eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
2هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه حتی از اسم رمان👐 ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://daigo.ir/secret/8937862409 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
دکتر جلیلی: آقای پزشکیان، مجلس هم‌سوی شما، شما رو استیضاح کرد! 😂😂😂😂
۱۲ تیر ۱۴۰۳
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۸۵ محمد: زخم پام درد میکرد و خون میومد .یکم ماساژش دادم و دوباره بلن
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محسن:نگاه نگرانم رو به اطراف دادم.هیچ اثری از محمد نیست.خواستم برگردم که نگاهم به لنگه کفشی خورد که روی زمین بود. سریع رفتم به طرفش و خواستم بردارمش که نگاهم خورد به کسی که بیهوش بود .یا حسینی گفتم و سریع نشستم و سر خوردم پایین.با دیدن محمد که توی تاریکی هوا مشخص بود سرش خونی هست کپ کردم.باورم نمیشه.توقع نداشتم محمد رو توی این حال ببینم.سریع کنارش نشستم و تکونش دادم.اما بیدار نمیشد.دستم به طرفش سرش رفت.خیس خون بود.خیلی خون ازش رفته بود. سریع بیسیم رو برداشتم و گفتم:فاتح فاتح ۲ ،فاتح فاتح ۲ معین:فاتح ۲ به گوشم. محسن:محمد رو هم پیدا کردم.بیاید جلوتر از جایی که رسول بود. معین:دریافت شد. محسن: نمیتونستم محمد رو بزارم همینجا.سریع روی کمرم گذاشتمش و حرکت کردم . ........ روی زمین گذاشتمش و کاپشنم رو در آوردم و روش انداختم.خون زیادی ازش رفته بود و حتی رنگ پریده اش توی تاریکی هم مشخص بود .با صدای بچه ها سرم رو بلند کردم. سریع گذاشتیمش توی ماشین و حرکت کردیم.نگاهی به رسول انداختم.مشخص بود توی تنفس مشکل داره و خدا کنه تا رسیدن به بیمارستان بتونه تحمل کنه. داوود:از جام بلند شدم و رفتم توی حیاط.دلم برای محمد و رسول تنگ شده.خیلی خیلی تنگ شده.ای کاش زودتر خبری ازشون میشد.نباید اینجور میشد .نباید.رسول داداش کجایی؟🥺کجایی تو که قول دادی زود برگردی پس چرا خبری ازت نیست؟چرا نمیای پیشم و بگی کی اشک دهقان رو در اورده ؟ چرا نیستی که آرومم کنی؟فرمانده، اقا محمد ،داداش محمد چرا تو نیستی؟چرا هیچ کدومتون نیستید که حال که تغاری گروه رو خوب کنید .من نگرانم و شما ها نیستید که بیاید پیشم و آرومم کنید💔چرا... سرم رو توی دستم گرفتم و اشکم ریخت.چرا من نباید اشک بریزم.مگه دلم حالیش میشه که داداشم و فرمانده هم نیستن.من باید آروم باشم؟نهههه نمیتونم. من دلتنگم.دلتنگ محمد و برادرانه هاش.محمدی که هیچی کم از برادر برام نزاشت و حتی یک بار هم به عنوان زیر دست نگاهم نکرد. دلتنگ رسولی هستم که هنوز دو سال نشده همرو عاشق و نگران خودش کرد.دلتنگ رسولی که با تمام بدی هامون بازم موند و همراهمون شد. خدایا کمکمون کن. با نشستن دستی روی پام نگاه اشکیم رو بهش دادم.کیان کنارم نشسته بود.دستم رو کشید و توی آغوشش بهم پناه داد.اشکام رو با آرامش میریختم و کیان با حوصله دست میکشید روی کمرم و آرومم میکرد.اما من آروم نمیشدم.چون دلتنگ بودم.چون نگران بودم. کیان:خواستم حرفی بزنم که دیدم حامد داره به طرفمون میدوه.سریع بلند شدیم.نفس نفس میزد. گفتم:چیشده حامد؟ حامد: ص.ب.ر.ک.ن. یه.ل.حظ.ه داوود: چیزی شده.خبری از محمد و رسول شده؟؟ حامد: سرم رو تکون دادم. داوود: روی صندلی افتادم.امکان نداره اتفاقی براشون افتاده باشه🥺 کیان :چ.چی؟چی شده؟ حامد : لبخند محوی زدم و همون طور ‌که اشکی که از شادی بود روی صورتم میریخت لب زدم:سعید زنگ زد گفت پیداشون ‌کردن.گفت نزدیکای مرز پیداشون کردن.فرار کرده بودن . داوود: چ..چ.ی؟ حامد: آقای عبدی گفت سعید گفته رفتن بیمارستان .آدرس داده .آقای عبدی هم گفت ما هم بریم سریع .برامون هلیکوپتر هماهنگ کرده تا زودتر برسیم 🥺 داوود: سریع از جام بلند شدم که دوباره به زخمم فشار اومد.اما نباید مکث کنم.دست حامد و کیان رو کشیدم و رفتیم داخل .وسایل ضروری رو برداشتیم و سریع از سایت زدیم بیرون.قرار شده بود ما سه تا بریم و فرشید و امیرعلی بمونن سایت و ما بهشون خبر بدیم‌ ........ سوار هلیکوپتر شدیم و به طرف شهری که اقامحمد و رسول توی بیمارستانش بستری بودن حرکت کردیم. داوود: خوشحال بودم.از اینکه پیدا شدن. از اینکه خدا هنوزم هوامون رو داره .خوشحالم و حاضرم بارها و بار ها از خدا تشکر کنم که هوام رو داره و بهم فرصتی داد که بتونم ببینمشون❤️‍🩹 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.محسن و نگرانیش برای محمد💔 پ.ن.ناراحتی و دلتنگی داوود ❤️‍🩹 پ.ن.دارن میرن بیمارستان 🥺 https://eitaa.com/romanFms
۱۲ تیر ۱۴۰۳
۱۲ تیر ۱۴۰۳
رفقا نظرات رو خوندم اما چون زیاد بود نمیشه ارسال کنم. لطفا کسایی که حمایت میخوان به پی وی پیام بدن @Mahdis_1388_00
۱۲ تیر ۱۴۰۳
هدایت شده از زهرایِ‌عَلـی💕.
ادب شعور آقای جلیلی موقع خداحافظی🥲😇👌🏻
۱۲ تیر ۱۴۰۳
سلام رفقا صبحتون بخیر اد دهقان فداکار یا همون هستی جان به تازگی مشغول نوشتن یک رمان گاندویی شدن.بنده خودمم عضو کانالشون هستم و اطلاع دارم .ایشون از رمان آغوش امن برادر کپی نکردن و بنده از قبل اطلاع داشتم و هیچ مشکلی با این رمانشون ندارم😊
۱۳ تیر ۱۴۰۳