی پاساژ فقط به گفتن جمله(با رفیقم کار داشتم)اکتفا کردم و اونا هم دیگه حرفی نزدن.بالاخره رسیدیم. از ماشین پیاده شدیم و به طرف کیان و معین و امیرعلی که زودتر از ما رسیده بودن رفتیم .بعد از سلام و احوالپرسی نشستیم. داوود دقیقا کنارم نشسته بود .آروم بلند شدم و رو به داوود گفتم:داوود میشه بلند بشی؟
داوود: با تعجب به رسول نگاه کردم .نیم نگاهی به بچه ها کردم .اونا هم متعجب بهمون نگاه میکردن. آروم از جام بلند شدم که توی آغوش گرمی فرو رفتم .لبخند بی اراده ای روی صورتم نقش بست. از آغوش رسول جدا شدم که جعبه چوبی زیبایی رو جلوم گرفت .با تعجب بهش نگاه کردم که با خنده گفت .
رسول:خب باز کن ببین چیه به جای اینکه چشمات رو اینجوری کنی😁
داوود: لبخندی بهش زدم و جعبه رو ازش گرفتم. درش رو باز کردم که نگاهم زوم انگشتر عقیق بشدت قشنگی شد .لبخندی که زدم مطمئنا تا آخرین دندونم رو نشون داد .رسول دوباره کنار گوشم لب زد .
رسول: تولدت مبارک داداشِ رسول .
داوود: وای رسول عالیه .خیلی ممنونم ازت 🥺
رسول:خواهش میکنم .قابلت رو نداره .دستت بکن ببین اندازه اش چطوره.
داوود :انگشتر رو از جعبه اش در آوردم و دستم کردم .توی دستم عالی تر از قبل شده بود .بعد از اینکه بچه ها هم دوباره بهم تبریک گفتن و یکم پیش هم موندیم خداحافظی کردیم و برگشتیم .باید سریع برمیگشتیم به سایت چون وقت مرخصی ای که آقا محمد داده بود داشت تموم میشد و اگر دیر میرسیدیم توبیخ میشدیم.
(پایان فلش بک)
حامد: از جام بلند شدم و خیره شدم به داوود که پرستار ها داشتن با برانکارد میبردنش.اقا محسن رو به معین گفت.
محسن:معین تو و امیرعلی و سعید سریع برید سایت.باید گزارش عملیات رو بنویسید و بدید آقای عبدی .فرشید و کیان شما دو تا هم برید نمازخونه یکم استراحت کنید .
من و حامد هم میریم بخش مراقبت های ویژه .
بچه ها:چشم .
حامد: به همراه آقا محسن به طرف بخش مراقبت های ویژه رفتیم .از پشت شیشه خیره شدم به داوودی که حالا خیلی خیلی مظلومانه خوابیده و بهش چند تا دستگاه مختلف وصل هست .صدای دستگاه ها توی فضا پیچیده و خدا میدونه وقتی یکی از این دستگاه ها نباشه و صداش توی فضا نپیچه یعنی چه اتفاقی افتاده ...
محسن:نشستم روی صندلی .نمیدونم چجور باید به محمد بگم که داوود چه بلائی سرش اومده .اگر بفهمه یعنی واکنشش نسبت بهش چیه .با صدای زنگ گوشیم سرم رو بلند کردم .نگاهی به شماره کردم .خط سفید معراج بود .تماس رو وصل کردم که صدای آرامبخش محمد به گوشم خورد .نفسم ثانیه ای رفت و برگشت .همین رو کم داشتم که خودش بهم زنگ بزنه .بدبخت شدم 😩
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.خاطرات گذشته....
پ.ن. داوود💔
پ.ن.محمد با گوشی معراج تماس گرفت😱
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولدت مبارک کوثر جانم🎂🎂🎂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فضائل_امیرالمؤمنین
۱۳ روز تا غدیر
امام صادق علیهالسلام فرمودند:
«وَ اللَّهِ مَا اسْتَوْجَبَ آدَمُ أَنْ يَخْلُقَهُ اللَّهُ بِيَدِهِ وَ يَنْفُخَ فِيهِ مِنْ رُوحِهِ إِلَّا بِوَلايَةِ عَلِيَّ عَلَيْهِ السَّلَامُ»
«به خدا قسم، آدم شایسته آفریده شدن به دست خدا و دمیدن روح خویش در او نشد، مگر بهواسطه ولایت على عليهالسلام.»
الكافي، ج٢، ص١۹۶.
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۵۳ (فلش بک به گذشته) رسول: سه روز پیش تولد داوود بود .با بچه ها براش
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۵۴
محسن:نفس عمیقی کشیدم و صلواتی فرستادم .آروم لب زدم:سلام محمد جان .خوبی؟
محمد: سلام .ممنون تو خوبی؟
محسن: سلامت باشید .جانم کاری داشتی؟
محمد:زنگ زدم به داوود گوشیش خاموش بود .اخه دیشب با معراج حرف زده بود گفته بود دلتنگ ما شده و هر وقت تونستیم بهش زنگ بزنیم .الان کسی نبود زنگ زدم اما جواب نداد .
محسن:چ..چی؟داوود؟اها عملیات داشتیم فکر کنم گوشیش رو برای همون خاموش کرده.
محمد: با شنیدن صدای محسن مطمئن شدم اتفاقی افتاده .با صدایی که نگرانی درونش موج میزد لب زدم:محسن اتفاقی افتاده؟؟؟راستش رو بگو .بلائی سر بچه ها اومده؟من میدونم داوود هیچ وقت تلفنش رو خاموش نمی کرد . بگو چیشده؟؟؟
محسن :آروم باش محمد .چیزی نیست. راستش داوود یکم زخمی شده الان بیمارستانیم همین
محمد: یا خدا. چیشده .چه بلائی سرش اومده ؟
محسن: محمد یه چیزی میگم آروم باش فقط. رسول نباید بفهمه .
محمد: محسن دارم سکته میکنم .چیشده؟
محسن: تیر به شکمش خورده .جای حساسی بوده و حالا که عمل شده دکتر گفت اگر تا شب ساعت ۱۰ بهوش نیاد...
محمد: بهوش نیاد چی؟
محسن: میره کما 😔
محمد: وای خدای من .محسن تورو همون خدایی که میپرستی هر اتفاقی افتاد منو خبر کن .گوشی رو مخفی میکنم اما بهش سر میزنم .بهم زنگ بزن هر اتفاقی افتاد .باشه؟
محسن: باشه. تو برو به سلامت
محمد: خداحافظ.
محسن: سرم رو بلند کردم و خیره شدم به حامد .آروم از جام بلند شدم و به طرفش رفتم .رد نگاهش رو دنبال کردم .رسیدم به جسم بی جون داوود .چقدر مظلوم شده .با صدای حامد نگاهم رو به طرفش برگردوندم.
حامد: آقا میشه من برم بیرون؟سریع برمیگردم .
محسن: باشه برو .
حامد: با اجازه . حرکت کردم و از بیمارستان خارج شدم .بغض عجیبی به گلوم چنگ زده بود و هر کاری میکردم ول کن نبود .دستم رو برای تاکسی بلند کردم .جلوی پام ترمز کرد .سوار شدم و بعد از آدرس دادن سرم رو به شیشه تکیه دادم .دلم تنگ شده .برای رسول .برای مهدی .برای داوود . برای همشون. چیشد که اینقدر راحت همه چیز به هم ریخت؟چیشد که مهدی رفت برای همیشه ؟چیشد که رسول رفت میون اون همه گرگ؟ چیشد که داوود افتاد رو تخت بیمارستان و معلوم نیست چه اتفاقی براش بیوفته؟ چیشد که این شد؟
...........
با صدای راننده نگاهم رو بهش دوختم. نگاهم کرد و گفت .
راننده:آقا رسیدیم
حامد: ممنون . هزینه رو پرداخت کردم و از ماشین پیاده شدم.پا گذاشتم تو جاده ای که این مدت خیلی ازش گذر کردم .بهشت زهرا .جایی که شد مخفیگاه من و رسول موقع ناراحتی هامون .شد پاتوق هر شب جمعه هفته هامون و اومدیم اینجا .کنار سنگ قبرش زانو زدم .دوباره همون بغض. دوباره همون اشک های تموم نشدنی .دوباره ...
سرم رو پایین انداختم و چشمه ی اشکم جوشید. دیگه به هیچ عنوان جلوش رو نگرفتم .گذاشتم تا دلش میخواد بیاد و بریزه .بزار خالی بشم .کی گفته مردا دل ندارن؟کی گفته مرد نباید گریه کنه؟مردا هم دل دارن .مردا هم تا یه جایی تحمل و صبر دارن. دست کشیدم روی سنگ قبر.اروم لب زدم:سلام داداش مهدی .خوبی ؟خوش میگذره ؟داداشی خبر داری چیشده؟داداش رسول رفته تو دهن شیر .محمد رفته بین داعشیا .داوود روی تخت بیمارستان افتاده و معلوم نیست چه اتفاقی براش بیوفته .داداش مهدی یادته خوشت میومد بهت بگم داداش؟منم وقتی میخواستم حرصت بدم داداش نمی گفتم. اما وقتی باهم خوب بودیم داداش صدات میکردم .درسته بزرگ بودیم اما اون داداش گفتن ها برام شده بود آرامش. هر وقت بهت می گفتم داداش امنیت رو حس میکردم . امنیتی که یه نفر میتونه به خاطر برادر بزرگتر داشتن حس کنه .داداش مهدی خودت کمک کن .مهدی دلم میخواد برگردیم به اون روزی که با رسول رفتیم خاستگاری .اون روزی که موهام رو به هم ریخت .دلم میخواد دوباره اون کار رو بکنه و من به جای اینکه دنبالش بکنم بغلش کنم و دلتنگیم رو کم کنم .
یعنی الان رسول داره چیکار میکنه؟؟امیدوارم این پرونده هم زود تموم بشه .خودت کمک کن داداش مهدی .
حامد: از جام بلند شدم .لباسم رو که خاکی شده بود تکوندم و نگاهی به ساعت کردم .یه ساعتی هست که اینجا هستم .آروم به طرف خیابون رفتم و سوار اتوبوس شدم .نگاهی به بچه ها کردم .با خوشحالی بستنی هاشون رو میخوردن و میخندیدن.کاش یه لبخند هم روی لب های ما بیاد .کاش....
...........
از اتوبوس پیاده شدم و به طرف بیمارستان رفتم. وارد شدم .نگاهم به بچه ها خورد .همشون پریشون نشسته بودن .به طرفشون رفتم و سلام کردم .با صدام بچه ها سرشون رو بلند کردن .یکدفعه از جاشون بلند شدن. آقا محسن سریع به طرفم اومد و گفت .
محسن: معلوم هست تو کجایی پسر؟؟ چرا جواب تماس هامون رو ندادی؟
حامد: نگاهی به گوشیم کردم .ده تماس بی پاسخ. سرم رو پایین انداختم و لب زدم:ببخشید آقا . متوجه نشدم .
محسن: بازم خداروشکر سالمی
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.دلتنگی 💔
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊