سلام . عیدتون مبارک .
رفقا گفته بودین که زودتر رسول و محمد و بقیه پیدا بشن . ان شاالله در سه یا چهار پارت آینده پیدا میشن اما معلوم نیست در چه حالی باشن😈
و اینکه چند تا از دوستان گفته بودن کانال حلقه آرامش رو لینکش رو میخوان .اگر کسی داره لطفا لینکش رو برای من ارسال کنه تا در کانال قرار بدم❤️
هدایت شده از یــاســ♡مـیـن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡دلتنگ حرمتم ♡
اگر دلتنگ حرمی خواستی دلت باز شه
اگر دلت گرفته خواستی توی خلوت خودت دردودل کنی با امام حسین.با خدای خودت
من یه کانال پیشنهاد میکنم
https://eitaa.com/joinchat/2391212553Ceda3f86c0c
ღܭࡐܠܘ ܢ̣ߊܝ ܟܿܥߊࡅ࡙ࡅ࡙ღ
♡10روزمیریکربلاء355روزدلتتنگه !
بخاطرِهمینهکهمیگنهیچجایدنیا
برایآدمکربلاءنمیشهها ...♡
رفقا چهار نفر برن توی این کانال
وقتی ۱۷۵ نفره شد پارت جدید رو ارسال میکنم❤️
♡بسم رب شهدا♡
✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿
پارت ۸۸
راوی: آری. حالش خیلی بد بود. چشمان حامد دیگر تحمل دیدن صورت پر خون برادر را نداشت . داوود تحمل دیدن حال خراب رفیقش را نداشت و محمد تحمل دیدن بدن خون آلود نیرویش را نداشت . نیرویی که کم از برادر برایش نداشت . نیرویی که از لحظه ی ورودش به محل کار تنها لبخند بود که روی لب های رفقایش و فرماندهاش آورده بود و حال همان نیروی شاداب و سرحال وضعیت خوبی نداشت . محمد نگاهش را در اتاق چرخاند . با دیدن پتوی نازکی که در گوشه ی اتاق افتاده بود به طرفش رفت و بعد از برداشتنش روی بدن خونی رسول انداخت 💔 انداخت تا سرما حالش را بدتر نکند 🥺انداخت تا داوود و حامد نظاره گر بدن خونی برادرشان نباشند 🥺انداخت تا خود با دیدن حال بد برادرش نفسش بند نیاید💔
(سه ساعت بعد)
رسول: با درد وحشتناکی که توی بدنم پیچید چشمام رو باز کردم . حالم بد بود . نفس کشیدن برام سخت بود و تمام بدنم درد میکرد ، میسوخت و نابودم میکرد . محمد و داوود و حامد با نگرانی بهم خیره شده بودن و سوال میپرسیدن اما من حالم بدتر از اونی بود که بتونم لب هام رو به حرکت در بیارم و صحبت کنم. خواستم تکون بخورم که درد بدی توی کمرم پیچید و صدام بلند شد. همه با نگرانی بهم نگاه میکردن و ازم میخواستن لااقل یه کلمه صحبت کنم. به زور لبام رو از هم جدا کردم و با صدایی که به سختی شنیده میشد گفتم: خو..خوبم..😣😣😣😣
محمد: قلبم به درد میومد از مظلومیت این پسر . از اینکه اینقدر باید درد تحمل کنه 💔 خدایا کمک کن بتونه از این امتحان سخت سربلند بیرون بیاد 🥺
راوی: مدتی گذشته بود و رسول حالش کمی بهتر و دردش آرام تر شده بود. به آینده اش فکر میکرد. به آینده نامعلومی که مشخص نیست آخرش به کجا ختم میشود . به آن فکر میکرد که آیا فرصت دیگری برای دیدن رفقایش پیدا میکند یا نه💔 ایا فرصتی پیدا میکند که باز هم به مزار برادرش برود یا دیگر ایندفعه قرار است خود پیش برادرش برود 🖤
محمد : نمیدونم چقدر به صورت زخمی رسول نگاه کردم اما با صدای در از افکارم خارج شدم. باز هم سهیل وارد شد و آروم آروم قدم برداشت . صدای قدم زدنش توی سکوت اتاق پخش میشد . از خشم ابرو هام توی هم رفت و بهش خیره شدم . ایندفعه به طرف من اومد . جلوم زانو زد و شروع به صحبت کرد .
سهیل: حالا نوبت فرمانده هست . جناب فرمانده آماده درد کشیدن هستی؟؟
محمد: سهیل به سمت ذغال هایی که در حال سوختن بود رفت و سیخ فلزی رو روی اون گذاشت . با این کارش فهمیدم چه نقشه ای داره و سرم رو پایین انداختم و توی دلم از خدا خواستم بهم نیرویی بده که بتونم جلوی این درد به ایستم . سهیل سیخ رو برداشت . از داغی زیادش رنگش سرخ شده بود . به طرفم اومد و جلوم ایستاد . یه چشمم توی چشمای نگران و بی حال رسول گره خورد . با اون حالش برای من هم نگران بود .یه چشمم هم به صورت ترسیده داوود و حامد خورد . لبخند محوی زدم و چشمام رو زوم چشمای سهیل کردم . سیخ رو به طرفم گرفت و شروع به صحبت کرد .
سهیل: فرمانده دوست داری از کجا شروع کنم ؟
محمد: برام مهم نیست😒
سهیل: باشه. پس خودم از هر جا دوست داشتم شروع میکنم .
راوی: ناگهان سیخ فلزی داغ را در بازوی محمد فرو کرد و محکم بیرون کشید . خون بود که از دستان محمد جاری بود و صورتش که از درد جمع شده بود و لبانش که روی هم فشرده میشد تا مبادا صدایی از او خارج شود . هنوز یک دقیقه نشد که آستین پیراهن محمد خیس از خون شد . سهیل با لبخند مرموزی به محمد خیره شد و باز هم شروع به صحبت کرد .
سهیل : دیدی فرمانده . ببین تو و رفیقات باید به خاطر رسول چقدر زجر بکشید . بهتر نبود رسول رو ترک میکردید و این همه شکنجه رو برای خودتون نمی پذیرفتید ؟
محمد: ما..گر ..ز سر ..بریده میترسیدیم ...در ..محفل عاشقان ...نمی رقصیدیم😣😌
سهیل : پس هنوز برات کمه . یادت باشه خودت مجبورم کردی .
راوی: سیخ را بلند کرد و محکم درون پای محمد فرو کرد .محمد نیز دیگر نتوانست درد وحشتناک پایش را هم جدی نگیرد و صدای فریادش بلند شد . همگی با ترس و نگرانی به محمد که نفس نفس میزد خیره بودند و سهیل نیز با پوزخند نظاره گر آنها بود و محمد بود که ازشدت درد چشمانش سیاهی رفت و بسته شد . و اکنون خون بود که از دست و پای محمد میجوشید و زمین را گلگون میکرد و هر لحظه صورت محمد نیز رنگ پریده تر از قبل میشد 💔💔
پ.ن. حال بد رسول 🥺
پ.ن. سیخ فلزی داغ💔
پ.ن. درد وحشتناک درون دست و پای محمد🥺💔
پ.ن. ما گر ز سر بریده میترسیدیم
در محفل عاشقان نمی رقصیدیم🥺💔
https://eitaa.com/romanFms
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
https://nazarbazi.timefriend.net/17018722184011
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
نظرتون درمورد رمان
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
♡بسم رب شهدا♡
✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿
پارت ۸۹
رسول: سهیل گوشیش رو در آورد و شروع به تماس تصویری گرفتن کرد .برام مهم نبود که داره با کی تماس میگیره. تنها چیزی که مهمه این هست که محمد حالش بده و دست و پاش خونریزی داره .محمدی که حالا چشمای مشکی خوشگلش رو بسته و اصلا به این فکر نمیکنه که داداش رسولش نگران هست. مگه قول نداده بود پیشم باشه ؟ پس چرا الان خوابیده🥺
محسن: کلافه از این اتفاقات و جریانات جلسه ای ترتیب دادم که بچه ها بیان و دنبال راه حل بگردیم . دور میز نشسته بودیم . فرشید و سعید و علی سایبری . امیرعلی و کیان و معین و من . زیر لب صلواتی فرستادم و شروع کردم.
محسن: خب . بچه ها خودتون خوب در مورد اتفاقات اخیر اطلاع دارید . متاسفانه همون طور که میدونید به مکانی که دکتر گفته بود رفتیم اما نتونستیم اونا رو پیدا کنیم😔 حالا میخوام ...
امیرعلی : آقا محسن داشت صحبت میکرد که یکدفعه تلفنشون زنگ خورد . با دیدن شماره اخماش رو توی هم کرد و رو به علی صحبت کرد .
محسن: علی ناشناسه. تماس تصویری هست . مطمئنن از طرف رضایی هست . زود بیا پشت سیستم شماره رو ردیابی کن . سریع باش.
علی سایبری: چشم
راوی: تماس را پاسخ داد . تصویر صورت سهیل باعث شد همگی در شک بروند . سهیل نیز با دیدن تعجب محسن پوزخندی زد و شروع به صحبت کرد .
سهیل: به به.فرمانده ی جدید 😏 میخواستم باهات تماس بگیرم که یکم با آقا رسولتون حرف بزنید .
اشاره کردم به مراد و گفتم: رسول جان رو بیار.
رسول: اونی که متوجه شدم اسمش مراد هست به سمتم اومد و بلندم کرد و جلوی سهیل پرتم کرد . با برخورد کمرم روی زمین درد سرتاسر بدنم پخش شد و صدای آخم بلند شد . از درد میلرزیدم و صورتم جمع شده بود و مطمئن بودم رگ صورتم از درد باد کرده بود و سرخ شده بودم😣😣
سهیل: تلفن رو به سمت صورت رسول چرخوندم تا رفیق هاش هم ببینن داره زجر میکشه 😏
محسن: با دیدن تصویر رسول نفسم بند اومد . ای..این رسول بود؟ این همون رسولی هست که محمد میگفت تا بیهوش نشه از جاش بلند نمیشه؟؟ این همون رسولی هست که توی اون مدت خیلی کم به ما نشون داد چه پسر خوش قلب و مهربونی هست؟؟ چرا ؟ چرا بدنش خونیه؟ چرا صورتش از درد جمع شده؟
رسول: با حس اینکه گوشی به طرف صورت من چرخیده شده سرم رو بلند کردم . با دیدن صورت آقا محسن که داشت با نگرانی به من نگاه میکرد ناگهان حس دلتنگی برای همشون توی قلبم فوران کرد . به سختی صدام رو از حنجره ام خارج کردم و فریاد زدم: شمال
ناگهان دستی جلوی صورتم رو محکم گرفت . به طوری که نمیتونستم نفس بکشم . سهیل با عصبانیت تماس رو قطع کرد و به طرف من اومد . اونی که جلوی صورتم رو گرفته بود ولم کرد . شروع به سرفه کردم. ناگهان با سوزشی که سمت چپ صورتم بود به خودم اومدم و صورتم به راست متمایل شد . سهیل با عصبانیت از اتاق خارج شد و افرادش هم پشتش حرکت کردن .
فرشید: رفتم جلوی آقا محسن و گفتم : ا..اقا چرا رسول خونی بود🥺 چرا حالش اینطوری بود😭 آقا محسن یه کاری بکنید اونا همشون رو میکشن🥺
محسن: به صحبت های فرشید دقت نمیکردم. تنها چیزی که توی فکرم بود کلمه ی آخر رسول بود. (شمال)
این یعنی اونا به شمال رفتن .
رو کردم سمت بچه ها و شروع به صحبت کردم: شما هم شنیدید؟ رسول گفت شمال. اونا شمال هستن .
رو کردم سمت علی و گفتم: علی موقعیت رو پیدا کردی؟
علی سایبری: یه لحظه آقا! ایول خودشه . پیدا شد آقا .پیداشون کردم🥺 یه ویلا توی شمال هست. مطمئنم خودشه . حتی تصویر گوشی رو هم حک کردم. رضایی و سهیل با هم هستن.
محسن: کارِت عالی بود علی . آفرین 🙂 بچه ها شما برید تجهیزات رو بردارید .من میرم اجازه عملیات رو از آقای عبدی بگیرم . باید هر چه زودتر بریم.احتمال داره حالا که رسول هم گفته شمال اونا سعی کنن دوباره فرار کنند .
بچه ها: چشم فرمانده .
محسن: به طرف اتاق آقای عبدی رفتم و در زدم .بعد از اجازه ورود داخل شدم و سریع صحبتم رو اغاز کردم: سلام آقا. آقا سهیل بهم زنگ زد . تماس تصویری بود . رسول رو نشون داد . حالش خیلی بد بود آقا 😔رسول توی تماس بلند فریاد زد شمال ولی بعدش تماس قطع شد. علی تونست تماس رو ردیابی کنه و متوجه شدیم یکی از ویلا های شمال هست . میخوام اجازه عملیات رو صادر کنید تا زودتر عملیات رو انجام بدم .
آقای عبدی: باشه محسن جان . تو برو آماده شو. میگم یکی برات نامه رو بیاره 🙂
محسن: چشم .ممنونم.
داوود: رسول .تو از کجا میدونی ما شمال هستیم که اسمش رو بلند برای آقا محسن گفتی؟
رسول: راستش نزدیک های شمال بودیم بهوش اومدم . فهمیدم کجاییم اما حالم بد بود به خاطر همین نتونستم بیدار بمونم و دوباره بیهوش شدم.
حامد: الهی دستش بشکنه .ببین صورتت کبود شد.🥺💔
رسول: اشکال نداره . بزرگ میشم یادم میره😊
پ.ن. ویلای شمال ...
پ.ن. محلشون رو پیدا کردن🥺
پ.ن. بزرگ میشه یادش میره💔
https://eitaa.com/romanFms
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
https://nazarbazi.timefriend.net/17018722184011
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
نظرتون درمورد رمان
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫