eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.3هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گُمْنام‌چو‌فاطِمهۜ¹⁵¹
جهت پایین نیامدن گنگ خونتون😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منو با خودت ببر دبی دبی😂😂😂 از باب عید و شوخی ببینید وگرنه ما از اون خانواده هاش نیستیم و تو تاکسی گوش دادیم و درخانواده مذهبی چشم به جهان گشودیم😂😛 ✔️https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۷۲ محمد: خواستم حرفی بزنم که صدای در بلند شد .رئیس اومد داخل و با د
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ معراج: سریع به طرف اتاق رفتم .وارد اتاق علیهان و رایان شدم .تمام اتاق به هم ریخته بود .قبل از اینکه بگیرنشون اینجور نبود .اومدن اتاق رو گشتن.سریع به طرف کاشی زیر موکت رفتم و موکت رو بالا زدم.کاشی رو در آوردم و گوشی رو برداشتم.نگاهی به بیرون انداختم کسی نبود .سریع گوشی رو روشن کردم و شماره ی آقای عبدی رو گرفتم .نگاهی به اطراف اتاق انداختم.با شنیدن صدای آقای عبدی سریع سلام کردم . (مکان:ایران_سازمان اطلاعات) آقای عبدی: کنار محسن و بچه ها ایستاده بودم.داوود حالش بهتر بود اما هنوز نمیتونست تکون بخوره .با صدای گوشیم بچه ها نگاهشون به طرف من چرخید.تلفن رو برداشتم .شماره ی معراج بود .سریع جواب دادم .سلام کرد که متقابلا جوابش رو دادم. معراج:آقای عبدی تونستم محلی که علیهان و رایان رو گرفتن پیدا کنم .آقا ردیاب رو دادم دست رایان.میتونید ردیاب رو فعال کنید . آقای عبدی: خداروشکر ممنونم ازت معراج .مراقب خودت باش .از دور هم هوای بچه های مارو داشته باش تا ما بتونیم کارا رو انجام بدیم برای آزاد کردنشون. معراج:چشم .من باید برم تا شک نکردن. فقط یه چیزی متاسفانه علیهان تیر خورده .شنیدم رایان تونسته تیر هارو خودش خارج کنه و بخیه زده اما باید زودتر از اونجا بیان بیرون .با اجازه من برم خداحافظ آقای عبدی:به سلامت آقای عبدی: تلفن رو قطع کردم.بچه ها با نگاه های سوالی به من نگاه میکردن.اروم لب زدم:معراج بود. محسن:تا اسم معراج اومد از روی صندلی بلند شدم و با نگرانی گفتم:چی شده آقا؟ خبری داد؟؟ آقای عبدی: تونسته پیداشون کنه.ردیاب رو داده به رسول. داوود: و..واقعا؟؟یع..یعنی الان پیداشون میکنیم؟🥺 آقای عبدی: به امید خدا . فقط یه چیزی .گفت محمد تیر خورده بوده که رسول تونسته درمانش کنه .سعید سریع برو به علی بگو ردیاب رو فعال کنه و محل دقیق رو پیدا کنه . حامد: آقا منم میتونم انجام بدم.من و رسول هر دو باهم درس خوندیم و اون همه ی کار هایی که مربوط به هک و ردیابی هست رو به طور دقیق و پیشرفته به من آموزش داده .اگر میخواید میخواید من انجام بدم. آقای عبدی: سریع برو حامد .امیدمون به توعه سریع پیداشون کن تا بتونیم راهی برای نجاتشون پیدا کنیم. حامد: چشم اقا . سریع بلند شدم و رفتم پشت سیستم آقا محسن.شروع به ردیابی کردم. اگر رسول بود میخواست بگه تا وقتی استاد هست تو چیکار داری اما حالا که نیست من باید جای اون باشم.باید پیداشون کنم.دکمه ی آخر رو هم زدم و منتظر دیدن صفحه شدم.صفحه ای که برام بالا اومد نشون میداد حدودا دو کیلومتر از پایگاه اصلی فاصله دارن.لبخند روی صورتم نشست و لب زدم: پیداش کردم :) محسن: کنار حامد ایستادم و خیره شدم به مختصاتی که محل رسول و محمد رو نشون میداد .آقای عبدی چند ثانیه ای رو فقط راه رفت و بعد رو به من گفت . آقای عبدی: آماده ی جلسه باش محسن. محسن: چشم آقا. (اتاق جلسه) آقای عبدی:بچه ها همون طور که میدونید ما نمیتونیم تا حد امکان خودمون دخالتی داشته باشیم و بهتره نیروهای نفوذی کار رو انجام بدن.شما اول از همه باید برید هاتف و سینا رو دستگیر کنید.امکان داره هر لحظه برن سراغ حذف کردنشون پس باید به موقع و عاقلانه عمل کنیم.حکم قضایی برای دستگیری هاتف و سینا رو میگیرم .همین امروز برید سراغشون.با مدارکی که محمد و رسول به دستمون رسوندن و مدارکی که از قبل داشتیم گناهکار بودنشون ثابت میشه .با بچه های نفوذی هم صحبت میکنم. باید در اولین فرصت برن سراغ محمد و رسول .جون اونا برام مهمترین مسئله هست.مخصوصا با حالی که محمد داره و رسول که معلوم نیست شرایط قلبش چطوره. محسن: بله آقا. با اجازه ما بریم طراحی نقشه برای دستگیری . آقای عبدی:برید به سلامت. حامد : از اتاق خارج شدیم.داوود رو به نمازخونه بردیم و بهش قرص هاش رو هم دادیم تا گیج بشه و بخوابه . خودمون از نمازخونه خارج شدیم و به طرف اتاق آقا محسن حرکت کردیم . با صدای تلفنم ایستادم و دستم رو توی جیب لباسم کردم و گوشی رو در آوردم.شماره ناشناس بود .تای ابروم بالا پرید .نیم نگاهی به بچه ها انداختم منتظر ایستاده بودن .کیان به طرفم اومد و گفت. کیان: چرا جواب نمیدی؟کیه؟ حامد : نمیدونم. ناشناسه. کیان: چی؟خب جواب بده شاید بچه ها باشن حامد: تلفن رو وصل کردم که صدای ... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.معراج خبر داد🥺 پ.ن.پیداشون کردن ... پ.ن.عملیات دستگیری هاتف و سینا😉 پ.ن.تلفن حامد زنگ خورد:) پ.ن.صدای... https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊