خب اینجانب با وجود درد دستم میخوام براتون پارت بدم🥲🥲
بریم سراغ پارت امروز؟؟
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۰۶ محسن: به گوشم اعتماد نداشتم.یعنی واقعا بیدار شده؟لبخند روی صورتم
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۰۷
داوود: به طرف اتاقش رفتیم.با دیدنش که چشماش با بیحالی باز بود اشکم روی صورتم ریخت.حامد توی اتاقش بود و انگار داشت هنوز گریه میکرد.نیم نگاهی به اقا محمد انداختم.دستش به سرش بود و چشماش رو روی هم فشار میداد.اخمام توی هم رفت و دستم رو به دیوار گرفتم و اروم به طرفش رفتم.دستم رو گذاشتم روی دست آقا محمد که چشمش رو باز کرد .چشمش به سرخی خون بی شباهت نبود.متعجب چشمام گرد شد .کیان هم که نزدیکمون اومد با دیدن آقا محمد تعجب کرد.یکدفعه آقا محمد تعادلش رو از دست داد و نزدیک بود زمین بیوفته که سریع گرفتمش.با ترس لب زدم:آقا محمد حالت خوبه؟چرا اینجوری شدی؟
محمد: سر دردم قدرت تکلم رو ازم گرفته بود.دستم رو به زور توی جیب کاپشنم کردم و قرص رو برداشتم.بچه ها با تعجب به قرص نگاه میکردن .حقم دارن .من حتی اگر حالم بد بود هم قرص و دارو میخوردم و حالا براشون تعجب اور هست که خودم قرص رو برداشتم.قرص رو برداشتم و بدون اب توی دهنم گذاشتم.کیان که دید دارم قرص میخورم سریع یه لیوان آب آورد و دستم داد.تشکری زیر لب گفتم و آب رو خوردم.داوود و کیان هنوز با تعجب و نگرانی نگاهم میکردن.تا خواستم حرفی بزنم داوود خودش به حرف اومد.
داوود:آقا محمد میدونی که تا چیزی که بخوام رو نفهمم ول کن نیستم. پس لطفا خودتون بگید اون قرص برای چی بود؟چرا حالتون اینجور شده؟
کیان: بله اقا داوود درست میگه.فکر نکنید نفهمیدم. چند بار حالتون بد شده ک همش سر درد و سرگیجه داشتید
دلیلش چیه آقا محمد؟
محمد: بچه ها الان وقتش نیست.بعدا صحبت میکنیم.
داوود: آقا محمد من الآن میرم پیش رسول.بعدش که اومدم بهمون میگید چرا اینطوری شدید
با اجازه
داوود:از کنار آقا محمد بلند شدم.به طرف اتاق رسول رفتم .در رو زدم و داخل شدم. رسول و حامد با دیدنم لبخندی زدن.لبخندی که با بغض مخلوط شده بود زدم و به طرفشون رفتم.کنار تختش نشستم و دست رسول رو گرفتم.اونم داشت نگاهم میکرد.بوسه ای روی دستش زدم که قطره ی اشکم روی دستش ریخت . با صدای دو رگه ای گفتم: میدونی چقدر منتظر بودم چشمات رو باز کنی؟تو کلا دوست داری ادم رو نگران کنی؟چرا چشمات رو باز نمیکردی ؟؟باید حتما دق مرگمون کنی ؟
رسول:نمیتونستم حرفی بزنم.درد گردنم هم بیشتر شده بود.سوزش گلوم هم داشت از درون نابودم میکرد.قطره اشکی از چشمم سر خورد .داوود دستش رو جلو آورد و با انگشت شستش اشکم رو که روی صورتم ریخته بود پاک کرد.
محمد: پشت شیشه ایستاده بودم.کیان رفت برای داوود آبمیوه بخره و حالا من پشت شیشه داشتم صحنه ای رو که مطمئنم داوود و حامد این مدت چندین بار توی ذهنشون تصویر سازی میکردن رو می دیدم.نمیتونستم بهشون بگم که چه مشکلی برام پیش اومده و از طرفی هم میدونم داوود تا وقتی که چیزی که میخواد رو بدست نیاره پا پس نمیکشه.حالا هم که کیان و حامد هم کنارش هستن دیگه بدتره.
با صدای پیچیدن اذان از بلندگو های مسجد نزدیک بیمارستان فهمیدم اذان شده.از قبل وضو داشتم. برای همین یه راست به طرف نمازخونه رفتم.
..........
سلام نماز رو دادم.مُهر رو برداشتم و کنار نمازخونه نشستم.طبیعی نیست که حالا که دارو میخورم سردردم بدتر داره میشه.اگر به محسن بگم کارم تمومه .باید خودم بعدا برم دکتر.گوشی حامد هنوز دست من بود.شماره ی محسن رو گرفتم .آخرای بوق خوردن بود که وصل شد.
محمد:سلام
محسن:سلام اقا محمد.چه خبر .جانم
محمد:هیچی همون اخباری که به سعید گفتم.کی میای؟
محسن:تازه نمازمون تموم شد.الان راه میوفتیم.
محمد :راه میوفتید؟مگه با کی میای؟
محسن: آره دیگه.توقع که نداری وقتی بچه های تیمت و تیمم میخوان بیان دیدن رفیقشون بگم نه.
محمد :آخه همه کارا عقب افتاده.اقای عبدی عصبانی میشه
محسن: نگران نباش. به اقای عبدی گفتم .اجازه داده.
محمد:هوفف. باشه اون چیزایی که گفتم رو بیار
محسن:باشه. محمد داروهات رو سر ساعت میخوری ؟
محمد:بیا سریع خداحافظ
محسن:تلفن رو قطع کرد.نگفت سر ساعت میخوره و این یعنی یا نمیخوره یا دیر به دیر که مورد اول احتمال بیشتری داره.خدایا منو از دست این بشر راحت کن.
سریع آماده شدیم و همگی سوار ماشین شدیم و به طرف بیمارستان حرکت کردیم.همه ی بچه ها حالشون خیلی بهتر بود و دلیلش چیزی نبود جز خبر بیدار شدن رسول .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.حال بد محمد و سردردش 🥲
پ.ن.همه خوشحالن❤️🩹
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
https://eitaa.com/romanmfm
رفقا این لینک زاپاس کانالمون هست .
حتما عضو باشید تا اگر خدای نکرده فیلتر شدیم ادامه فعالیتمون توی این کانال باشه
تمام پارت های رمان فصل اول و فصل دوم تا جایی که پارت گذاری شده در کانال به صورت پشت سر هم ارسال شده و میتونید خیلی راحت بخونید 🙂❤️
•°•°ره رو عشق°•°•
https://eitaa.com/romanmfm رفقا این لینک زاپاس کانالمون هست . حتما عضو باشید تا اگر خدای نکرده فیلت
رفقا کانال هایی میشناسم که با اینکه فعالیت های مذهبی داشتن اما گزارش زدن براشون و فیلتر شدن.لطفا همه حتما توی زاپاس عضو باشن تا اگر خدای نکرده فیلتر شدیم ادامه فعالیت ها توی زاپاس باشه
خواستم هر کس که الان بیداره دلش هوایی بشه و پر بکشه به سمت حرم آقا امام حسین🙂
پیشنهاد میکنم حتما گوش بدید🖤
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۰۷ داوود: به طرف اتاقش رفتیم.با دیدنش که چشماش با بیحالی باز بود اش
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۰۸
محمد:ده دقیقه ای میشد که بچه ها اومده بودن پیش رسول. خداروشکر حالش بهتر بود اما با این وجود میتونستم بفهمم اینکه فقط تماشاگر باشه و نتونه حرفی بزنه چقدر براش زجر اور هست. داوود هم روی تخت ،کنار رسول نشسته بود و بدون حرفی فقط دست رسول رو توی دستش گرفته بود.حامد هم هنوز با بغض و لبخند نگاه میکرد .انگار هیچ کدوم باورشون نمیشه که خدا دوباره یه فرصت دیگه بهمون داده.تلفن حامد زنگ خورد .از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت .
حامد :بابا زنگ زد .از اتاق خارج شدم تا جواب بدم.
(مکالمه بین حامد و پدرش)
حامد:سلام بابا.خوبی؟
پدر حامد: سلام بابا جان.من خوبم .تو خوبی ؟رسول خوبه؟بهوش اومده بابا؟
حامد:بله ما خوبیمآره خداروشکر بهوش اومده.
پدر حامد: خداروشکر.بابا جان گوشی رو بده به رسول میخوام باهاش حرف بزنم.
حامد:آ..آخه بابا رسول به خاطر سربی که به خوردش دادن نمیتونه حرف بزنه.
پدر حامد:یعنی چی ؟حامد اون بچه چش شده؟
حامد:بابا رسول به خاطر سرب هنجره اش رو عمل کرده.حالا دکتر گفت فعلا تا چند وقت نمیتونه حرف بزنه .
پدر حامد:پس لااقل گوشی رو بزار دم گوشش میخوام باهاش حرف بزنم.اون نمیتونه حرف بزنه من که میتونم براش حرف بزنم.
حامد: چشم بابا .چند دقیقه صبر کن لطفا
حامد: با ورودم به اتاق بچه ها نگاهشون بهم خورد.انگار از چهره ام متوجه شدن یه چیزی شده.زیر نگاه کنجکاو و متعجب همه به طرف رسول رفتم و همراه با لبخند و بغض گوشی رو کنار گوشش گذاشتم و گفتم :بابا میخواد باهات حرف بزنه .
رسول:نمیتونستم حرف بزنم و حتی نمیتونستم گردنم رو تکون بدم.برای همین چشمام رو به معنای فهمیدن باز و بسته کردم
حامد گوشی رو کنار گوشم گذاشت.با بغض منتظر شنیدن صدای بابای حامد بودم.یه جورایی پدر حامد برای منم پدر بود.نگرانی هاش، دلتنگی هاش، آغوشامنش ،حرفاش ،محبتش همه رفتار هاش برای من و حامد یکسان بود.هیچوقت جلوی من با حامد طوری رفتار نکرد که من حس نبود پدر زجرم بده.در عوض همیشه پشتیبانم بود و حتی بعضی اوقات بیشتر طرفداری من رو میکنه تا طرفداری حامد و این شد که من حس کردم پدر حامد مثل بابام هست. مثل بابا که آخرین روزا باهام بازی میکرد و صدای پر محبتش هنوز توی گوشم هست.
با پیچیده شدن صداش توی گوشم لبخندی روی صورتم نشست و قطره اشک سرکشی از چشمم سر خورد.سریع پاکش کردم و خودم با وجود اینکه دستم کمی درد میکرد اما دستم رو بالا بردم و گوشی رو گرفتم .
محمد: با اشاره به محسن از اتاق خارج شدیم. پشت شیشه ایستادم و همون طور که نگاهم به رسول بود محسن کنارم ایستاد.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:چیزایی که گفتم رو اوردی؟
محسن:آره.
دستم رو توی جیب کاپشنم کردم و در اوردمشون و به طرف محمد گرفتم و گفتم :بیا اینم چیزایی که گفتی.
محمد:نگاهم رو از رسول گرفتم و به طرف محسن چرخیدم.پلاک و نامه رو گرفتم و تشکر کردم.
محسن:محمد الان میخوای بری پیش خانواده اش؟
محمد:آره. تا الان حتما نگران شدن که حتی تماسی هم ازش نداشتن.البته اونا عادت دارن به تماس نگرفتن ها اما باید زودتر بگیم.گناه دارن.هم مادرش و هم نامزدش.
محسن:نامزدش؟
محمد:آره نامزدش.تازه چند وقت دیگه قرار بود عروسی کنن😔
محسن :خدا به خانوادهاش صبر بده.پس بزار منم بیام.نمیتونی که تنها بری .بهترم هست که بچه ها نیان.خودم میام باهات.
محمد:باشه .پس به سعید و معین بگو که میخوایم بریم .بعدا که رفتیم به بچهها بگن.من میرم دم ماشین سریع بیا.
محسن:باشه. بیا سوییچ رو بگیر بشین تو ماشین تا من بیام.
محمد: باشه.
محسن:محمد اروم اروم رفت.رفتم داخل اتاق که از شانس بدمون همشون هواسشون جمع من شد.همون موقع سوالی که ازش ترس داشتم به زبون داوود اومد.
داوود: آقا محسن یه سوال.اقا محمد چش شده که قرص میخوره؟چرا امروز چند بار حالش بد شد و نزدیک بود زمین بخوره؟
محسن :چیز مهمی نیست .
کیان:چرا آقا محسن مهمه. لطفا بگید چیشده؟
محسن:نگاه کنجکاو رسول هم به نگاه بقیه اضافه شد.نگاهی به عقب انداختم تا مطمئن بشم محمد رفته و بعد شروع کردم به توضیح ماجرا.......
ولی بچه ها نگران نباشید محمد داروهاش رو بخوره خوب میشه.دکتر گفت نیازی به عمل نیست.
داوود: ی..یعن.ی یعنی لخته خون تو سرشه؟
محسن:آره
بچه ها محمد نمیخواست که شماها باخبر بشید پس اصلا جلوش حرفی نزنید .متوجه هستید ؟
بچه ها:بله آقا.
محسن: من و محمد الان باید بریم. قراره بریم پیش خانواده معراج .برمیگردیم.نیم نگاهی به رسول و داوود انداختم و دستم رو به طرفشون گرفتم و گفتم: مراقب این دوتا هم باشید .این دوتا قاچاقی زنده ان😁
داوود:اِ آقا محسن شما هم؟
محسن:بله ماهم 😉
خب من میرم . مراقب خودتون باشید خداحافظ
بچه ها :به سلامت .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.پدر حامد برای رسول هم پدره🥺
پ.نفهمیدن محمد چه مشکلی داره😬
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
https://eitaa.com/romanmfm
رفقا این لینک زاپاس کانالمون هست .
حتما عضو باشید تا اگر خدای نکرده فیلتر شدیم ادامه فعالیتمون توی این کانال باشه
تمام پارت های رمان فصل اول و فصل دوم تا جایی که پارت گذاری شده در کانال به صورت پشت سر هم ارسال شده و میتونید خیلی راحت بخونید 🙂❤️
•°•°ره رو عشق°•°•
https://eitaa.com/romanmfm رفقا این لینک زاپاس کانالمون هست . حتما عضو باشید تا اگر خدای نکرده فیلت
رفقا کانال هایی میشناسم که با اینکه فعالیت های مذهبی داشتن اما گزارش زدن براشون و فیلتر شدن.لطفا همه حتما توی زاپاس عضو باشن تا اگر خدای نکرده فیلتر شدیم ادامه فعالیت ها توی زاپاس باشه
وقتی شارژ موبایلتون فول میشه و از شارژ میکشیدش، شارژرتون رو هم از برق بکشید..
اون بدبخت همینجور به برق وصل میمونه و از اونور راهی نداره تخلیه کنه این حجم از انرژی رو..
برای همین مجبور میشه بریزه تو خودش و به مرور گوشهگیر و افسرده میشه و دیگه انرژیش رو نمیتونه به بقیه منتقل کنه..
https://eitaa.com/romanFms
https://daigo.ir/secret/3316201596
بچه ها میشم بازم حرف بزنیم🥺
حالم خوب نیست:)
#اد_عاطی
ببخشید این نظرات اصلی بود که نیاز به پاسخ داشت.
بقیه نظرات رو نمیتونم بزارم اما ممنونم از لطفتون 😊❤️
رفقا ممنون میشم اگر کلیپ خام یا هر مدل کلیپی از سریال گاندو و زیر پای مادر دارید که به درد ساخت کلیپ ها بخوره برام ارسال کنید 🙏🥲
@Mahdis_1388_00
سلام رفقا.
همون طور که احتمالا اطلاع داشته باشید دیروز خوردم تو دیوار و دستم نابود شد🥲😂(اینجانب یک عدد کور هستم )
خلاصه که حالا بریم سراغ پارت جدید .
امیدوارم که ناشناس از شدت پر شدن باز نشه🥲😁
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۰۸ محمد:ده دقیقه ای میشد که بچه ها اومده بودن پیش رسول. خداروشکر
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۰۹
محمد: توی ماشین منتظر محسن نشسته بودم.چشمام رو بستم و سرم رو به صندلی تکیه دادم .تمام رفتار های معراج، تمام حرف هاش،نگاه هاش،کمک هاش ،همه اش مثل یه فیلم از جلوی ذهنم عبور میکردن.
یادآوری اون لحظات تلخ برام گرون تموم میشد.روزی که داشتم با معراج حرف میزدم و اون از سختی هایی که توی اون مدت کشیده بود میگفت.
(فلش بک به گذشته)
معراج: خدا برای هیچ کس نخواد آقا.خیلی سخته موندن بین این نامرد هایی که مثل حیوون هستن و هیچی حالیشون نیست .
محمد:درک میکنم .میگذره و تموم میشه.اونوقت تو میری پیش خانواده ات .
معراج:هر چی خدا بخواد.اما هیچ وقت فراموش نمی کنم اون موقع هایی که جلوی چشمم زن و مرد های بیگناه رو میکشتن.خیلی بده که جلوی چشمت کسی رو بزنن اما تو نتونی کاری کنی .خیلی بده😔آقا هر لحظه میترسیدم دستور بدن که قراره به ایران حمله کنن.تصور اینکه بتونن وارد کشور بشن و ناموس مردم جلوی چشممون کشته بشه آزارم میده.
محمد:اینا تقاص کاراشون رو پس میدن.تا وقتی ما هستیم اونا حق نزدیکی به کشور ما و ناموس ما ندارن. معراج فراموش نکن.خدا باماهست .تا وقتی که پشتیبانی خدا رو داریم دلیلی برای ترس نداریم.درسته؟
معراج :بله درسته
(زمان حال)
محمد:با صدای باز شدن در لای پلکام رو از هم باز کردم.محسن نشست و نیم نگاهی به من کرد .
محسن:حالت خوبه؟
محمد: آره چطور؟
محسن:پس چرا گریه کردی؟
محسن:دستی به صورتم کشیدم.کی گریه کردم.حتی متوجه نشدم کی اشکام ریخته. آخه پسر من چطور باید به مادرت خبر بدم که پسرش دیگه برنمیگرده؟اخه من چطور جلوی نامزدت بگم و شکستنش رو ببینم.چطور ببینم نامزدت پشت و پناه زندگیش رو از دست داده. منو ببخش معراج .نتونستم کاری کنم که سالم بمونی.
محسن:خواستم حرفی بزنم که صدای گوشیم بلند شد.گوشه ای ایستادم و جواب دادم.
محسن :سلام .جانم آقا
آقای عبدی:سلام محسن جان.محمد پیشته؟
محسن:بله آقا کاریش دارید؟
آقای عبدی: نه برو جایی که کسی نباشه حتی محمد.
محسن:چند لحظه صبر کنید لطفا.
سریع از ماشین پیاده شدم و گفتم :جانم آقا
آقای عبدی:محسن بچه های عربستان خبر دادن داعشی ها از اون پایگاه رفتن و جای دیگه ای مستقر شدن.بچه های عربستان برای پاک سازی رفته بودن که پیکر معراج رو پیدا کردن.
محسن:یا امام حسین.ا..الان چطور باید به بقیه بگیم؟
آقای عبدی:امشب پیکر معراج رو با پرنده میارن ایران.شما کجایید؟
محسن:من و محمد داشتیم میرفتیم خونه ی خانواده معراج تا بهشون خبر بدیم.
آقای عبدی:بهشون بگید فردا ظهر ساعت ۲ پیکر معراج رو توی گلزار شهدا میارن. بیان اونجا .
بنا به وصیت معراج که گفته بوده دوست داره دور تابوتش پرچم ایران باشه قراره با پرچم ایران بیارنش .
محسن:ممنونم که خبر دادید .با اجازه من برم .
آقای عبدی: به سلامت
محسن:خدانگهدار .
محسن:به طرف ماشین برگشتم .نگاه محمد با اخم به من بود .سوار شدم.خواستم حرکت کنم که محمد گفت.
محمد:چیزی شده بود؟چرا پیاده شدی؟
محسن:رو کردم سمت محمد و گفتم:محمد یه چیزی میگم بهت هول نکن .باشه؟
محمد : چی شده محسن: اتفاقی افتاده؟
محسن:کسی که داشتیم در موردش حرف میزدیم داره بر میگرده. 🙂💔مهمونمون داره بر میگرده.
محمد:م..مع..معراج؟
محسن:آره. خودش .بچه های عربستان فهمیدن داعشی ها تغییر مکان دادن.رفتن برای پاکسازی که پیکر معراج رو هم پیدا کردن.فردا ظهر ساعت ۲ توی گلزار شهدا قراره بگیم خانواده اش برن پیشش.
محمد:باورم نمیشه :)
محسن: خدا با مادرش فرصت داد برای آخرین بار بتونه پسرش رو ببینه.
محمد: سرم رو پایین انداختم .محسن هم حرکت کرد و به طرف خونه ی خانواده معراج حرکت کرد .حدودا نیم ساعتی طول کشید تا رسیدیم.از ماشین پیاده شدیم.زنگ در رو زدیم.صدای قدم های کسی رو شنیدم و بعد اون صدای زنی که میگفت (احتمالا معراجه گفته بود قراره توی این چند روزه برگرده)
بغض توی گلوم لونه کرده بود.چطور باید بهشون خبر بدم آخه.توی این سال هایی که توی این شغل بودم کم خبر شهادت فرزند هایی رو برای خانواده هاشون نبردم و نگفتم پسرتون برای دفاع از کشورمون جونش رو فدا کرد.کسایی مثل مصطفی .رفیق صمیمی من و محسن که باهم وارد این شغل شدیم.مصطفی ای که جلوی چشم من تیر خورد و توی بغل من شهید شد و من مجبور شدم خبر شهادتش رو به خانواده اش بدم.یکی مثل احسان که برای اینکه سوژه پرونده تیر نخوره خودش رو انداخت جلوی اون ۵ تا تیر بهش خورد.اونم من مسئولیت خبر دادن به خانواده اش شدم.همشون مثل هم بودن.خانواده هاشون منتظر پسراشون بودن و من رفتم و گفتم بچشون دیگه برنمیگرده.همشون چشم انتظار داشتن و آخرش با دادن خبر داغدار و عزادار شدن.
در باز شد .یه خانم جوون که احتمالا باید نامزد معراج باشه در رو باز کرده بود.با دیدن ما سریع سرش رو پایین انداخت و با خجالت سلام کرد .
♡♡♡♡♡
پ.ن.معراج رو پیدا کردن🥺
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
https://eitaa.com/romanmfm
رفقا این لینک زاپاس کانالمون هست .
حتما عضو باشید تا اگر خدای نکرده فیلتر شدیم ادامه فعالیتمون توی این کانال باشه
تمام پارت های رمان فصل اول و فصل دوم تا جایی که پارت گذاری شده در کانال به صورت پشت سر هم ارسال شده و میتونید خیلی راحت بخونید 🙂❤️
رفقا کانال هایی میشناسم که با اینکه فعالیت های مذهبی داشتن اما گزارش زدن براشون و فیلتر شدن.لطفا همه حتما توی زاپاس عضو باشن تا اگر خدای نکرده فیلتر شدیم ادامه فعالیت ها توی زاپاس باشه
یه خبر بد برای خودتحقیران محترم:😊
تونل توحید در فهرست زیباترین خیابانها و گذرگاهها در سراسر دنیا قرار گرفت😎😌
https://eitaa.com/romanFms