eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۸۹ رسول: سهیل گوشیش رو در آورد و شروع به تماس تصویری گرفتن کرد .برام مهم نبود که داره با کی تماس میگیره. تنها چیزی که مهمه این هست که محمد حالش بده و دست و پاش خونریزی داره .محمدی که حالا چشمای مشکی خوشگلش رو بسته و اصلا به این فکر نمیکنه که داداش رسولش نگران هست. مگه قول نداده بود پیشم باشه ؟ پس چرا الان خوابیده🥺 محسن: کلافه از این اتفاقات و جریانات جلسه ای ترتیب دادم که بچه ها بیان و دنبال راه حل بگردیم . دور میز نشسته بودیم . فرشید و سعید و علی سایبری . امیرعلی و کیان و معین و من . زیر لب صلواتی فرستادم و شروع کردم. محسن: خب . بچه ها خودتون خوب در مورد اتفاقات اخیر اطلاع دارید . متاسفانه همون طور که میدونید به مکانی که دکتر گفته بود رفتیم اما نتونستیم اونا رو پیدا کنیم😔 حالا میخوام ... امیرعلی : آقا محسن داشت صحبت میکرد که یکدفعه تلفنشون زنگ خورد . با دیدن شماره اخماش رو توی هم کرد و رو به علی صحبت کرد . محسن: علی ناشناسه. تماس تصویری هست . مطمئنن از طرف رضایی هست . زود بیا پشت سیستم شماره رو ردیابی کن . سریع باش. علی سایبری: چشم راوی: تماس را پاسخ داد . تصویر صورت سهیل باعث شد همگی در شک بروند . سهیل نیز با دیدن تعجب محسن پوزخندی زد و شروع به صحبت کرد . سهیل: به به.فرمانده ی جدید 😏 میخواستم باهات تماس بگیرم که یکم با آقا رسولتون حرف بزنید . اشاره کردم به مراد و گفتم: رسول جان رو بیار. رسول: اونی که متوجه شدم اسمش مراد هست به سمتم اومد و بلندم کرد و جلوی سهیل پرتم کرد . با برخورد کمرم روی زمین درد سرتاسر بدنم پخش شد و صدای آخم بلند شد . از درد میلرزیدم و صورتم جمع شده بود و مطمئن بودم رگ صورتم از درد باد کرده بود و سرخ شده بودم😣😣 سهیل: تلفن رو به سمت صورت رسول چرخوندم تا رفیق هاش هم ببینن داره زجر میکشه 😏 محسن: با دیدن تصویر رسول نفسم بند اومد . ای..این رسول بود؟ این همون رسولی هست که محمد میگفت تا بیهوش نشه از جاش بلند نمیشه؟؟ این همون رسولی هست که توی اون مدت خیلی کم به ما نشون داد چه پسر خوش قلب و مهربونی هست؟؟ چرا ؟ چرا بدنش خونیه؟ چرا صورتش از درد جمع شده؟ رسول: با حس اینکه گوشی به طرف صورت من چرخیده شده سرم رو بلند کردم . با دیدن صورت آقا محسن که داشت با نگرانی به من نگاه میکرد ناگهان حس دلتنگی برای همشون توی قلبم فوران کرد . به سختی صدام رو از حنجره ام خارج کردم و فریاد زدم: شمال ناگهان دستی جلوی صورتم رو محکم گرفت . به طوری که نمیتونستم نفس بکشم . سهیل با عصبانیت تماس رو قطع کرد و به طرف من اومد . اونی که جلوی صورتم رو گرفته بود ولم کرد . شروع به سرفه کردم. ناگهان با سوزشی که سمت چپ صورتم بود به خودم اومدم و صورتم به راست متمایل شد . سهیل با عصبانیت از اتاق خارج شد و افرادش هم پشتش حرکت کردن . فرشید: رفتم جلوی آقا محسن و گفتم : ا..اقا چرا رسول خونی بود🥺 چرا حالش اینطوری بود😭 آقا محسن یه کاری بکنید اونا همشون رو میکشن🥺 محسن: به صحبت های فرشید دقت نمیکردم. تنها چیزی که توی فکرم بود کلمه ی آخر رسول بود. (شمال) این یعنی اونا به شمال رفتن . رو کردم سمت بچه ها و شروع به صحبت کردم: شما هم شنیدید؟ رسول گفت شمال. اونا شمال هستن . رو کردم سمت علی و گفتم: علی موقعیت رو پیدا کردی؟ علی سایبری: یه لحظه آقا! ایول خودشه . پیدا شد آقا .پیداشون کردم🥺 یه ویلا توی شمال هست. مطمئنم خودشه . حتی تصویر گوشی رو هم حک کردم. رضایی و سهیل با هم هستن. محسن: کارِت عالی بود علی . آفرین 🙂 بچه ها شما برید تجهیزات رو بردارید .من میرم اجازه عملیات رو از آقای عبدی بگیرم . باید هر چه زودتر بریم.احتمال داره حالا که رسول هم گفته شمال اونا سعی کنن دوباره فرار کنند . بچه ها: چشم فرمانده . محسن: به طرف اتاق آقای عبدی رفتم و در زدم .بعد از اجازه ورود داخل شدم و سریع صحبتم رو اغاز کردم: سلام آقا. آقا سهیل بهم زنگ زد . تماس تصویری بود . رسول رو نشون داد . حالش خیلی بد بود آقا 😔رسول توی تماس بلند فریاد زد شمال ولی بعدش تماس قطع شد. علی تونست تماس رو ردیابی کنه و متوجه شدیم یکی از ویلا های شمال هست . میخوام اجازه عملیات رو صادر کنید تا زودتر عملیات رو انجام بدم . آقای عبدی: باشه محسن جان . تو برو آماده شو. میگم یکی برات نامه رو بیاره 🙂 محسن: چشم .ممنونم. داوود: رسول .تو از کجا میدونی ما شمال هستیم که اسمش رو بلند برای آقا محسن گفتی؟ رسول: راستش نزدیک های شمال بودیم بهوش اومدم . فهمیدم کجاییم اما حالم بد بود به خاطر همین نتونستم بیدار بمونم و دوباره بیهوش شدم. حامد: الهی دستش بشکنه .ببین صورتت کبود شد.🥺💔 رسول: اشکال نداره . بزرگ میشم یادم میره😊 پ.ن. ویلای شمال ... پ.ن. محلشون رو پیدا کردن🥺 پ.ن. بزرگ میشه یادش میره💔 https://eitaa.com/romanFms
@Mahdis_1388_00 ایدی نویسنده اصلی جهت تبادل و ارسال نظرات ❤️
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫 https://nazarbazi.timefriend.net/17018722184011 💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫 نظرتون درمورد رمان 💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ صدای خاطره انگیز مفقودین 👤 صدای خاطره انگیز و معروف مفقودین بین الحرمین با صدای میثم مطیعی!
دلم شهادت میخواهد 🖤🙂 مُردن را ک همه بلدن
دقت کردی دقیقا تو اوج ناامیدی و بدحالیت ، دقیقا همون موقع که دیگه امیدی برای ادامه دادن نداری یه اتفاقی میوفته که حالت به کل عوض میشه❤️ دیگه خبری از غم چند ثانیه قبل نیست💫 و این یعنی خدا مواظبت هست و تا خدا نخواد هیچ برگی از درخت نمیوفته 🌱✨🌱✨🌱✨
خدا تو روز های سخت زندگیت میفهمه هنوز بهش امید داری یا نه🥺 مواظب روزای سخت زندگیت باش و امیدت رو هیچ وقت از دست نده رفیق:)💫
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۹۰ داوود: پام خیلی درد میکرد . خدا خدا میکردم عفونت نکرده باشه . خونریزی کمتری داره چون بسته شده اما مهم تیر و دردش هست که الان داغونم میکنه . نگاهی به آقا محمد کردم . رنگش پریده بود و خون از دست و پاش میومد . توی اینجا کسی که حالش کمی بهتره تا الان حامد و من هستیم . البته امیدوارم دیگه بدتر نشیم.🖤 محمد: با درد دست و پام بیدار شدم. نگاهی به آستین لباسم کردم . خونی بود . نگاه نگران بچه ها رو روی خودم حس کردم. آروم سرم رو بلند کردم و با صدای آرومی گفتم: چ.یه؟ چر..چرا..این..طوری..نگ.نگاه..می کنید؟ حامد: آقا حالتون خوبه؟ محمد: خو..خوبم. داوود: آقا احتمالا تا چند ساعت دیگه آقا محسن و تیم بیان. شما که بیهوش بودید سهیل تماس گرفت با آقا محسن . رسول رو نشون دادن . رسول هم سریع فریاد زد شمال . ما الان توی شمال هستیم . احتمالا اون ها متوجه شدن ما کجاییم .🙂 محمد: خداکنه (۳ساعت بعد) محسن: بالاخره رسیدیم به همون ویلا . دل تو دل هیچ کدوم از بچه ها نبود . نمیدونیم قراره بچه ها و محمد رو در چه حالی ببینیم و این برای هممون آزار دهنده هست . اسلحه هامون رو مجهز کردیم و آماده شدیم . با اشاره به امیرعلی از روی دیوار بالا رفت و سریع در رو باز کرد . آرام آرام به جلو حرکت کردیم . ویلای بزرگی بود . سمت راست ویلا یه انباری و سمت چپ در ساختمان داخل ویلا بود . آروم به سمت ساختمان رفتیم که در کسری از ثانیه رضایی و افرادش بیرون اومدند و تیراندازی شروع شد . فورا پناه گرفتیم . سهیل بین افراد نبود . نمیدونم کجا هست و این نشونه ی خوبی نیست . تیر اندازی میکردیم . تیری رو به سمت رضایی نشانه گرفتم و شلیک کردم. تیر به قفسه سینه اش اثابت کرد و صدای اخ پر دردش بلند شد و روی زمین افتاد . ناگهان صدای فریاد سهیل از پشت سرمون اومد . سریع به عقب چرخیدم و ای کاش همچین کاری رو نمیکردم. درسته صورت رسول رو دیده بودم اما از نزدیک حالش بدتر بود . بدن زخمی و پر خون رسول و محمد یک طرف و حال بد داوود و حامد یک طرف و سهیلی که رسول رو به جلو هول میداد نیز یک طرف . رسول: نمیدونم چند ساعت گذشت . یکدفعه صدای در اومد و سهیل با عصبانیت شدیدی به طرفم اومد و منو بلند کرد . ناگهان صدای تیر اندازی بلند شد . با بی حالی لبخند محوی زدم که سهیل با عصبانیت توی صورتم شروع به صحبت کرد و سعی میکرد صداش خیلی بلند نباشه تا کسی متوجه نشه. سهیل: بالاخره کار خودتو کردی؟ 😠 اشکال نداره . شاید اونا بتونن دوستات رو سالم ببرن اما تو رو نمیتونن . اگر فکر کردی خیلی زرنگی بدون اشتباه محضه😏😠 حامد: حالا دیگه آقا محسن هم اومده بود .همه ی بچه ها اومده بودن . اما رسول بود که معلوم نبود قراره چه اتفاقی براش بیفته. سهیل با عصبانیت رسول رو به سمت بیرون هول داد . افرادش هم به سمت ما اومدن و به زور ما رو هم از اون انباری خارج کردن . داوود: وقتی بچه ها رو دیدم تازه فهمیدم چقدر دلتنگشون شده بودم. چقدر آقا محسن موهاش سفید شده و بچه ها لاغر شده بودن . چقدر تغییر کردن . نمیتونستم درست راه برم و با هر قدمی که بر می داشتم درد بود که توی پام میپیچید و مجبورم میکرد لبم رو به دندون بگیرم و صورتم توی هم بره اما حال رسول و آقا محمد بدتر بود .😣 فرشید : با دیدنشون نفسم گرفت . این صورت خونی محمد و رسول ، بدن خونی همه ی بچه ها ، صورت کبود رسول ، پای زخمی داوود ، بدن زخمی محمد، صورت در هم حامد و حال بدشون حال من رو هم خراب میکرد . سعید: سهیل با عصبانیت رسول رو گرفته بود . اما رسول حالش بد تر از چیزی بود که فکرش رو میکردم. بیحال بود و نمیتونست درست روی پاهاش به ایسته . صورتش در هم رفته بود .البته همه ی بچه ها و آقا محمد حالشون بد بود اما رسول بدتر. رسول: سهیل روبه روی بچه ها ایستاد و منو جلوی خودش نگه داشت . چشمام داشت بسته میشد. درد داشتم . سردی لوله ی تفنگ رو روی شقیقه ام حس کردم ‌. رنگ بچه ها پرید . آقا محسن تفنگش رو به سمت سهیل گرفت .البته در حال حاضر من به عنوان سپر انسانی برای سهیل بودم . نگاهم به رضایی افتاد. خون دوتادورش بود و روی زمین بیهوش بود . خوشحال شدم . اینکه ببینم یکی از کسانی که زندگیم رو نابود کرده اینطوری شده خوشحالم میکرد. سهیل با نفرت به آقا محسن نگاه کرد و شروع به صحبت کرد . سهیل: هه. فکر کردی میتونی منو نابود کنی؟ نههههه. من قراره زندگی آقا رسولتون رو نابود کنم . ارههههه.مننننن😠😠😠 محسن: بهتره تسلیم بشی . ببین .رضایی هم کشته شد . تو میخوای سرنوشتت مثل اون باشه؟ سهیل: چی؟ عموی منو کشتید؟ 😠 شما چی فکر کردید؟؟ کسی که قراره بمیره من نیستم رسولههههه. پ.ن. پیداشون کردن🥺 پ.ن. رضایی کشته شد🥳 پ.ن. کسی که قراره بمیره من نیستم رسولههه💔 https://eitaa.com/romanFms
پارت هدیه تقدیم به شما دوستان❤️🥺 خوشحال میشم نظرات زیباتون رو ببینم🙃
@Mahdis_1388_00 ایدی نویسنده اصلی جهت تبادل و ارسال نظرات ❤️